۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

گربه های اشرافی


یکشنبه بیستم تیر ماه سال 88 و در اوج شهرآشوبی های بعد از انتخابات ریاست جمهوری دور دهم در ایران، ساعت یک بامداد به وقت غرب ایالات متحده از منزل خود اقدام به ارسال ایمیلی مشتمل بر متن زیر برای آقای عباس عبدی در تهران کردم:

«با سلام و بدون مقدمه گله از سکوت بی موقع جنابعالی دارم.

با توجه به بلبشوی موجود و ابوعطا خوانی های قورباغه ها! ملاحظه می فرمائید که عرصه تحلیل در اختیار موج سواران قرار گرفته! فکر نمی کنید الان وقت سکوت نیست هر چند بابت آن هزینه بپردازید و دوستانی برنجند؟ بنده درست یا غلط تحلیل هائی در مورد تحولات اخیر ارائه کردم (مقالات چهارگانه تغار شکسته تهران) و مدعی هم نیستم آن تحلیل ها حتماً صحیح است اما در حد توان خود کوشیدم وضعیت را با پرهیز از هیجانات در سطحی عقلانی ارزیابی کنم که البته تا این لحظه موج سنگینی از دشنام و ترش روئی را نیز متحمل شده ام. قطعاً به دلیل دور بودن از ایران تحلیل شما و امثال شما که در داخل هستید موثرتر خواهد بود.

نگاه کنید در غیبت تحلیل های منطقی چه کسانی و با چه خزعبلاتی میدان دار شده اند.

تصور می کنم بیش از این سکوت جایز نباشد.»

هر چند در پاسخ، آقای عبدی ادله و احتجاج بعضاً قابل فهمی از چنان «نسبتاً سکوتی» را مطرح کردند اما خوشبختانه و بعد از قریب به سه سال بالاخره سکوت ایشان در خصوص انتخابات سال 88 بنحو احسن شکست و به بهانه پاسخ به مناقشه آقای «مرتضی کاظمیان» نسبت به مصاحبه ایشان با سایت «عصر ایران» طی سلسله نوشتاری مطول و مفصل احتجاجات معقول و مفهومی را از سوء تفاهمات و سو استفاده ها و ایضاً نارسائی های محدثه و مشدده در شهرآشوبی های تهران را به تحریر کشیدند.

علی رغم پاسخ تفصیلی و منطقی آقای عبدی ملاحظه شد آقای کاظمیان در پاسخی مجدد در همان سطر اول با ابرام شان بر اینکه:

« نگارنده به نقطه عطف بودن 22خرداد و کودتای انتخاباتی در تحولات سیاسی ایران امروز باور دارد.»

مشارالیه ثابت کردند که از ابتدا تصمیم خود را گرفته اند و جهد آقای عبدی در ترسیم هوشمندانه از جنگل را با ابراز این که درختان مانع از توفیق ایشان در دیدن جنگل اند! با صراحتی سلیس به دیوار کوبیدند.



علی رغم آنکه پاسخ آقای عبدی برای اذهان نامغرض و اهل انصاف می تواند کفایت کند اما بالشخصه و به سهم خود لازم دانسته دو نکته را به توضیحات آقای عبدی اضافه کرده در عین حال که تلقی یک اشتباه را نیز در پاسخ جناب عبدی به آقای کاظمیان متذکر شوم.

نخست آنکه آقای کاظمیان در نقد نخست خود از مصاحبه آقای عبدی، پرسشی با مضمون زیر را با ایشان در میان گذاشتند مبنی بر آنکه:

اصلاً کسی به پرسش «رای من کو» شهروندان معترض به نتایج انتخابات 22 خرداد پاسخی حقوقی و قانع کننده و مستدل ارائه کرد؟

طبعاً همه ناظران ناآرامی های سال 88 مشاهده کردند که شعار «رای من کو؟» پرسش اصلی معترضان در دو تظاهرات 25 و 27 خرداد ماه در تهران بود که علی الظاهر نشان از اعتقاد معترضین به تقلب در انتخابات و خوانده نشدن آرای ایشان توسط وزارت کشور داشت.

گلایه آقای کاظمیان و دوستان ایشان از بی پاسخ گذاشتن پرسش «رای من کو؟» در حالی مطرح شده و می شود که در همان تاریخ پاسخ مقتضی به این پرسش داده شد اما چرا این پاسخ از جانب سبزها شنیده نشد دلائلی دارد که در ادامه به آن خواهم پرداخت.

اما ابتدا باید به همه کسانی که از آن تاریخ تاکنون نتوانسته اند یا نخواسته اند پاسخ «رای من کو؟» را بوضوح استماع نمایند باید گفت:

رای شما همان جائی بود که «باید» می بود! رای شما در صندوق آرای انتخابات در وزارت کشور بود که بوضوح شمرده و اعلام شد!

همه کسانی که بالغ بر 3 سال است به تظاهرات آرام «رای من کو؟» در 25 و 27 خرداد تهران می بالند و حکومت را شماتت می کنند که چرا به این رفتار مدنی وقعی نگذاشت و پاسخی در خور نداد باید گفت:

مگر غیر از آن است که به اعتراف و ادعای خودتان در دو تظاهرات 25 و 27 خرداد با جمعیتی 3 میلیونی در تهران شعار «رای من کو» سر دادید؟

اگر ایشان می پذیرند بالغ بر 3 میلیون نفر در تهران مدعی دادن رای به مهندس موسوی بودند چرا آمار رسمی وزارت کشور از حوزه انتخابیه تهران را نمی پذیرند که صراحتاً و رسماً اعلام کرد:

«میر حسین موسوی با فاصله بالغ بر پانصد هزار نفری از احمدی نژاد و اخذ «دو میلیون و چهار صد هزار رای» حائز اکثریت آرا در دو حوزه انتخابیه تهران و شمیران شده»

دلیل چنان استنکافی را نمی توان و نباید جز آن دانست که مشارالیها در یک فضای آپارتایدی برای رای تهران و طبقه متوسط، ذاتی اشرافی و کیفی قائلند در حالی که ترش یا شیرین و برخلاف تصور و توقع و فهم ایشان، دمکراسی مسابقه آرا بدون لحاظ خاستگاه است.

این مصداق اصول فروشی است که تا زمان برخورداری از آرای اکثریت، برای دموکراسی شان راهبردی قائل بود و از «اکثریت آراء» حقانیت استخراج کرد و در فردای اقلیت شدن قائل به «کیفیت آراء» شد و بین رای «استاد دانشگاه» و «کارگر کارخانه» تفاوت محتوائی گذاشت!

سبزها نمی توانند و نباید با تلقی «خودبرتر بینی» یا «تهران ـ ایران بینی» بی تواضعانه از صندوق آرا زیاده خواهی کنند!

زمانی «علیرضا علوی تبار» مدیریت پایگاه اجتماعی اصلاح طلبان را به «چوپانی گله گربه ها» تشبیه کرده بود که ضمن عدم متابعت هر کدام با ناز و کرشمه بسوئی می خرامیدند و بر همان سیاق، امروز ایشان را با لحاظ «توهم اشرافیت رای» می توان بمثابه «گربه هائی اشرافی» تلقی کرد که متفرعنانه آراء دیگر طبقات را دون شان و طبقه خود می دانند!

لیکن و از سوی دیگر با اصرار سبزها بر خاستگاه طبقه متوسط و آرای کیفی، می توان جنبش سبز را بنوعی سند موفقیت و کارآمدی جمهوری اسلامی محسوب کرد!

همه کسانی که رای خود در انتخابات سال 88 را با اتکای بر خاستگاه طبقه متوسط و متوسط به بالا، برخوردار از شان و وزنی اجل از «توده های فرودست» تلقی و فهم و معنا می کنند در تحلیل نهائی و ناخواسته اسباب و سند افتخار جمهوری اسلامی را بر سر دست فریاد می زنند.

اگر جنبش سبز با یک نگاه متفرعنانه خود و طبقه اجتماعی خود را از دل طبقات متوسط و اقشار مرفه فهم و معرفی می کند چاره ای ندارد تا به لوازم چنین فهمی نیز ملتزم بماند.

به تعبیر دیگر جنبش سبز صرف نظر از همه شهرآشوبی هایش با ابرام بر این که «مائیم طاووس علیئین»! و «مائیم شهروندان بافهم و سواد و شعور و تمدن و فضیلت در جمهوری اسلامی» در این صورت هم زمان در حال اثبات باکفایتی نظامی هستند که با مدیریت احسن توانسته از دل ایران دهه 50 با شاخص های نظام توسعه نیافتگی به ایران دهه هشتادی برسد که از میانه شهروندانی عموماً فاقد سواد و ثروت و مکنت، طبقه متوسط را از حیث کمیت و کیفیت تا آن درجه فربه کند که اکنون موی دماغ خودشان شوند!

این امر بدآن معناست که از منظر ریخت شناسانه، حاملان جنبش سبز همان فرودستان دیروزاند که به اعتبار مدیریت جمهوری اسلامی اینک مُبدل به فرادستان شده اند.

حاملان جنبش سبز نورسیدگان و نوکیسه گان و نو زبان بازکردگانی اند که تحت مدیریت جمهوری اسلامی توانسته مراحل شیفت طبقاتی خود را با اتکای بر رشد نسبی اقتصاد و توسعه سطح آموزش در کشور، طی30 سال گذشته پشت سرگذاشته و اینک با گذشتن از «گذشته ناخوشآیند خود» مُبدل به خودشیفتگانی شوند که با «اغماض بر گذشته خود» و «ترشروئی به حکومت خود» بر طبل نیازهای ثانویه شان بکوبند! با این تفاوت که برخلاف استانداردهای تعریف شده از طبقه متوسط، این طبقه در ایران فاقد هر گونه نواندیشی و تولید بوده و تنها مطالبه گرند و بدون ارزنی مسئولیت و ابتکار و ابداع و نوآوری یگانه استعدادشان در بلعیدن و طلبیدن و خواستن است.

فخرفروشی چنان اقشار متوسطی در ایران از آن جهت فاقد اصالت و استناد و جاذبه است که اساساً اشرافیت در ایران فاقد خاستگاهی قائم بالذات است و بدلیل ضعف بخش خصوصی و قوت اقتصاد و آموزش و تولید و صنعت و خدمات «دولتی» و وجود حاکمیت متکی بر رانت نفت هیچ توفیقی در ایران چه توفیقات فردی و چه توفیقات گروهی بدون اتکای بر حمایت ها و مساعدت های حکومت اساساً قابل احصاء نیست که اکنون فرد یا گروهی همچون سبزها بتوانند با نگاهی «خویش کامانه» سینه به سینه حکومتی بایستد که همه کامروائی هایش را مدیون سرمایه گذاری و مدیریت ها و حمایت های همان حکومت اند.

از سوی دیگر تجربه جنبش سبز نیز می تواند و باید اسباب تنبُه حکام در ایران از حیث چینش و انتخاب «پایگاه اجتماعی ملتزم الرکاب حکومت» باشد.

اشتباه جمهوری اسلامی آن است که از ابتدا در گزینش پایگاه اجتماعی خود بجای سرمایه گذاری بر عنصر«هویت ناب اسلامی» اهتمام خود را متوجه اقشار و طبقات مستضعف کرد.

سرمایه گذاری بر روی اقشار فرودست سرمایه گذاری فرّاری است.

نمونه هائی مانند «اکبر گنجی» یا «محسن مخملباف» که فرزندان فقر در پیش از انقلاب بودند شاخص هائی تیپیک از چنان سرمایه گذاری و زراعت ناصوابی اند که با اتکای بر سیاست فقیرنوارانه انقلاب و با اعتبار و سرمایه گذاری و حمایت حکومت و از جوار حکومت روئیدند و بالیدند و پس از فائق آمدن بر فقر مالی خود و گذار به غنای اقتصادی با تغییر ذائقه و تغییر مطالبات، مبتلا به احساس ضیق و تنگی و فهم دیکتاتوری از نظامی شدند که از بطن و جوار آن روئیده بودند!

متقابلاً همین عدم التفات به «هویت ناب اسلامی» و دلمشغولی به فرودستان بود که منجر به آن شده تا اینک دُردانه هائی چون «آوینی» و «حاتمی کیا» از بطن هویت ناب اسلامی در عزلت و انزوا بمانند و عرصه در انحصار شامورتی بازان باشد!

هر چند اتکای بر توده های مستضعف و بها دادن به شخصیت تحقیر شده ایشان در مناسبات ظالمانه سیاسی ـ اقتصادی «شاه کلید» درخشش بنیان گذار جمهوری اسلامی و حرکت توفنده و ظفرمند «انقلاب خمینی» طی دهه 60 بود. اما چنین رویکردی نمی تواند و نباید اصالت فقیر سالاری و ترویج فقر گستری را افاده معنا کند. همچنانکه در نقطه مقابل نیز «اسلام ناب محمدی» مطمح نظر «امام» اصولاً دغدغه «غنی سازی فقرا» را در دستور کار خود نداشت. طبیعتاً سالم سازی مناسبات اقتصادی و ترویج رفاه در بدنه جامعه دغدغه هر حکومتی می تواند باشد اما بنا به صرافت امام:

نباید دلخوش به آب و برق مجانی بود. روحیات را باید عظمت داد و به مقام انسانیت رسید. شما به معنویات احتیاج دارید. معنویات ما را بردند. دلخوش به این مقدار نباشید فقط مسکن می سازیم. آب و برق را مجانی می کنیم. اتوبوس را مجانی می کنیم.

(سخنرانی 12 اسفند 57 ـ در پاسخ به وعده سخنگوی دولت موقت مبنی بر آنکه برای اقشار کم درآمد آب و برق مجانی می شود)



اسلام ناب مطمح نظر «امام» ،اسلام قرار دادن مستضعفین در جبهه مقابل «مرفهین بی درد» بود و خمینی نگاه تیز عدالت طلبانه چنین اسلامی را متوجه بی دردی و بی حسی و بی مسئولیتی مرفهینی می کرد که غافل و فارغ از مناسبات ظالمانه سیاسی و اقتصادی حاکم بر اقشار فرو دست بودند. بر این مبنا می توان مُراد «امام» از اسلام ناب را اتکای ایشان بر «اسلام مستضعفین» دانست و نه «خود مستضعفین».

اسلام مستضعفینی که ناظر و قائم بر استغنا و پارسائی و لاقیدی به زخارف دنیا در مقام آرمان و هدف و غایت است. اسلامی که «لباس فقر» را «لباس شرم» نمی داند همچنان که «همیان زر» را نیز «اسباب فخر» نمی خواند.

قدر مسلم آن است که با تداوم سیاست اتکا بر اقشار فرودستی که می توانند به مرور و از ناحیه خدمات و مدیریت حکومت، مُبدل به «طبقه متوسط» و ایضاً مرفه شوند. دور یا نزدیک حکومت باید خود را آماده مطالبات اعتراضی دیگر فرادستان نورسیده ای کند که بمجرد کونه کردن خیارشان از محل و اعتبار و رانت و مزایا و خدمات حکومت و گذار از خاستگاه فرودستانه و جلوس بر کرسی طبقه متوسط، حکومت را برای زیاده خواهی های «خویش کامانه» شان گریبان گیری کنند.

در انتها تنها نکته باقی مانده تحشیه ای به بخشی از پاسخ آقای عبدی به آقای کاظمیان است که نشان از آن دارد آقای عبدی علی رغم چابکی در عرصه نقد و تحلیل در فرازی از پاسخ خود گرفتار همان تله ای شده اند که پیش تر سبزها و بعضاً کسری از اصلاح طلبان گرفتار آن دام چاله بوده اند.

آقای عبدی در فرازی از جوابیه خود به آقای کاظمیان آورده اند:

رای یك پیرزن روستایی در ایلام، به اندازه‌ی رأی یك سیاست‌مدار فعال در تهران شمرده می‌شود. به عبارت دیگر اگر 1000 پیرمرد و پیرزن روستایی از رأی دادن امتناع كنند، در شمارش آرا به اندازه‌ی آن است كه 1000 روزنامه‌نگار، استاد، دانشجو، پزشك و ... انتخابات را تحریم كنند، ولی در واقعیت و كیفیت امر میان این دو واقعه تفاوت از زمین تا آسمان است. به همین دلیل هم بارها متذكر شده‌ام كه حكومت نباید نسبت به تعداد آرا دلخوش باشد، كیفیت آرا نیز بسیار مهم است و زنگ خطر آن مدت‌هاست كه شنیده می‌شود.!

سوالی که از این بخش از اظهارات جناب آقای عبدی متبادر به ذهن می شود آن است که:

آیا آقای عبدی واقعاً تصور می کنند طبقه متوسط و بعضاً مدرن در ایران تبلور ناب از اقشار فرهیخته و فاضل و مدنی تعریف شده در ترمینولوژی توسعه یافتگی در ترم های آکادمیسین های معتبر جهانی اند؟

آیا ایشان (همان روزنامه نگاران و اساتید و دانشجویان و پزشکان و ... ) بواقع اقشاری را نمایندگی می کنند که برخوردار از شاخص های تبیین و تعریف شده طبقات مدرن اعم از «عقلگرائی» و «فردیت مدرن» و «خودباوری» و «مسئولیت پذیری» و «استقلال فکر» اند؟

خوب است جناب عبدی بفرمایند کدامیک از شاخص های پنجگانه رفتار مدنی را در ناصیه چنین طبقه مسمی به مدنیت و متوسط در ایران می توان ردیابی کرد؟

جناب آقای عبدی واقعاً تصور می کنند میان آن توده های متهم به فرودستی با شاخصه های اربعه «زعیم سالاری» و «تقدیرگرائی» و «اقتدارگرائی» و «تبارگرائی» که «احمدی نژاد» را معجزه هزاره سوم فهم و اقبال می کردند با آن «گربه های اشرافی» و مسمی به مدنیت و مدرنیت که یک شبه از «میرحسین موسوی» قدیس ساختند و ایشان را بر تارک اقبال خود نشاندند از حیث محتوا میان این دو طبقه ارزنی تمایز و تفاوت وجود دارد؟

آقای عبدی واقعاً تصور می کنند انتخاب و اقبال و شیدائی و شیفتگی ایشان به «میرحسین موسوی» از بطن تهجد و فهم و دانش و ارزش و آموزش و کمال و کنکاش و آگاهی و مسئولیت و شناخت و فضیلت و غور و تفحص ایشان پیرامون پیشینه و عملکرد و اندیشه «موسوی» ظهور و بروز کرد؟

کدامیک از شاخصه پنج گانه رفتار مدرن را در چند درصد حاملان جنبش سبز و مدعیان انتساب به طبقه مدرن و متوسط می توان ردیابی کرد؟

طبقه متوسط و مدرن در ایران فرزند ناقص الخلقه ای است که از ادوات توسعه و مدرنیته تنها «سخت افزار» آنرا، آن هم با اتکای بر رانت نفت «ابتیاع» کرده و نه «احصاء» و بدلیل فقد «نرم افزار» در پروسه مدرنیزاسیون برخوردار از رشدی معوج شده که بدیهی ترین آفت آن ابتلای به خود شیفتگی است. خود شیفتگی که بمنظور کسب تشفی خاطر از ناحيه نياز ستايش طلبانه اش همواره مترصد خلق قهرمانی مجازی منبطق بر پاراديم های خويش است تا بدينوسيله ضمن تـــقريظ مبالغه آميز از آن «قهرمان مجازی خود ساخته» در ضمير ناخودآگاه اش به ستايش از «خود» پرداخته و موجبات کاميابی و حظ ذهنی خود را فراهم آورد.
در چنين فرآیندی، نارسیست ها چه فرد باشند و چه يک جامعه، می کوشند قهرمان خود ساخته شان را از قواره های طبيعی خارج کرده و با دادن توانمندی های فوق تصور و اثيری به وی و بدون توجه به ظرفيت ها و قابليت های محدود و منحصر بفرد «قهرمان شان» ضمن حظ ذهنی بردن از رويت جمال خويش در شمای آن قهرمان خود ساخته، يک شبه از وی مفتاح باز کننده تمامی قفل ها و فتح باب کننده تمامی انسدادها و مطالبه کننده جميع خواسته هايش از جهان تحقير کننده بيرونی، بيآفريند. بر چنان خود شیفتگانی هراسی ژرف مستولی است. ايشان خود را با مرجعی که برگزيده اند يکی احساس می کنند، اما وحدتی نه بر پايه حفظ فرديت خود بلکه بر پايه ذوب شدن در «مرجع» به بهای نابودی يکپارچگی شخصيت خود. ايشان به مرجعيتی بيرونی نياز دارند تا در او ذوب شوند و بدينوسيله بتواند تنهائی و انزوا و هراس از بی آيندگی خود را تحمل کند.

موسوی «قهرمان» و پیش از ایشان خاتمی «قهرمان» نماد برجسته ای از صباوت اندیشه نزد طبقه ای است که تنها به صفت ظاهر فرهیخته اند و بالغ و عاقل ومدرن و آلامد و متمدن.



جناب آقای عبدی

این که هفتاد سال پیش و در حد فاصل دو خیابان قدس و طالقانی ساختمانی بنا شود و اسم آن را «دانشگاه تهران» بگذارند را نباید و نمی توان مدرک و نشان و سند پیشرفت و توسعه و مدرنیته تلقی کرد.

بنای یک دانشگاه و متعلقات آن ادوات سخت افزارانه توسعه اند اما از حیث «نرم افزاری» وقتی در حوزه اندیشه و علوم انسانی طی 70 سال گذشته چه قبل و چه بعد از انقلاب و چه نزد اساتید و فارغ التحصیلان سکولار و چه نزد منسوبان به روشنفکری دینی جز تقلید و تکرار و روخوانی و بازخوانی و منقح گوئی تولیدات جهان غرب چیز دیگری از مجموعه نظام آموزش عالی کشور بیرون نیآمده است چنین امری هر چیزی می تواند باشد جز مدرنیته و توسعه و عقلانیت و فردیت و احساس مسئولیت و روزنامه نگاران و اساتید و دانشجویان و پزشکانی با آرای کیفی!



داریوش سجّادی

22/فروردین/91

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لینک های مرتبط:

مقالات چهارگانه «تغار شکسته تهران»

http://www.sokhan.info/Farsi/Taghar.htm

http://www.sokhan.info/Farsi/Taghar2.htm

http://www.sokhan.info/Farsi/Taghar3.htm

http://www.sokhan.info/Farsi/Taghar4.htm

مصاحبه آقای عباس عبدی با سایت عصر ایران

http://www.ayande.ir/1391/01/post_1037.html

نقد مصاحبه آقای عبدی توسط مرتضی کاظمیان

http://www.rahesabz.net/story/51005/

پاسخ پنجگانه آقای عبدی به آقای کاظمیان

http://www.ayande.ir/1391/01/_1_12.html

http://www.ayande.ir/1391/01/_2_8.html

http://www.ayande.ir/1391/01/_3_6.html

http://www.ayande.ir/1391/01/_4_3.html

http://www.ayande.ir/1391/01/post_1041.html

پاسخ مجدد آقای کاظمیان به آقای عبدی

http://www.rahesabz.net/story/51668/

مقاله چشم افعی

http://www.sokhan.info/Farsi/Afeei.htm

راز خمینی

http://sokhand.blogspot.com/2011/01/blog-post_10.html

کاهنان بتکده

http://www.sokhan.info/Farsi/Kahen.htm

صمد و عین الله

http://www.sokhan.info/Farsi/Samad.htm

ماهیان تشنه

http://www.sokhan.info/Farsi/Mahiteshneh.htm

قلاده های خیانت


وَرَزیل شهری خیالی است که اهالی آن جملگی افرادی زبون و بزدل اند. روزی یکی از این ورزیلی ها بیرون از شهر خود در موضع جدال با غریبه ای واقع شد و با چابکی از کمند غریبه گریخت و خود را به شهر و کاشانه اش رساند و وارد منزل شد و درب را قفل کرد و آنگاه بر پشت بام رفت و خطاب غریبه فریاد زد:

اگر مردی بیا اینجا!!!

همسرش نیز سراسیمه شد و دلنگرانه به پای شوی افتاد که: بیا و از حماقت اش بگذر و خون به پا نکن!

داستان و شهر خیالی فوق حکایت واقعی کسری از فعالان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی در خارج از کشور است. پهلوانانی که تا زمانی که در ایرانند خوش نشینان سیاست اند و بمجرد خروج از کشور مبتلا به سندروم «خود چه گوآرا بینی» می شوند.

ابراهیم حاتمی کیا کارگردان شاخص نسل انقلاب اسلامی چندی پیش در گفت و گو با هفته نامه «شهروند» وقتی خبرنگار این نشریه از وی پرسید:

فکر می کنید حاتمی کیا در گذر سال ها با آن بخش از شخصیت خودش کم کم به یک جور تعیین تکلیف نرسیده است؟

در پاسخ نکته حائز اهمیتی را مطرح کرد و گفت:

من که تکلیفم با فیلم هایی که ساختم روشنه. دیکته نوشته شده ای است که به راحتی قابل شناساییه. ولی یه ساده انگاری تو این جمله «تعیین تکلیف» شما خوابیده. تعیین تکلیف یعنی چی؟ مگه این راه خط پایان داره که بشه ادعا کرد؟ انقلاب مثل آزمایشگاه هسته ایه و فرزندانش مثل اورانیومیه که وقتی فعال شدن، دیگه به این راحتی خاموش شدنی نیستند ، اگر هم خاموش بشن ، با سوخته اش هم نمی شه شوخی کرد. به نظرم اونایی که اعلام برائت قطعی می کنن یا از سر رندی تقیه کردند یا اصلأ از اولش قلابی بودند.



پنج سال پیش طی مصاحبه با سایت انتخاب گفتم:

وقتی یکی از پیش کسوتان مطبوعات ایران (محمد آقازاده) در وبلاگ شخصی اش لطف کرد و مطلبی را در مورد بنده به این مضمون نوشت که «سجادی چقدر در خارج از کشور شبیه خودش مانده» در پاسخ به ایشان معروض داشتم:

علت مانائی سجادی در خارج از کشور به سیاق داخل، ناشی از آن است که سجادی داخل کشور، همان سجادی خارج از کشور است، اگر جای تعجبی است نسبت به آنانی باید باشد که در خارج از کشور شبیه خویش نیستند و علت را باید در آنجا بکاویم که ایشان در داخل کشور نیز «خود» نبودند و تصویر واقعی شان گریم شده بود و به محض ورود به فضای جدید، چهره جدیدی از خود نشان دادند. این که سجادی در خارج از کشور شبیه خودش مانده متضمن فضیلتی نیست بلکه آن را باید یک روال معمولی و بایسته فرض کرد. آنچه که نامتوقع است و محل اعجاب، ریاکاری آن موقع و دگرباشی نامتعارف امروزین آن دسته از دوستانی است که همچون بت عیار و بمنظور دخول در دل دلدار هر لحظه به سیما و شمائی ز در آیند!



محمد تهوری، بابک داد و مجتبی واحدی نمونه هائی برجسته و در دسترس از چنان «باد نوردانی» اند که می توانند اسباب تنبُــّه دیگر مبتلایان به چنین سندرومی را فراهم آورند.

مورد نخست (تهوری) یکی از پدیده های خلق الساعه از جوار جنبش دوم خرداد بود که صرفاً از قبال یک «بعله گرفتن» پای سفره عقد از یکی از نمایندگان اناث و ماجراجو در مجلس ششم، ناگهان از کسوت خبرنگاری ساده و محجوب در پارلمان ایران خود را به کانون و عمق مجاهدت و انقلابیگری در خارج از کشور پرتاب کرد یا لااقل چنین تخیلی از خود را به خود پمپ کرد!

مشارالیه بعد از آن وصلت انشاالله فرخنده بود که با عزیمت و اقامت در ایالات متحده در معیت همسر متدرجاً مبتلا به همان سندرومی شد که پیش تر از آن تحت عنوان سندروم «خود چه گوآرا بینی» یاد کردم.

این که در بهمن ماه سال گذشته و در اجلاس دو روزه اپوزیسیون ایرانی در استکهلم «محمد تهوری» به اتفاق دیگر مدعوین بر این امر صحه گذاشته که: نظام جمهوری اسلامی باید ساقط شود! چنین «فتوائی»! موید ظرفیت بالا و اثرگذار «تئوری مبارزه با دشمن فرضی» نزد غالب ایرانیانی است که تا در ایران بودند پیاز حکومت را می خوردند و پوزیسیون بودند و با خروج از کشور به طرفة العینی متوجه می شوند که از بطن مادر اپوزیسیون و انقلابی بوده اند.

مبارزه با دشمن فرضی این امکان را به مبتلایان به سندرم «خود چه گوآرا بینی» می دهد تا در «ناخودآگاه خود» نیازهای توجه طلبانه و دل چرکینی از فراموش شدگی یا تمام شدگی یا خود قهرمان بینی را از مسیر فرو بردن «خود» در نشئه «بودن» مرتفع نمایند.

تابستان سال 88 و در خلال سفر محمود احمدی نژاد به نیویورک تصادفاً و برای دقایقی با «تهوری» در حالی مواجه شدم که می کوشید خود را از حلقه حفاظتی مامورین FBI عبور داده و وارد هتل محل اقامت رئیس جمهور ایران شود و در مواجهه با اینجانب ضمن گفتگوئی کوتاه گلایه از آن کرد که:

شما در تمامی تحلیل های تان در نهایت حرمت و حفظ تمامیت نظام را لحاظ می کنید؟

در پاسخ به ایشان عرض کردم:

شما تردید نفرمائید که بنده تحت هیچ شرایطی در تحلیل نظامی که هزینه ساخت و دوام و دفاع از آن با خون بهترین و پاک ترین جوانان مملکت تامین شده، ارزنی مضایقه انصاف نکرده و حداکثر با فرض کج روی بخش هائی از حکومت همه اهتمام خود را در حد بضاعتم صرف اصلاح چنان کجی هائی می کنم.

هر چند ایشان در آن تاریخ بنا به هر دلیلی ترجیح دادند این گفتگو بدون پاسخ ایشان تمام شود اما تنها دو سال وقت لازم بود تا اینک آن جوان تازه انقلابی شده به سعایت «ژنیو عبدو» مدیر بخش ایران «سنچوری فاندیشن» در وبلاگ CNN از کنفرانس دو روزه استکهلم خبر از آن دهد که «تهوری» و دیگر مدعوین در اجلاس مزبور مشترکاً بر این امر به توافق رسیدند که نظام جمهوری اسلامی را باید ساقط کرد!

دومین نمونه، پدیده ای بنام «بابک داد» است که تا وقتی توانست از پستان نظام شیر بنوشد ارزنی در دفاع از تمامیت جمهوری اسلامی مضایقه نکرد تا جائی که در آذر ماه سال 81 که «قاسم شعله سعدی» نماینده پیشین مجلس ایران بنا به هر دلیلی اقدام به تحریر و انتشار نامه ای سرگشاده و هتاکانه خطاب به آیت الله خامنه ای کرد این «بابک داد» بود که بیش و پیش از هر کسی وظیفه خود می دانست تا پاسخی دندان کوب به شعله سعدی داده و ایشان را انذار دهد:

نسلی كه من متعلق به آنم؛ در تلاش است «اخلاق» را با «سیاست» پیوند بزند.نسل ما صبورانه پای نهال نوپای «سیاست اخلاق گرا» نشسته و بزرگ شدن آن را تماشا می كند. نسلی كه میان «نقد» و «تخطئه» و «هتاكی» فرق می گذارد و به رغم جوانی، هرگز آنقدرها بازیچه و خام نمی شود كه به هر آدم گستاخ و هتاكی، عنوان «سوپرمن» و «سیاستمدار شجاع» بدهد و اختیار و آینده اش را به دست وی بسپارد. نسل ما به رغم جوانی، «هتاكی و پرده دری» را برای نیل به هدف (هر هدفی) مردود می داند و چنین برخورد هتاكانه و دور از نزاكت سیاسی را حتی برای برخورد با دشمنان نیز مقبول نمی داند. به طریق اولی، این نسل نواندیش،ذره ای با مضمون نامه سرگشاده آقای شعله خطاب به مقام رهبری همنوایی و موافقت ندارد.



تابستان سال 78 در هتل پالازای نیویورک و در خلال سفر سید محمد خاتمی به نیویورک بود که مجال آن پیدا شد تا با «بابک داد» نیز که عضو هیئت همراه با رئیس جمهور بود از نزدیک گفتگو کنم. صرف نظر از جزئیات، بابک داد در آن گفتگو صادقانه اعتراف کرد که از قبال دریافت کمک هزینه های ریاست جمهوری موفق به درمان بیماری صعب العلاج اش شده و از این بابت خود را مدیون نظام می دانست اما این همان «بابک دادی» بود که در خلال اغتشاشات سال 88 و تاکنون با «شعله سعدی گوئی هائی مسبوق به سابقه» نهایتاً خود را به «فرانسه اش» رساند و آنجا بود که برای نخستین بار صداقت به خرج داد و در وب سایت شخصی اش اعتراف کرد که «هرگز مذهبی نبوده» (!)

اعترافی که اسباب تحیُــّر آنانی را فراهم کرد که تا دیروز و حسب نقش بازی کردن های مذهبی مشارالیه گشاد دستانه نیازهای مالی اش را از کیسه نظام مرتفع می کردند و اکنون ناجوانمردانه اعتراف می کند در تمامی آن سالها مشغول نقش بازی کردن و چیدن لقمه های حرام از سفره نظام بوده و امروز نیز لااقل حاضر نیست بابت چنان ریاکاری ها و رانت خواری ها حرمت نگاه دارد و بیش از این شرافت فروشی نکند و فضاحت تا آنجا بالا می گیرد که در میزگرد صدای آمریکا این بار این«محمد نوریزاد» باید باشد که در مقابل ادبیات تند و هتاکانه «داد» نسبت به رهبری ایران به مشارالیه «آرام باشی» بدهد که چند سال پیش تر «شعله سعدی» دریافت کننده مشابه چنین کارت زردی از «آقا بابک» بود!

ایضاً «مجتبی واحدی» را نیز نمی توان از این قافله منفک کرد که تا دیروز که ایام به کام بود در همان جمهوری اسلامی خوش می خرامید و بزرگترین دغدغه اش طی مصاحبه با اینجانب در تلویزیون هما و در دور نخست ریاست جمهوری همین «محمود احمدی نژاد» اعتراض به مد شدن جراحی گونه آقایان و رواج لاابالی گری و قرتی بازی جوانان بود! و اکنون که در جوار کاخ سفید نماینده خود خوانده «شیخ مهدی کروبی» شده تازه یادش افتاده آیت الله خمینی فریب کار بوده که حفظ نظام را اوجب واجبات اعلام کرده و حکومت در ایران نه جمهوری است و نه اسلامی و مخاطب ایشان هم لابد باید خود را سفیه فرض کند که در تمامی سال هائی که مشارالیه در مصادر امور در همان نظام تشریف داشتند ماخوذ به حیا بوده و اکنون و در بلاد «ورزیل» زبان شان به صراحت و قوه باصره شان به نور حقیقت روشن شده!

هذیان گوئی علیه وطن به نیت نفوذ در دل محبوب توسط «واحدی» زمانی چشمگیرتر می شود که فقط «چند ده مایل» دورتر از وی در دانشگاه پرینستون شاهد حضور «حسین موسویان» سفیر سرشناس و پیشین ایران در آلمان و معاون دبیر شورای عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی و عضو ارشد تیم مذاکره کننده هسته ای هستیم که به اعتبار سمت هایش امثال «واحدی» گماشته ایشان نیز محسوب نمی شدند اما کاش یک تار موی امثال موسویان بر تن چنان واحدی ها و دادها و تهوری ها بود که علی رغم سالها تقبل مسئولیت در بالاترین سطوح در نظام جمهوری اسلامی زمانی هم که به حق یا ناحق توسط عدلیه همان نظام به اتهام سنگین جاسوسی بازداشت و محاکمه می شود بعد از ختم غائله باز هم حرمت نگاه می دارد و با وجود اقامت در همان کشوری که واحدی و ایضاً تهوری نیز مقیمان آنند طی مصاحبه با «فارن افرز» در نهایت صداقت و سیاست و جوانمردی ضمن دفاع منصفانه از منافع ملی کشورش در مقابل اجنبی ثابت می کند خاک ایران می تواند فرزندان صالحی را نیز در دامن خود بپروراند ولو آنکه با کمال تاسف در همان خاک می توان شاهد رشد و نمو امثال «واحدی ها» و «تهوری ها» و ایضاً «دادها» نیز بود.

http://www.radiofarda.com/content/f4_former_diplomat_iran_reason_fail_dialogue/24483581.html



این سیاهه را می توان تا مخملباف ها و سازگاراها و حقیقت جوها و امیرارجمندها و ابراهیم نبوی ها و کوثرها و کذا و کذا و کذا ادامه داد و لامروت خاک ایران در کنار قهرمانانش تا چه اندازه و همزمان در پروراندن شامورتی بازان و خوش خرامان در زمین اجنبی از استعدادی بالا برخوردار است! اما برای نگارنده سالها مجالست با چنان مبتلایانی در غربت تا آن اندازه کفایت می کند تا ضمن گذشتن از ظواهر، باطن تاجرمسلک و ابن الوقتی مشارالیها را نشانه گذاری کند.



شخصاً و پیش تر بر این نکته تاکید کرده بودم که اپوزیسیون در خارج از کشور جز «بیزینس» چیز دیگری نیست و مشارالیها صرفاً در جدال بر سر بودن و رُبایش سهم و جیره خود از بودجه هائی که بتناوب توسط دولت آمریکا و متحدین اش در اروپا بمنظور براندازی حکومت در ایران تخصیص داده می شود با یکدیگر بر سر اثبات بیشتر انقلابی بودن نزد «خزانه دار» ازطریق هر چه هذیان گوئی بیشتر به رقابت می پردازند.

نگاهی به دیاگرام حرفه ای چنان «باد نوردانی» نشان می دهد که غالب ایشان مهاجرانی ورشکسته به تقصیرند که ابتدا در رویای «الحاق به تجمل و تنعم در غرب» تن به مهاجرت داده اما از آنجا که فاقد مهارت و قابلیت جهت جذب در بازار کاری آبرومند و متوقع در غربت بوده و از حیث محاوره با گویش کشور محل اقامت شان نیز برخوردار از زبانی الکن اند یگانه امکانی که برای ایشان باقی می ماند جمع شدن در کلنی هم زبانان و انقلابی شدن در مقام یک «معیشت» خواهد بود. معیشتی که بارزترین قابلیت آن استعداد بالای دروغ گوئی است.

پیش تر «آرامش دوستدار» از منتهی الیه فیلسوفان سکولار در ادعائی جسورانه و بمنظور تخطئه دین ورزان، دین خوئی را از خصلت های ایرانیان مقید به دین معرفی کرده بود اما برخلاف مشارالیه شخصاً قائل به آنم برجسته ترین ویژگی رفتاری ایرانیان «دروغ خوئی» است.

این دروغ خوئی به اعتبار قدمت 3000 ساله حکام مستبد در ایران در طول تاریخ و عرض جامعه شمولیت پیدا کرده تا جائی که تبعات آن برخلاف نظریه «دین خوئی» دوستدار که تنها ناظر بر اقشار مذهبی است همه اقشار جامعه از فقیر تا غنی و از دین دار تا بی دین و از شهری تا روستائی و از بی سواد تا باسواد را پوشش می دهد. تا بدآنجا که 2500 سال پیش داریوش اول پادشاه هخامنشی را تا آن درجه مستاصل از دروغ خوئی ایرانیان می کند که در دعای معروف ثلاثه اش از خداوند جهت تفوق بر دشمن و خشکسالی در کنار دروغگوئی ایرانیان استمداد می طلبد!

تبعات دروغ خوئی منجر به آن می شود که مبتلایان را از دروغگوئی عبور داده و با تبدیل شدن دروغ به خوی ایشان، دیگر «مرتکب» بابت ارتکاب چنان رذیلت اخلاقی نه تنها احساس شرم یا گناه نمی کند بلکه آن را طبیعی فهم می کند.

این در حالی است راستگوئی ذاتی انسان است و تحت شرایط محیطی متوسل به دروغ و دروغگوئی می شود. گذشته از آنکه دروغ در باور مسلمانان در اعداد معاصی کبیره تعریف شده علی رغم این می توان استبداد تاریخی و ترس از حکومت و در نتیجه احساس مستمر ناامنی را عامل محدثه و ایضاً مشدده در ترویج دروغ نزد ایرانیان محسوب کرد.

دروغ بمعنای واقع را ناواقع یا ناواقع را واقع ارائه کردن است و عموماً در کنار ترس ریشه در طمع نیز دارد. انسان یا از خوف یک قدرت بیرونی و یا به نیت و طمع کسب مال و منفعتی متوسل به دروغ می شود. علی رغم این و مبتنی بر باورهای دینی یک مومن هرگز به خداوند دروغ نمی گوید؟ چون نمی تواند به ایشان دروغ بگوید چرا که مطابق مبانی دین خداوند را ناظر بر اعمال و رفتار و پندار خود می داند. لذا در چنین فضای شفافی عملاً انسان بدلیل «ترس اصیل» از خداوند نمی تواند به ایشان دروغ بگوید و بر این اساس با توجه به عنصر ترس در توسل به دروغ است که در مبانی دین «دروغگوئی» معصیت کبیره فرض شده.

بنا بر باورهای دینی ترس تنها شایسته خداوند است و ترس از غیر خداوند شرک محسوب شده و انسان حق ندارد جز از خداوند از قدرتی در جوار قدرت خداوند بهراسد. چنین ترسی منشا مشرکانه دارد و دروغگو را به عمل مشرکانه ترغیب می کند که منجر به ذلت انسان شده و بر همین مبنا معصیت کبیره تلقی می شود.

لذا دروغگوئی موید پذیرش قدرتی در جوار قدرت خدا برای ترسیدن از ترساننده ای است که نمی تواند ترساننده فهم شود.

علی رغم این، شواهد موید آن است ایرانیان راحت ترین افراد در تکلم آغشته به دروغ اند.

نمونه مشهود و در دسترس از دروغ خوئی ایرانیان جمعیت ایرانی مقیم آمریکا و انگلستان است که به صفت جمعی غالباً برخوردار از تحصیلات عالیه بوده و عموماً اگر دین ستیز هم نباشد لااقل سکولارند و دین نقش چندانی در رفتارهای فردی و اجتماعی ایشان بازی نمی کند و بنا بر نظریه «آرامش دوستدار» نباید دین خو باشند که نیستند اما ایشان نیز در جوار دیگر هم وطنان شان بغایت دروغ خویند.

در یک تحقیق میدانی مشخص شد بالغ بر 97 درصد ایرانیان تحصیلکرده که عموماً نیز در اعداد اقشار سکولار تعریف می شوند و در ایالات متحده و انگلستان اقامت دارند در پروسه خلع تابعیت ایرانی و اخذ تابعیت آمریکا یا انگلستان با کمترین دغدغه یا احساس شرم یا ناراحتی در مراسم رسمی سوگند شهروندی شرکت کرده و به اعتراف خود با قرائت «سوگند دروغ» التزام و وفاداری خود به قانون اساسی کشور و دولت جدید الاتباع خود را اعلام کرده و می کنند!

بر همین اساس است که نباید و نمی توان نه در عقبه عقیدتی ایشان خدای «واحدی» را توقع کرد و نه می توان مواضع «داد» خواهانه ایشان را باور کرد و نه «تهوری» در سلوک اخلاقی ایشان را می توان انتظار کشید!

اما بلافاصله این پرسش اذهان آشنایان با تاریخ ایران را می گزد که بر فرض قبول دروغ خوئی ایرانیان، رفتارهای شجاعانه و قابل افتخار و اخلاقی ایرانیان در مقاطع متعدد تاریخی را چگونه باید فهم کرد؟ برای فهم این واقعیت گریزی از این اصل نمی توان داشت که تاریخ در سلطه قهرمانان است و ترش یا شیرین مردم عموماً نقش سیاهی لشکر را در تحولات سیاسی و اجتماعی عهده داری کرده اند. رفتار اجتماعی و فردی توده ها در تاریخ برآیند و پسآمد سیاق و سلوک رهبران موسمی ایشان است و به تعبیری «مردم بر دین ملوک و رهبران خویش اند»

زمانی حسین ابن علی در انذار به دشمنان خویش ایشان را نهیب می زد: اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. به سیاق ایشان می توان برای همه آنانی که رغبت به ورود به دنیای سیاست و ارتکاب فعل سیاسی دارند این واقعیت را گوشزد کرد که حضور در دنیای سیاست مشروط به برخورداری از لوازم آن است و اصلی ترین شرط برای حفظ صیانت نفس در دنیای پر جاذبه سیاست برخورداری از «اشرافیت مالی» است.

اشرافیت مالی بدین معنا که یک فعال سیاسی بمنظور مصون ماندن از دغدغه های معاش از حد متعارف «تمّـُـول» برخوردار بوده و در غیر این صورت می توان به همه راغبین جهت ورود به دنیای پر چالش و پر جاذبه و فریبای سیاست گوشزد کرد:

برای حضور سالم در این عرصه اگر اشرافیت مالی ندارید لااقل اشرافیت اخلاقی داشته باشید.

به بیان شیوای همان حسین ابن علی:

نه مرگ آن قدر خوفناک است و نه زندگی آن قدر شیرین که شرف انسانی را بتوان بدآن فروخت!



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

متن کامل نامه بابک داد به قاسم شعله سعدی

نقدی بر نامه اخیر آقای شعله سعدی



بابك داد



یکشنبه، 24 آذر 81





شك نكنید كه انتشار نامه آقای قاسم شعله سعدی در روز شنبه 16آذرماه خطاب به رهبر انقلاب، محصول دیدن یك فیلم سینمایی بوده است!

روز جمعه 15آذرماه، در برنامه سینما4،فیلم سینمایی "شبكهnetwork"ساخته "سیدنی لومت"نمایش داده شد. در آن فیلم،"هاواردبیل"مجری اخبار یك شبكه تلویزیونی،در مقابل دوربین اعلام میكند كه تا دو هفته دیگر در مقابل چشم بینندگان تلویزیون،خود را خواهد كشت. بعد از آن توسط مدیران طماع شبكه،از او به عنوان یك مجری ناراضی و خطیب عصبانی استفاده می شود تا شمار بینندگان شبكه را افزایش دهد.خانم برنامه ساز(فی داناوی)در جایی میگوید: "مردم آمریكا كج خلق شده اند.مسئله جنگ،تورم و واترگیت و مواد مخدر آنها را عصبانی كرده است.ما به كسی احتیاج داریم كه بتواند خشم مردم آمریكا را اعلام كند. كسی كه نمایانگر عصبانیت مردم از حكومت باشد.اینطوری شمار بینندگان ما معجزه وار بالا میرود."

"هاواردبیل"این نقش را با میل طبیعی خود اجرا میكند و شمار بینندگان شبكه را بالا میبرد.اما هنگامی كه دیگر حرفهای آتشین و خودكشی او از جذابیت اولیه می افتد، او توسط افرادی كشته می شود. این فیلم سینمایی جمعه شب 15آذرماه از كانال4 صداوسیما پخش شد و روز بعد،نامه خشم آلود و معترضانه آقای شعله سعدی منتشر گردید.راستی چه ارتباطی میان این فیلم برانگیزاننده و نامه آقای شعله سعدی وجود دارد؟آیا دیدن این فیلم باعث شده تا آقای شعله،در مقام یك ناجی خشمگین،به روی صحنه برود و "خشم مردم را بیان كند"؟

شك نكنید كه آقای شعله، فیلم مذكور را دیده و قبل از آنكه فرصت را از كف بدهد،تصمیم گرفته به توصیه های خانم برنامه ساز فیلم ،عمل كند.غافل از اینكه،نه اینجا آمریكاست و نه نسخه های فیلم شبكه،در این سرزمین خاصیتی دارد!

این یادداشت،سعی می كند به انگیزه، نحوه نقد، استدلالها و نتیجه گیریهای نامه اخیر ایشان به مقام رهبری اشاراتی گذرا داشته باشد. اما راستی آقای شعله سعدی كیست؟

***

در انتخابات مجلس سوم،یك وكیل دادگستری بنام دكترقاسم شعله سعدی از حوزه انتخابیه شیراز به مجلس راه یافت. شعارهای تبلیغاتی او، بیشتر بر موج احساس گرایی و غوغاسالاری سوار بود و او توانست با استفاده از جنگ دیرینه دو جناح چپ و راست،با نفی هر دو جریان و به عنوان نیروی نجات بخش "خط سوم"،به مجلس راه یابد.اما این نشان از استقلال سیاسی وی نداشت،بلكه به گواهی انفعال او در دوران نمایندگیش، تنها یك "فن سیاسی و شگرد انتخاباتی" بود. درباره آقای شعله، خیلی زود همگان به این اتفاق نظر رسیدند كه او یك موج سوار سیاسی و یك فرصت طلب قهار است.

در مجلس چهارم، آقای شعله توانست با وعده "جبران" سخنان سوء و "تصحیح آثار نامطلوب"رفتارهای گذشته اش، مجوز نامزدی را كسب كند و وارد مجلس شود!ناگفته پیداست كه فقط یك پاراگراف مشهور از سخنان انتخاباتی قبلی آقای شعله، می توانست موجب"ردصلاحیت دائمی" او شود.این سخن انتخاباتی او درباره"آخوندهای منبری 5ریالی دیروز،كه امروز سوار بنزهای میلیونی میشوند!" مشهورترین جمله انتخاباتی آقای شعله در مجلس سوم است.اما آقای شعله سعدی با "تعهد جبران سخنان گذشته" توانست نه تنها از محاكمه و تعقیب قانونی بگریزد،بلكه به مجلس چهارم نیز راه یابد!؟جالب آنكه به محض تایید صلاحیتش در دوره چهارم ؛او دوباره با شعارهای تازه ای،توانست رای مردم را بدست آورد و بازی را تكرار كند. بلافاصله پس از پیروزی در انتخابات، او باز به مسئولان قول داد حرفهایش را جبران كند!طبیعی است كه در طول نمایندگی دوره چهارم،آقای شعله سعدی هرگز سخنان و انتقادات آتشین انتخاباتی خود را تكرار نكرد! چون دیگر انتخاباتی در كار نبود!

با شروع دوره چهارم مجلس ، بررسی اعتبارنامه آقای شعله سعدی،كه خودش داستانی دارد(!)موجب شد تا بخش تازه ای از شخصیت سیاسی وی برای مردم و مطبوعات آشكار شود.آقای شعله،با دفاعیاتی آتشین در مجلس،خود را انقلابی ترین،سینه سوخته ترین و مومن ترین معرفی كرد.او در دفاع از اتهام مخالفتش با جنگ گفت:"می گویند من با دفاع مقدس مخالف بوده ام! من مداح و شاعر اهلبیت بوده ام.من دهها شعر و صدها مقاله درمورد جنگ به وزارت خارجه فرستاده ام!من در تمام مدت جنگ،برای رزمندگان دهها شعر گفته ام.من كه برادرم را برای شركت در جبهه تشویق كردم و خودم در اروپا از ارزشهای انقلاب دفاع جانانه كرده ام،من میتوانم مخالف با ارزشهای دفاع مقدس بوده باشم؟"(روزنامه سلام11تیر1371)

آقای شعله همچنین در اثبات شجاعت سیاسی خود گفت:"من در مجلس سوم میگفتم:هاشمی رفسنجانی امیركبیر ایران است.واین حرف در مجلس گذشته،جرم و گناه كبیره بود."(سلام. 11تیر1371)

شایان ذكر اینكه؛ شعار انتخاباتی و محوری مجلس چهارم كه جناح راست در اكثریت آن قرار داشت،شعار"اطاعت از رهبری حمایت از هاشمی" بود،كه آقای شعله نیز با تمسك به همین شعار انتخاباتی وارد مجلس شد. ایشان كه آن روزها با جناح چپ(یا اصلاح طلبان امروزی) مخالف بود و از مدافعین جدی و سرسخت آقای هاشمی رفسنجانی به شمار میرفت،توانست با شعار "من وقتی گفتم رفسنجانی امیركبیر ایران است..."اعتبارنامه اش را بگیرد و نماینده مجلس باقی بماند. با همه اینها؛ به فاصله اندكی پس از دوم خرداد و محكم شدن جایگاه اصلاح طلبان در نظام،وی بیش از همه، داعیه دار جنبش اصلاحات شده و تندتر از دیگر منتقدان،به آقای هاشمی رفسنجانی تاخت.آنچنانكه امروزه در نامه اش به مقام رهبری،آقای رفسنجانی را "باعث همه بدبختیهای مردم و مسئول تدوام جنگ" میداند! آقای شعله،كه برای ماندن در مجلس چهارم،خود را "سینه سوخته دفاع مقدس و شاعر جبهه ها" معرفی میكرد، در نامه اخیرش،جنگ را با 1000میلیارد خسارت مادی می سنجد و از لزوم قبول صلح در سال 1361 سخن میگوید! اینك دیگر شكی باقی نمانده كه چرخشهای 180درجه ای ایشان،چیزی متفاوت از یك تغییر دیدگاه یا تكامل اندیشه های سیاسی یك فرد است.هركسی در طول زمان می تواند و باید در نظراتش پویایی و حركت روبه جلو داشته باشد،اما آیا این حركات زیكزاكی آقای شعله سعدی هم،از سنخ همان تكامل ایده هاست؟تغییراتی با زاویه 180 درجه و تنها ظرف چندماه؟

در یك كلام به زعم اینجانب كه بدلیل خبرنگاری مجلس و روزنامه نگاری، حداقل 10 سال است با دیدگاههای متفاوت و متناقض آقای شعله سعدی آشنا بوده ام، نامه اخیر وی به مقام رهبری،یك كلاس درس بزرگ است كه حاوی عبرتها و آموزه های فراوانی است.بخصوص برای نسلی كه من متعلق به آنم.

***

نسلی كه من متعلق به آنم؛در تلاش است "اخلاق" را با "سیاست" پیوند بزند.نسل ما صبورانه پای نهال نوپای "سیاست اخلاق گرا"نشسته و بزرگ شدن آن را تماشا میكند.نسلی كه میان "نقد" و "تخطئه" و "هتاكی" فرق میگذارد و به رغم جوانی، هرگز آنقدرها بازیچه و خام نمی شود كه به هر آدم گستاخ و هتاكی،عنوان "سوپرمن" و "سیاستمدار شجاع"بدهد و اختیار و آینده اش را به دست وی بسپارد. نسل ما به رغم جوانی،"هتاكی و پرده دری" را برای نیل به هدف(هر هدفی) مردود می داند و چنین برخورد هتاكانه و دور از نزاكت سیاسی را حتی برای برخورد با دشمنان نیز مقبول نمی داند. به طریق اولی، این نسل نواندیش،ذره ای با مضمون نامه سرگشاده آقای شعله خطاب به مقام رهبری همنوایی و موافقت ندارد.

آموخته ایم و سعی كرده ایم كه هیچگاه پا از دایره "انصاف" و "نزاكت سیاسی"بیرون نگذاریم و ایده ها و انتقادات خویش را با موثرترین روش ممكن عرضه كنیم.این نسل،برای چنین هدف مقدسی،زمان را هم به استخدام خود درآورده و به حركت اصلاحی مستمر و سازنده اعتقاد دارد. برای همین است كه از جفا و هتاكی و ستم آشكار،از قبیل آنچه در نامه آقای شعله سعدی به وفور یافت می شود،تب می كنیم و بیمار می شویم و در هر موقعیتی كه باشد،از این شیوه های مردود برآشفته می شویم.چه؛اینگونه شیوه های مذموم، تنها به مشوه شدن فضای سیاسی كشور و آلودگی ساحت اندیشه می انجامد و تنها فرصت طلبان و جریانات مشكوك، از این فضای پرآشوب ماهی می گیرند. نسل من آموخته است كه برای صیانت از كشورش،بیش از همه، مراقب جریانات فرصت طلب و موج سواران مشكوك باشد.زیرا بیش از همه از همین گروه آسیب دیده و معتقد است كه هتاكان سیاسی، همواره سربازان و پیشقراولان استبداد بوده اند.

این نوشته بیش از هر چیز،در دفاع از شعور مردمی است كه آقای شعله سعدی گمان می كند هنوز نمایندگی فكری و سیاسی آنان را برعهده دارد.دفاع از شعور كسانی است كه آقای شعله گمان می كند از گذشته سیاسی و حركات زیكزاكی ایشان در طول سالهای گذشته،دچار فراموشی و نسیان شده اند. این نوشته تلاشی است برای تذكر به امثال ایشان تا "هتاكی را به جای نقد" به مردم تحویل ندهند.تا پرده دری را به منظور كسب وجهه شجاعت و ایجاد آبروی سیاسی برای خود،پیشه نسازند.تا خیال نكنند كه از این راه، محبوبیتی برای خویش كسب كرده و شجاع و نترس جلوه می نمایند.

به سهم خود قبل از این نیز،هربار با خواندن چنین هتاكی هایی، از دامان "نقد"در برابر"هتاكی" جانبداری كرده ام و دوستان من نیز همواره تمامی بضاعت خود را صرف تبلیغ "نزاكت و ادب سیاسی" نموده اند. به همان اندازه كه در این سالها از ایراد تهمتهای گوناگون نسبت به خوبانی مثل آقای خاتمی و پرده دریهای آشكار نسبت به محترمین جامعه آزرده خاطر شده ایم ، این مرتبه هم از خواندن نامه هتاكانه آقای شعله سعدی خطاب به آیت الله خامنه ای شدیدا" آزرده و برآشفته شدیم. چرایی این برآشفتگی و صداقت آن را، در خلال این سطرها به راحتی می توان درك كرد.

همچنین خوب بود آقای شعله سعدی با چنان سابقه قبلی و حركات زیكزاكی شان در سیاست، حداقل دامن "جنبش اصلاح طلبی" و "دانشجویان" و "مردم" را به همفكری با خود متهم نمی ساختند و نسبتها و تهمتهای نامه شان را خطاب به مقام رهبری، پشت سنگر "دفاع از مردم و اصلاحات"، موجه و مطهر نمی نمودند.

***

و اما چند نكته و اشاره گذرا درباره متن نامه آقای شعله سعدی؛

سئوال بزرگ این است كه چرا سئوالات و شبهاتی كه در نامه آقای شعله مطرح شده،،همگی متعلق اند به چندین سال پیش!؟ فی المثل چرا وی، سئوالاتش را درباره چگونگی انتخاب آیت الله خامنه ای به رهبری، پس از گذشت 14 سال مطرح كرده است؟ سایر شبهات و سئوالات نامه آقای شعله از همین دست است.شبهاتی درخصوص شخص مقام رهبری و سوابق و مرتبه علمی ایشان(مربوط به سالها قبل)، علت عدم مذاكره با آمریكا (مربوط به 10سال پیش)،علت عدم استفاده نظام از نظرات آیت الله منتظری(مربوط به سالها قبل)،علت پذیرش قرارداد الجزایر (مربوط به سالها پیش)،علت برقراری رابطه با عربستان سعودی (مربوط به سالها پیش)،علت عدم صلح با عراق(در سال1361)،علت تمدید حكم آقای رفیق دوست در بنیاد مستضعفان (مربوط به سالها پیش)،علت مخالفت با اصلاحات(در انتخابات سال76) و امثال اینها.می بینیم كه همگی این شبهات و ایرادات مربوط هستند به مسائلی در سالها قبل.نه تنها "بیات" هستند،بلكه بارها از رادیوهای خارجی یا تریبونهای داخلی و كتب و نشریات طرح شده اند. پس چرا پس از این همه سال،آقای شعله سعدی "امروزه" این سئوالات را مطرح می نماید؟چه امتیازی در "امروز"هست كه در دیروز نبوده؟

در حقیقت هیچ چیز نامه آقای شعله سعدی تازه و امروزی نیست؛جز خود "نگارش و انتشار" آن،كه البته در شرایط این روزهای مملكت،سخت مشكوك می نماید.در واقع آقای شعله سعدی با ادعای "30سال تحصیلات سیاسی"،نه تنها همه این سئوالات را از قبل می دانسته،بلكه حتی پاسخهای آنها را نیز خوب میداند! قطعا" وی بعد از محاسبات بسیار،این شبهات را در قالب چنین نامه ای به دست انتشار سپرده است.اما باید دید "انگیزه" و "هدف" آقای شعله سعدی از انتشار چنین نامه ای در شرایط خاص "امروز" چیست؟نامه ای كه درست در روز 16آذر و همزمان با اعتراضات دانشجویی، در سایتهای اینترنتی منتشر شده، با چه انگیزه ای صادر شده است؟

آیا آقای شعله باز هم دورخیز كرده تا در انتخاباتی دیگر، رای مردم را به كیسه خود بریزد؟یا آنكه خواسته مانند "هاوارد بیل" مجری فیلم شبكه،به مثابه یك ناجی،"خشم مردم را فریاد كند" و به یك فوق ستاره تبدیل شود و شمار بینندگانش را بالا ببرد؟ شاید این نامه،بخشی از پروژه ای است و باید در انتظار پرده های بعدی آن بود؟ شاید آقای شعله ،در صدد آن است كه با این نامه و اثبات "شجاعتش"(!)،به رهبری یك اپوزیسیون و لیدری گروهی از مخالفان نظام دست یابد؟

از سوی دیگر؛ امكان ندارد كه این نامه،صرفا" یك "هاراگیری" یا خودكشی سیاسی باشد. فی الواقع ایشان نه اهل هاراگیری است و نه اهل خطر و ریسك است.باید پرسید او در صدد كسب كدام امتیاز خاص است؟كدام وجهه یا موقعیتی بعد از انتشار این نامه،در انتظار آقای شعله است؟ غیر از این،از هر زاویه كه بنگریم،نامه آقای شعله سعدی هیچ توجیه عقلایی و منطقی نمی تواند داشته باشد. هرچه هست قطعا" یك "امتیاز" برای انتشار این نامه در این اوضاع و احوال وجود دارد!چیزی كه برای دانستن آن،به زمان زیادی نیاز نیست!پس باید منتظر بمانیم تا دریابیم كه اصل ماجرا چیست؟

آقای شعله سعدی در پایان نامه خود ادعا كرده است:"این نامه را برای رضای خداوند و دفاع از حق و تذكر به جنابعالی و امر به معروف و نهی از منكرو..نوشته ام"؟اگر از زاویه مثبت بنگریم، شاید راستی وی با این نامه،قصد "نصیحه لائمه المسلیمن"را داشته كه از آموزه های دینی اسلام است. در آن صورت باید پرسید آیا آقای شعله سعدی همه شرایط تذكار و امر به معروف و نهی از منكر را در نامه خود رعایت كرده است؟پس چرا تذكار ایشان سرشار است از تندی و هتاكی و اتهام و افترا؟آیا اینگونه "نقد" و "امربه معروف"باعث اصلاح امور میشود؟حرمت شكنی و بیرون زدن رگ گردن از عصبانیت، تنها باعث می شود هرگونه روش درست دیگری برای نقد و اصلاح امور از دست رفته و كشور را به آشوبهایی بی ثمر بكشاند.با این حال، اگر آقای شعله سعدی تمایل داشتند،بصورت بازتر و روشنتری به موارد نامه شان و سوابق سیاسی شان نگاه خواهیم كرد و آن را به داوری عموم خواهیم گذارد.

***

در آخر باید گفت با توجه به سوابق پرافت و خیز و نامتعادل آقای شعله سعدی، نامه ایشان را باید تلاشی دانست برای ماندن در تیتر اخبار و ماندن در سطح شایعات اجتماعی. برای امثال ایشان هیچ چیز به اندازه ماندن در صدر عنوانهای خبری و شایعات، جذاب و حیاتی نیست.امثال ایشان، با هوش متوسط و البته با شامه تیزی كه دارند،نقاط ملتهب جامعه را كشف كرده و مانند بمبی در شلوغی و هیاهو می تركند.گاه آنقدر پرسر و صدا منفجر می شوند كه تا مدتی به كانون توجه عمومی هم تبدیل می شوند و در افواه و شایعات جایی باز می كنند.اما نخبگان و آحاد جامعه ما،با دیدن این بمبهای گاه و بیگاه،دیگر از خواندن نامه امثال آقای شعله سعدی حتی دچار هیجان هم نمی شوند و بدانها وقعی نمی نهند.

آقای شعله سعدی در نامه خود بارها ادعا كرده كه عده ای او را به جهت "حق گویی هایش"خواهند كشت! او از همین حالا برای مرگ قهرمانانه خویش،مرثیه و شعرهای اساطیری سروده و به نامه اش سنجاق كرده است!به عقیده من،اگر چنان كسانی هستند و حوصله پرداختن به آقای شعله را دارند،لازمست كه به جای كشتن وی، درصدد درمان و معالجه او برآیند.زیرا آقای شعله جزو كسانی است كه شوربختانه به بیماری بدخیم خودبزرگ بینی و جاه طلبی مزمن دچار شده و رقت آدمی را برمی انگیزند. روشن است كه كوچكترین تعرضی به جان آقای شعله سعدی،بیش از هر نوشداروی دیگری،كام او را شیرین می كند و او را به هدفهایش میرساند. آن اندازه كه امر بر خود او مشتبه می شود كه براستی قهرمان واقعی و ناجی ملت است. نفس نگارش چنین نامه ای به رهبر یك كشور،خود بزرگترین موید و نشانه بیماری بدخیم ایشان است و تلاش بی حاصل وی برای كسب وجهه شجاعت و قهرمانی ملی،حقیقتا" رقت بار است.با این حال؛كافی است یك بار دیگر شعرهای انتهای نامه ایشان را بخوانید تا به ضرورت درمان سریع ایشان پی ببرید.



همچنین بهترین كار برای دوستداران واقعی اصلاحات نیز آن است كه بدون فوت وقت و به هر وسیله ممكن،از سخنان آقای شعله سعدی برائت بجویند و دامان اصلاحات را از چنین روشهای مردودی پاك كنند.شاید نسل ما همواره باید در دو جبهه مشغول مبارزه اصلاحی و مستمر خود باشد.در یك سو باید با دشمنان و مخالفان رشد و بالندگی جامعه مان مبارزه كنیم و در جبهه دیگر،صف خواسته های برحق خویش را از كسانی مانند آقای شعله سعدی جدا نماییم. شاید این مبارزه دائمی و همیشگی،تقدیر محتوم نسل ما باشد.مبارزه ای كه انگار هرگز پایانی نخواهد داشت.



ارنست همینگوی در جایی نوشته است:"زندگی زیباست و ارزش مبارزه كردن را دارد."



من با بخش دوم این جمله موافقم.

بابك داد

22آذرماه1381

http://rahbar.persianblog.ir/post/15/

دزد سوم


نقبی بر تقلب و توهم ریاست جمهوری احمدی نژاد

شطحیات اخیر محمود احمدی نژاد در دومین«جشنواره علم تا عمل» مبنی بر آنکه:

انسان می‌تواند مظهر خلاقیت خدا شود و هر آنچه خدا خلق کرده است انسان هم می‌تواند خلق کند

و یا این بخش از اظهارات ایشان در جمع «رایزنان فرهنگی خارج از کشور» که:

بنده به جنگ فرهنگی اعتقاد ندارم، زیرا جنگ فرهنگ با بی‌فرهنگی و تعالی با سكوت است. جنگ و درگیری در دو نظام فكری و ارزشی كه در راستای كمال انسان باشند، معنا و مفهومی ندارد.

جملگی مؤید این واقعیت است که اتکای بر گزاره «جریان انحرافی» یا متهم کردن«اسفندیار رحیم مشائی» به انحراف عقیدتی جهت تفکیک صاحب صلاحیتی رئیس جمهور و نابابی یاران ایشان تنها اسم رمزی است جهت «خود توجیهی» کسانی که از ابتدا تمام تخم مرغ های خود را در سبد محمود احمدی نژاد گذاشتند با این تخیّـُل که او هم چون «رجائی» مقلد امام است و فرزند ملت و احتمالاً شمشیر اسلام! و هر چه بدی و نافرمانی است تعلق به جریان انحرافی دارد که احمدی نژاد را احتمالاً طلسم کرده!

در این میان نیز چنانچه بتوان نقشی برای اسفندیار رحیم مشائی قائل شد در مقام قرینه ای تاریخی می توان وی را صرفاً در قد و اندازه «مردخای» مشاور یهودی خشایارشاه فهم و تصور کرد که ابتدا همچون مشائی که دختر خود را به عقد پسر احمدی نژاد درآورد و از این طریق به ایشان مانوس تر شد. مردخای نیز ابتدا با عرضه «استر» برادرزاده زیبا روی خود به خشایارشاه وی را به عقد پادشاه هخامنشی درآورد و بعد از آن بود که ضمن نزدیک شدن به آن پادشاه ضعیف النفس ابتدا با سعایت و دسیسه علیه «هامان» ضمن اخد حکم اعدام وی از خشایارشاه، ایران را از صدارت وزیری شایسته محروم کرد و نهایتاً توفیق آن را یافت تا با اخذ حکم قتل عام 75000 نفر از ایرانیان به بهانه دشمنان قوم یهود «عید پوریم» یا جشن سالگرد قتل عام ایرانیان را به جامعه یهود هدیه کند.

اطوارهائی که نوعاً در پاره ای از رفتار و گفتار «مشائی» نیز قابل رصد و شناسائی است. از جمله کوبیدن بر طبل «کوروش کبیر» و آوردن منشور وی از موزه انگلستان به ایران (آن هم بعد از آنکه کرهاً مجبور شد حرف خود را مبنی بر دوستی با ملت اسرائیل را با تـَغـَیـُـّر رهبر پس بگیرد) قبل از آنکه بتوان آن را به حساب گرایش های باستان گرایانه ایشان گذاشت می توان آن را به حساب اهتمامش جهت تالیف قلوب از اصحاب دولت صهیونیستی گذاشت با این «پالس» که «تیم ما» علی رغم تصور، همچون کوروش می تواند امان دهنده و نجات دهنده یهودیان از ظلم «بُخت النصرهای معاصر»! باشد.

لیکن اصرار اخیر احمدی نژاد جهت معرفی خود در قواره یک تئوریسین فلسفی و عارفی معنوی، اثبات کننده آن است که «ایشان اصل جنس است» و «اسفندیار رحیم مشائی» و حلقه انحرافی بجای طلسم ایشان از ایشان امتثال امر می کنند.

لذا ساده انگاری است چنانچه تحلیل گران فهم «پدیده احمدی نژاد» را از کانون چیستی و چرائی جریان انحرافی مطالبه و توقع کنند.

برای فهم «احمدی نژاد» در مقام یک «پدیده» چاره ای نیست جز آنکه ایشان در همان بطنی مورد بازبینی قرار گیرد که نطفه سیاسی اش منعقد شد.

روز یکشنبه پنجم تیر ماه سال 84 و تنها 48 ساعت بعد از اعلام خبر پیروزی «محمود احمدی نژاد» در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری ایران، روزنامه کیهان طی مطلبی تحت عنوان «انفاس سحرخیزان» بنقل از «حسین شریعتمداری» مدیر مسئول این روزنامه خبر از آن می داد که «آیت الله ابولقاسم خزعلی» طی تماسی تلفنی به اطلاع ایشان رسانده:

نیمه شب، قبل از اذان صبح، که خبردار شدم دكتر احمدی نژاد به ریاست جمهوری انتخاب شده در دل احساس آرامش كرده و پیشانی شكر به خاك سائیدم و غزلی از خواجه شیراز را وصف الحال دیده و از ایشان (شریعتمداری) درخواست کرده غزل مزبور را در مقام وصف حال آن ایام منتشر کند با این تفاوت که در بیت آخر بجای حافظ کلمه مردم را جایگزین کنند.

علی الظاهر آقای شریعتمداری نیز اوامر آیت الله را اجابت کرده و این غزل معروف حافظ را به میمنت انتخاب محمود احمدی نژاد بدین شکل در روزنامه آن روز کیهان منتشر کردند:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
...

همت ((مردم)) و انفاس سحرخیزان بود
كه ز بند غم ایام نجاتم دادند

علی رغم این 6 سال بعد از آن تاریخ و بدنبال سرکشی محمود احمدی نژاد از امریه آیت الله خامنه ای جهت ماندگاری «حیدر مصلحی» در پست وزارت اطلاعات و قهری 11 روزه، همین آیت الله خزعلی تا آن اندازه صراحت داشت تا طی مصاحبه با خبرگزاری فارس از موضعی ملامتگرانه اظهار دارد:

همه مسئولان موظفند از فرمایشات مقام معظم رهبری تبعیت كنند. آقای احمدی‌نژاد نباید اجازه دهد كه نفوذی‌ها بر وی تأثیر گذاشته و فرصت چنین برنامه‌ها و اقداماتی را داشته باشند. وقتی رهبر معظم انقلاب دستور داده‌اند كه آقای مصلحی در سمت خود باقی بماند، هیچ‎كس حق تخلف از نظر ایشان را ندارد. ما به ‌طور قاطع از نظر رهبر انقلاب حمایت می‌كنیم.

ملامتی که احمدی نژاد چشم سفیدانه بابت چرائی چنان عهد شکنی و عدم متابعت و طغیان گری هرگز خود را مستحق ابراز شرمندگی ندانست!

احساس بی نیازی احمدی نژاد از شرمندگی بابت عهدشکنی اش با رهبری که در فردای انتخابات ریاست جمهوری سال 88 در خطبه های نماز جمعه و در کانون اوج گیری اعتراضات خیابانی تا آن درجه از حمایت وی پیش رفت که علناً و بدون لحاظ شان «هاشمی رفسنجانی» اسباب کدورت خاطر یار 50 ساله خود را با ایشان فراهم کرد جملگی ریشه در بستری دارد که «رسول منتجب نیا» سه سال پیشتر در روزنامه اعتماد ملی مورخ شنبه 11 تیر ماه سال 87 از آن پرده برداشت. آنجا که ایشان بنقل از یک نماینده مجلس متذکر شد:

روزی در ملا‌قات رئیس‌جمهور با مقام معظم رهبری، ایشان نسبت به اظهاراتش و وعده ظهور حضرت در دو سال دیگر مورد اعتراض شدید رهبری واقع شد و در جواب گفت: «كسانی كه با ایشان در تماس هستند، گفته‌اند» و پس از خروج از دفتر رهبری، اظهار كرده است:

آقای خامنه ای فکر می کند من رئیس جمهور ایشانم در حالی که من رئیس جمهور امام زمان هستم!

از آنجا که احمدی نژاد هیچ وقت این روایت را تکذیب نکرد لذا می توان در روحیه ایشان توفیق جلوس بر کرسی ریاست جمهوری را تلقی نوعی مشیت و خواست الهی فهم کرد که احساس برگزیدگی و نظرکردگی را به ایشان پمپ می کند.

اما به قطع و یقین چنین احساسی در خلاء نجوشیده و احمدی نژاد از بطن شرایطی بالیده که می توان آن شرایط را دو گانه «تقلب» و «توهم ناشی از آن تقلب» در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 نامگذاری کرد! دو گانه ای که در بستر اجتماعی منحصر بفردی بروز کرد که شاید هر کس دیگری نیز در کانون آن قرار می گرفت همچون احمدی نژاد مبتلا به توهم نظرکردگی و قدسیت و نورانیت می شد.

دو گانه ای که در بطن خود این ظرفیت را داشت تا احمدی نژاد را مبتلا به همان سنتی کند که پیش از این مبتلابه رضا شاه شده بود:

دو گانه خاکساری و آستان بوسی اولیه از علما و گِل به سر گرفتن و پا برهنه در دسته های عزاداری محرم شرکت جستن و بعد از کونه کردن خیارش، قهر یک هفته ای و رفتن به دماوند و سپس دودمان روحانیت را به باد دادن!



بدون تردید سال های پایانی دهه هفتاد و آغاز دهه 80 در ایران را می توان تحت عنوان سال های بسط و تعمیق روحیه عدالت طلبی در بدنه ماکزیممی جامعه ایرانیان نامگذاری کرد که خود محصول و مولود سیاست های قابل نقد سردار سازندگی و دوران اصلاحات سید محمد خاتمی بود.

صرف نظر از ریشه ها و چرائی شکل گیری نیاز عدالت طلبانه در این دهه به هر حال احمدی نژاد را باید مولود چنین بستری محسوب کرد.

چنانچه بتوان آهنگ حرکت امواج انقلاب اسلامی ایران طی سه دهه گذشته را در یک آلفابت موسیقیائی نشانه گذاری کرد. بلاشک سال 57 را می توان با سروده اثر گذار «الله الله» رضا رویگری سند زد.

هم چنانکه نوحه ماندگار «با نوای کاروان» حاج صادق آهنگران همان قدر روحیات سلحشورانه جوانان ایرانی در نبرد با تجاوزگری ارتش صدام حسین در دهه 60 را بازتاب می دهد که غلام کویتی پور با سروده «ممد نبودی ببینی» حس نوستالوژیک آزادی خرمشهر در غیبت «محمد جهان آرا» را در تاریخ ایران ثبتی هنرمندانه کرد.

اما با پایان جنگ و آغاز دوران سازندگی، جنس نوحه های بچه های انقلاب تدریجاً جنبه هائی از دلتنگی را با خود همراه کرد که در این میان رثائیه «سبکبالان خرامیدند و رفتند» را می توان واگویه بچه هائی از نسل جنگ و انقلاب نامید که از جانب هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه مسمی به «جُلـُنبُر گردهائی» شده بودند که فاقد درک دوران بازسازی و سازندگی اند.

جُلـُنبُرهائی که فریاد اعتراض خود به وضع موجود را با گذر از دهه سازندگی و سال های اصلاحات نهایتاً در سروده حماسی «خیابان خواب های»علیرضا عصار بازیابی کردند.



نمآهنگ خیابان خواب ها



بدون تردید «خیابان خواب ها» شناسه ای برجسته برای فهم تحولات زیر پوستی جامعه ایران در سال های آغاز دهه 80 بود.

«محمود احمدی نژاد» نیز فرزند زمانه و بلکه نیاز قهری و اجتناب ناپذیر جامعه ای بود که جوانان انقلابی اش زیر لب «باز هم بحث عقیل و مرتضی را» زمزمه کرده و در جستجوی عدالت گم گشته شان، پرسشگر کجائی «آهن تف دیده مولای شان» بودند.

جنبش عدالت طلبانه دهه 80 را می توان حامل فضائی دانست که در بطن خود مستعد برون داد قهرمانی از جنس کاوه آهنگر بود تا شورمندانه از جانب مغضوبین و محرومین این دهه اقبال شود و صدای رسای ایشان را در مقام استیفای حقوق معوق و معطل مانده شان، نمایندگی کند. بی جهت نیز نبود که «دست تقدیر» یک آهنگر زاده ارادانی را از حاشیه نشین ترین روستاهای فقیر اطراف پایتخت بر تارک امواج عدالت طلبی جامعه آن روز ایران قرار داد.

اما جلوس محمود احمدی نژاد بر کرسی «عدالت طلبی» را قبل از آنکه بتوان محصول درایت و شانیت و قابلیت شخصی وی قلمداد کرد می توان و باید وی را در مقام یک «پدیده» محصول اجتناب ناپذیر دو قطبی «شاهزاده و گدائی» دانست که ناخواسته در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری سال 84 و توسط حلقه متحدان اکبر هاشمی رفسنجانی تولید و تعمیق شد.

دو قطبی که بالذات تا آن درجه استعداد داشت تا نه احمدی نژاد بلکه هر نامزد گمنام دیگری را در مصاف با هاشمی رفسنجانی که درست یا غلط در اذهان عامه به نماد اشرافیت و تفرعن و بی عدالتی در جامعه اشتهار پیدا کرده بود، به موفقیت برساند.

نکته مغفول و در عین حال محوری در میلاد پدیده ای بنام «محمود احمدی نژاد» در ساختار سیاسی ایران عدم تفطن مشارالیه به شیوه متقلبانه و بدون تقصیر وی در روند تصاحب کرسی ریاست جمهوری در سال 84 بود.

غفلتی که تا آن اندازه استعداد داشت تا احمدی نژاد را مبتلا به این سوء تفاهم کند تا متوهمانه پیروزی خود در برابر یک نامزد قدرتمند و پرسابقه همچون هاشمی رفسنجانی، را در بستری از نظرکردگی و قدسیت ومشیت الهی فهم و باور کند. طبیعتاً هر کس دیگری نیز که خود را در چنین توهم و بستری، فاتح نبرد قدرت و کسب کرسی ریاست جمهوری در ایران بداند به همان اندازه نیز خود را مُحق خواهد دانست تا به طرفة العینی سینه به سینه رهبری نظام بگوید:

آقای خامنه ای فکر می کند من رئیس جمهور ایشانم در حالی که من رئیس جمهور امام زمان هستم!

هر چند حامیان آیت الله خامنه ای می توانند احمدی نژاد را بواسطه چنین جسارتی شماتت کنند اما ایشان قبل از احمدی نژاد موظف و ملزمند آنانی را مورد شماتت جدی خود قرار دهند که بی مبالاتانه و متقلبانه عامل پیروزی وی در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 شدند.

شاید این طنز تاریخ باشد که احمدی نژاد بصورتی کاملاً ناخواسته توسط کسی موفق به تصاحب کرسی ریاست جمهوری ایران در سال 84 شد که در مقام رقیب در مقابل وی ایستاده بود! و آن کسی نبود جز:

«اکبر هاشمی رفسنجانی»!

اوج این طنز را نیز می توان در آن دید که همین احمدی نژادی که توسط عقبه هاشمی و بشکلی ناخواسته در تیر ماه سال 84 صاحب کرسی ریاست جمهوری ایران شد 6 سال بعد و توسط همین هاشمی رفسنجانی اما این بار زیرکانه و حساب شده به قوت و سرعت از اوج به حضیض افتاد و اسباب شرمندگی متحدین اصولگرایش را فراهم کرد.

ماجرای تقلبی که منجر به روی کار آمدن احمدی نژاد در تیر ماه سال 84 شد بازگشت به خوابی بی موقع داشت که مبتلابه «مهدی کروبی» در شب شمارش آرای انتخابات ریاست جمهوری در دور نخست شد. خوابی که هر چند کوتاه بود اما به تعبیر کروبی منجر به افت ناگهانی آرای وی شد تا جائی که وی را از نفر نخست رقابت موجود بین خود و هاشمی رفسنجانی با جایگاه سومی کشاند و طـُرفه آنکه در کمال ناباوری از میان دیگر نامزدها این «محمود احمدی نژاد» بود که علی رغم «گمنام ترینی» توانسته بود دیگر نامزدها را پشت سر گذاشته و خود را در کنار هاشمی رفسنجانی به دور دوم انتخابات بکشاند!

نکته محوری در حرکت سینوسی آرای کروبی و احمدی نژاد بازگشت به این تحلیل ساده اندیشانه در آن بخش از بدنه اجرائی ستاد انتخابات کشور داشت که ضمن انتساب شان به حزب کارگزاران سازندگی در مقام خوش نیتی برای کشور! و با توجه به رشد ناباورانه و غیر قابل انتظار مهدی کروبی ترجیح دادند ضمن بالا و پائین بردن چند ده هزار نفری آرا، احمدی نژاد را جایگزین کروبی جهت مصاف با هاشمی در دور دوم انتخابات کنند.

به زعم و تحلیل مسئولین این ستاد که در انحصار کسانی چون «هدایت آقائی» معاون وقت وزارت كشور در ستاد انتخابات ریاست جمهوری دور نهم یا «جهانبخش خانجانی» که هر دو از اعضاء ارشد حزب کارگزاران سازندگی بودند،چنانچه کروبی به دور دوم می رفت یحتمل با توجه به وعده اعطای کمک هزینه50 هزار تومانی که در ایام انتخابات به مردم داده بود به راحتی می توانست در دور دوم بر آراء هاشمی فائق آید. به زعم ایشان و دیگر هم فکران ایشان و دلبستگان به هاشمی رفسنجانی در ستاد انتخابات وزارت کشور، بهداشتی ترین و در عین حال تضمین شده ترین وضعیت برای پیروزی بدون دغدغه هاشمی، رفتن ایشان به دور دوم انتخابات در کنار نامزدی گمنام و بی سابقه مانند محمود احمدی نژاد بود.

تحلیلی که در حالت عادی تا حدود زیادی می توانست مقرون به صحت باشد اما آن چیزی که شیدائیان رئیس جمهور شدن هاشمی کمتر بدآن توجه کردند و همین عدم توجه منجر به سورپرایز ایشان در سوم تیر84 شد عدم التفات ایشان به فضای اجتماعی کشور و تلقی عامه از نقش و جایگاه هاشمی رفسنجانی بود.

مُصران بر رئیس جمهور کردن هاشمی در سال 84 بدلیل دور ماندن از فضای واقعی جامعه بويژه غفلت از ذهنیت اقشار آسیب پذیرکه عمدتاً و ناشی از سیاست های متخذه هاشمی در دوران سازندگی و تداوم آن در دوران اصلاحات جامعه فرو دست را بشدت رنجور کرده بود عملاً محروم از آن بودند تا شدت انزجار افکار عمومی اقشار فرودست از هاشمی رفسنجانی را فهم و درک کنند.

هر چند نباید و نمی توان منکر آن بخش از دستآوردهای زیر بنائی هاشمی در صنایع بالا دستی و سد سازی ها و بسط و توسعه راهها و بزرگ راه ها و ... شد اما عدم اهتمام وی به آسیب پذیری اقشار فرودست در کنار بی التفاتی وی و کابینه اش به اصلاحات سیاسی دو عامل مهمی بود که منجر به آن شد تا ایشان و عقبه حامیان ایشان نتوانند روی برگرداندن قاطبه مردم از خود را بموقع فهم کنند و احتمالاً در واکنش به چنان عدم اقبالی، تلقی ناسپاسی مردم نسبت به خدمات خود را خواهند داشت.

همان واکنشی که پیشتر محمد رضا پهلوی در اوج انقلاب اسلامی سال 57 و در مقام چیستی و چرائی اعتراض ای خیابانی مردم علی رغم تلقی شاه از خود به عنوان «منشا خیر و برکت و پیشرفت و ترقی کشور» به دکتر احسان نراقی داد:

نراقی در کتاب خاطراتش به نشست خود با شاه در کاخ نیاوران اشاره می کند که بعد از صرف شام و در هنگامه بازی شطرنج، برای دقایقی برق کاخ قطع می شود و شاه در آن تاریکی خود را به کنار یکی از پنجره ها رسانده و در حالی که به صدای شعارهای مردم که از سطح شهر به گوشش می رسید اشاره می کند از نراقی می پرسد:

دلیل این همه ناسپاسی چیست؟ من که همه کاری برای پیشرفت این مملکت کردم!

هر چند پاسخ دکتر نراقی نیز بغایت هوشمندانه بود و آن پاسخ می توانست در سال 84 نیز گوش زدی تاریخی برای هاشمی رفسنجانی باشد.

علی ایحال با تقلب دور نخست انتخابات ریاست جمهوری سال 84 بود که محمود احمدی نژاد ناباورانه و ناخواسته وارد دور دوم انتخاباتی شد که موفقیت اش تحت هر شرایطی تضمین شده بود.

تقلبی که چهار سال بعد مصطفی تاج زاده را تا آن درجه به صرافت انداخت تا بوضوح بگوید:

در انتخاباتی كه من رئیس ستاد انتخابات كشور بودم آشكار تقلب كردند وای به حال این انتخابات كه همه چیز در اختیار خودشان بود وحتی یك نامحرم را به هیئت های اجرائی و نظارت راه ندادند!

هر چند تاجزاده در اظهارات خود طعنه به شورای نگهبان می زند اما قطعاً ایشان نیز نمی تواند از اساس منکر شیطنت دوستانش در ستاد انتخابات وزارت کشور شود!

اظهارات «حسین فدائی» نیز در همین راستا قابل فهم و حائز اهمیت است.

«حسین فدایی» دبیرکل جمعیت ایثارگران سالها بعد از انتخابات ریاست جمهوری دور نهم، طی مصاحبه با «نشریه مثلث» خبر از جلسه ای داد که آن تشکل با هاشمی رفسنجانی و در آستانه انتخابات نهم ریاست جمهوری برگزار کرده بود و بنا به اظهارات وی در آن جلسه ایشان خطاب به هاشمی گفته است:

این انتخابات در خوشبینانه‌ترین حالت به مرحله دوم می‌رسد و این برای فردی مثل شما خوب نیست. اعتبار سیاسی- اجتماعی‌تان از بین می‌رود، ضمن آنكه ایشان با مقام معظم رهبری مشورت كرده بود و رهبر معظم انقلاب هم آنطور كه نقل می‌شد در توصیه‌ای به ایشان گفته بودند كه مصلحت شما نیست كه وارد انتخابات ریاست‌جمهوری شوید، ولی باوجود این مشورت ایشان به صحنه آمد. آنجا گفتم آقای هاشمی انتخابات ریاست‌جمهوری نهم به مرحله دوم می‌رسد و شما حداكثر با۲۰‌درصد رای به مرحله دوم راه می‌یابید. ایشان گفت بله قبول دارم كه اگر به مرحله دوم برسد برای من آسیب است. ولی من در سنجش‌ها ۵۷ درصد رای دارم (!) اما آقای هاشمی براساس سنجش كارگزاران این حرف را زد كه مایه و ضابطه علمی ‌نداشت و همانجا به ایشان گفتیم این سنجش دقیق و علمی ‌نیست و در واقع پوست خربزه‌ای است كه كارگزاران زیر پای شما گذاشتند اما ایشان طور دیگری تشخیص دادند و به صحنه آمدند.

هر چند عقبه حامی هاشمی در عین حذف غیراخلاقی کروبی از زمین انتخابات نارفیقانه توفیق آن را نیز یافتند تا شیخ را آن گونه توجیه کنند که این مجتبی (فرزند آیت الله خامنه ای) بوده که در جستجوی رئیس جمهور کردن احمدی نژاد با تکیه بر نفوذ خود، آرای کروبی را بنفع احمدی نژاد تقلیل داده! تا جائی که کروبی جسورانه اقدام به تحریر و انتشار نامه ای سرگشاده به آیت الله خامنه ای کرد و در آن صراحتاً مجتبی خامنه ای را در کنار سپاه و بسیج و شورای نگهبان متهم به «تقلب در انتخابات» کرد.

چیزی که در اعتراض های خیابانی بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 88 نیز یک بار دیگر و این بار در قالب شعار «مجتبی بمیری ـ رهبری را نبینی» خود را بروز و ظهور داد.

اما سابقه این امر بازگشت به رقابت توام با عداوتی قدیمی بین «مهدی هاشمی» با «مجتبی خامنه ای» داشت که ظاهراً اسباب تکدر و کینه مهدی از مجتبی را فراهم کرده بود. کینه ای که از مفتوح شدن پرونده ای علیه مهدی هاشمی در سال 72 در ماجرای پروژه نفتی پارس جنوبی ریشه می گرفت که در خلال بازداشت و بازجوئی از «هوشنگ بوذری» مبتکر پروژه نفتی پارس جنوبی بخشی از وزارت اطلاعات با مدیریت «حسین طائب» و با نظارت مستقیم «مجتبی خامنه ای» اقدام به ورود به این پرونده و تشکیل پرونده ای بابت تخلفات مالی و اخلاقی و ارتباط با بیگانه برای شخص «مهدی هاشمی» کردند.

پرونده ای که علی الظاهر تا آن درجه استعداد داشت تا بستر خصومت و رقابت میان این دو آقازاده سرشناس در کشور را تا جائی فراهم کند که در ناآرامی های بعد از انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 88 یک طرف به راحتی بتواند با اتکای بر «عقبه میدانی اش در میان معترضین کف خیابان» شعار «مجتبی بمیری ـ رهبری را نبینی» را اپیدمیک کند آن هم با القای این تعبیر که پیروزی احمدی نژاد، کودتائی از قبل طراحی شده بمنظور وراثتی کردن رهبری در ایران و جانشینی مجتبی خامنه ای برای رهبری بعد از آیت الله خامنه ای است!

جنبش سبز هم که به غایت استعداد بالائی در بازی خوردن و نفهمیدن تحرکات زیر پوستی بازیگران عرصه سیاست داشت به راحتی در این زمین بازی کرد و بازی خورد و «یک نفر در سایه می خندید»!

همچنانکه 4 سال پیشتر از این نیز در جریان کاهش غیر مترقبه آرا کروبی به نفع احمدی نژاد و با نیت به پیروزی رساندن تضمین شده هاشمی در مقابل یک نامزد گمنام ، همان یک نفر موفق شده بود بر فراست خود در هدایت خشم شیخ مهدی کروبی علیه مجتبی در سایه خنده رضایت زند هر چند چنان زهرخندی بعد از رویت پیروزی اعجاب آور احمدی نژاد در مقابل هاشمی رفسنجانی به سرعت رنگ باخت.

علی ایحال احمدی نژاد از بطن چنین انتخابات متقلبانه ای بدون آنکه خود اطلاع یا تقصیر داشته باشد با ابتلا به توهم: مشیت خداوند در پیروزی مقدر «حق بر باطل»! خود را صاحب کرسی ریاست جمهوری ایران دید.

توهمی که عوارض خود را در سندرم «خود را در هاله نور بینی» یا «رسالت مقدر ایشان برای تمهید ظهور امام زمان» نشان داد.

علی رغم این با روی کار آمدن محمود احمدی نژاد در سال 84 فضای سیاسی ایران به سرعت در حد فاصل یک دو قطبی متصلب بین اصول گرایانی که برای نخستین بار موفق به تصاحب کرسی ریاست جمهوری شده بودند با کارگزاران و اصلاح طلبان قدرت از کف داده آرایش یافت و شکل گرفت.

آرایشی که در تمام سال های 84 تا 88 و ادامه آن تا دو سال بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 88 صرف رقابت و لـُغازخوانی و قلع و قمع طرفین علیه یکدیگر شد و هم زمان این فراغت را به احمدی نژاد و تیم اش می داد تا از رویاروئی اصولگرایان با هاشمی و عقبه هاشمی و اصلاح طلبان بهره لازم را ببرد و با کمترین هزینه جایگاه دُردانگی خود در کانون اصولگرایان را از طریق رفتارهای نامتعارفی چون حذف وزرای ارشاد و اطلاعات (صفار هرندی و محسنی اژه ای) در روزهای پایانی دولت نهم یا عزل زشت و زننده وزیر خارجه (منوچهر متکی) در حین ماموریت خارج از کشور تثبیت و تقویت کند.

بنا بر همین آرایش سیاسی و جنگی صورت گرفته بین اصول گرایان و اصلاح طلبان، انتخابات ریاست جمهوری سال 88 و تبعات بعد از آن را برخلاف اصرار طرفین منازعه نه می توان کودتائی از سوی اصولگرایان تلقی کرد و نه می توان آن را در زمره انقلاب مخملی از جانب اصلاح طلبان دانست.

بهترین استعاره برای نامگذاری انتخابات سال 88 را می توان جدال خون چکان و نهائی بین جبهه هاشمی و حامیان هاشمی رفسنجانی با دشمنان و مخالفان هاشمی در جبهه اصولگرایان دانست.

متن صورت جلسه و کیفر خواست هائی که علیه زعمای بازداشت شده اصلاح طلبان در فردای اعتراضات خیابانی تهران در دادگاه قرائت شد مؤید فقد ادله حقوقی و سیاهه ارتکاب اعمال مجرمانه بود و جملگی بمثابه بیانیه هائی سیاسی رسالتی جز تعیین و تعریف ماهیت اختلافات سیاسی و عقیدتی بین دو جناح سیاسی را نداشت.

چنانچه طبع سرکش قدرت در جهان سیاست را بتوان تعبیر به «درازگوش» کرد عطف به اظهارات منتشر شده از «سردار مشفق»

ماهیت انتخابات ریاست جمهوری سال 88 و تبعات و کشاکش های آن را رندانه و در عالی ترین سطح می توان با تاسی به سروده معروف «ایرج میرزا» نبرد قدرت بین اصولگرایان و اصلاح طلبان بر سر ربایش «الاغی» دانست که در کشاکش مصاف آن دو «دزد سوم» فرصت شناسانه خرشان را زد و بُرد!

دو نفر دزد خری دزدیدند ــــــــــ سر تقسیم به هم جنگیدند

آن دو بودند چو گرم زد و خورد ـــــــــــ دزد سوم خرشان را زد و بُرد!

طنز پنهان در اظهارات سردار مشفق آنجا بود که در لابلای اظهاراتش در خصوص نافرمانی و عدم متابعت اصلاح طلبان وقتی به «محمود احمدی نژاد» رسید در توصیف شخصیت ایشان در مقام «تلمیح توام با تملیح» گفت:

ایشان هم که الحمدالله به حرف هیچ کس گوش نمی دهند!

عدم متابعتی که در آن مقطع نه تنها مذموم نبود بلکه نوعی شرارت شیرین و قابل انتظار از فرزندی عزیز و دُردانه محسوب می شد تا جائی که کلیه روحانیون حاضر در مجلس «سردار مشفق» گوش تا گوش بر این خصلت شیرین آن عزیزکرده دُردانه از ته دل خندیدند! غافل از آنکه در کمتر از یک سال همان «خسرو» دُردانه که «هر چه کند شیرین بُوَد» با پنجه کشیدن در صورت رهبری نظام در جریان قهر یازده روزه اش، شیدائیان دیروز «محمود» را مبتلا به شوکی قلبی خواهد کرد.

شوک قلبی شیدائیان دیروز احمدی نژاد هر چند قابل انتظار است اما غیر قابل فهم است. طبیعتاً برای احمدی نژادی که جلوس خود بر کرسی ریاست جمهوری را محصول حلول شاهین اقبال و نظرکردگی و صحابه خاص امام زمان بودن فهم و معنا کرده، برای چنین احمدی نژادی ساختار حکومتی مبتنی بر ولایت فقیه ساختاری غریب و نامانوس است و حداکثر آن را چیزی در حد مقام ارشد می داند که می توان از طریق سابوتاژهای سیاسی آن را به چالش کشید و بنا به موقعیت از آن باج خواهی یا با آن معامله کرد. مشکل احمدی نژاد آن است که شورای نگهبان در قحط الرجال انتخابات ریاست جمهوری سال 84 از سر نفرت و بغض از اصلاح طلبان بدون لحاظ مختصات «رجال سیاسی» احمدی نژاد را وارد رینگ مبارزات سیاسی ریاست جمهوری کرد.

بر همین اساس است که ایشان بدلیل عدم برخورداری از مختصات تعریف شده یک رجال سیاسی متوقع در منظومه جمهوری اسلامی نتوانسته و نمی تواند پارادیم قاری و جاری از ولایت فقیه در نظام مستقر ایران را فهم کند.

صرف نظر از موافقت یا مخالفت با جمهوری اسلامی در یک نکته نمی توان تردید داشت و آن این که قرائت رسمی از ولایت فقیه در ساختار سیاسی ایران مبتنی بر قرائت شیعه و از جنس تبعیت و اطاعت توحیدی است.

قرائت مسلط شیعه یا لااقل قرائت بنیان گذار و موسس جمهوری اسلامی از ولایت فقیه با تاسی از آیه «اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم» ناظر بر عنایت و اعتقادی قلبی است. بنا بر این قرائت شیعیان همان استنتاجی که از اصل توحید در دین شان می گیرند همان قرائت و استنتاج را جاری و ساری در نظام ولائی و حکومتی شان می کنند.

مطابق این قرائت به همان میزان که شیعیان با اتکای بر اصل توحید، بنا بر خاستگاه مشترک و واحدشان قائل به نفی پیروی از هر قدرتی جز ذات خداوند هستند در طول همین اصل به نفی هر قدرتی در موازات «قدرت خداوند» و «رسول خداوند» و «ولی خداوند» پرداخته و بالتبع پیروی از ولایت را فرای از یک رابطه معمولی رئیس و مرئوسی نوعی اعتقاد قلبی و باورعقیدتی فهم و معنا می کنند.

علی الظاهر برخلاف چنین قرائتی از ولایت فقیه، محمود احمدی نژاد با توجه به سابقه سرکشی هایش در مقابل رهبری ایران نشان داده فهم اش از ولایت فقیه صرفاً در قواره یک مقام ارشد و یا رئیس مافوق است.

علی ایحال همانطور که در ابتدا اشاره شد به همان اندازه که «اکبر هاشمی رفسنجانی» یا عقبه هاشمی رفسنجانی را می توان اصلی ترین عامل در به قدرت رسیدن احمدی نژاد در تیر ماه سال 84 دانست در نگاهی منصفانه همین هاشمی را می توان عامل اصلی در افول ستاره اقبال احمدی نژاد از پایان سال 89 به بعد محسوب کرد.

اگر بتوان برای هاشمی رفسنجانی چند ویژگی منحصربفرد قائل شد بدون تردید مهارت وی در رعایت قواعد شطرنج سیاسی در رقابت های جهان قدرت یکی از برجسته ترین این ویژگی ها برای این روستازاده زیرک و آینده نگر در تاریخ معاصر ایران است.

بنا بر اظهارات «حجت الاسلام سقای بی ریا» مشاور سابق احمدی نژاد این «اسفندیار رحیم مشائی» بوده که احمدی نژاد را مُجاب کرد تا در مناظره انتخاباتی با «میرحسین موسوی» حتماً اسم افراد را مطرح کند.

اشاره «سقای بی ریا» به آن بخش از اظهارات احمدی نژاد در مناظره با موسوی است که صراحتاً با ذکر نام «هاشمی رفسنجانی» را متهم کرد که آرایش سیاسی انتخابات ریاست جمهوری را از فراز سه رقیب وی (موسوی و کروبی و رضائی) و بر علیه ایشان مدیریت می کند.

چنانچه این ادعا صحت داشته باشد این امر می تواند مؤید زیرکی و آی کیوی بالای «مشائی» باشد هر چند وی عوام فریبانه مدعی باشد وقتی در حالتی معنوی قرار گرفته یقین کرده امام زمان می خواهد که احمدی نژاد اسم افراد را بیآورد!

مشائی به خوبی به این نکته واقف بود تا چنانچه یک بار دیگر همچون دور دوم انتخابات ریاست جمهوری سال 84 این فرصت فراهم شود تا احمدی نژاد خود را در دو قطبی «شاهزاده ـ گدا» در مصاف با هاشمی قرار دهد چنین پولاریزاسیونی این توفیق را به احمدی نژاد خواهد داد تا اولاً اجماع محافظه کاران را بنفع خود بسیج کند و ثانیاً موج گسترده آرای شهروندان فرو دستی که در دوران ریاست جمهوری هاشمی و ایضاً خاتمی کمتر مورد توجه ایشان بودند را به سبد آرای احمدی نژاد هدایت نماید. (توضیح بیشتر در مقاله از قوام السلطنه تا هاشمی رفسنجانی)

هر چند برخلاف تصور و توقع، هاشمی رفسنجانی نیز اسیر این دام چاله شد و با انتشار نامه سرگشاده اش به آیت الله خامنه ای خواسته یا ناخواسته در زمین احمدی نژاد بازی کرد اما این امر مانع از آن نمی شود تا نتوان این اعتبار را به هاشمی داد که بعد از آن اشتباه تاریخی بموقع نیز جبران مافات کرد و با جا خالی دادنی بموقع و هوشمندانه، خود را از کانون ضرب آهنگ مهلک و خرد کننده اصولگرایان خارج کرد و اهتمام و ظرفیتی که اجماعاً بر علیه وی و شاکله سیاسی اش در هرم قدرت ایران فعال و بسیج شده بود را به طرفه العینی خنثی و به علیه رقیب فعال نمود.

انصراف هاشمی رفسنجانی از نامزدی ریاست مجلس خبرگان در سال گذشته هر چند در نگاه اول بمعنای از دست دادن تریبون و سنگری کلیدی نوعی شکست برای هاشمی تلقی می شد اما در واقع هاشمی با چنان انصراف بموقعی با ظرافت و ذکاوت موفق شد رقیبان خود را که طی دو سال گذشته با قرار دادن هاشمی در کانون ضربات و حملات مهلک شان، وی را در حاشیه ای ترین لحظات حیات سیاسی اش قرار داده بودند ناگهان و با جا خالی دادنی بموقع ایشان را از یک طعمه در زاویه قرار گرفته محروم نمایند.

از فردای خداحافظی هاشمی با کرسی ریاست مجلس خبرگان بود که رقبای هاشمی که تا دیروز و بالاتفاق و ظفرمندانه هاشمی را زیر ضربات سهمگین خود در حال رساندن به نقطه پایان حیات سیاسی اش بودند ناگهان محروم از تداوم انگیزه حمله به هاشمی شده و رسالت شان را پایان یافته دیدند. از همین جا بود که با به انتها رسیدن ظرفیت مبارزه با هاشمی، همه اصول گرایانی که در یک سنگر رسالت کوبیدن وی را عهده داری می کردند و اینک بعد از دو سال ظرفیت های ضد هاشمی شان معطل شده بود حال فراغت آن را یافتند تا در نبود رقیب بتوانند توجه خود را متوجه جبهه خودی کنند.

بی جهت نیز نبود که در کمتر از سه ماه که اصولگرایان هنوز سرخوشانه در ضیافت حذف ظفرمندانه هاشمی رفسنجانی از سنگر مجلس خبرگان به یکدیگر چشمک می زدند ناگهان و ناباورانه با نخستین چالش سنگین خود با احمدی نژاد بر سر عزل نسنجیده وزیر اطلاعات و پشت دستی محکم رهبری نظام به احمدی نژاد و قهر 11 روزه رئیس جمهور (تا دیروز دُردانه نظام) مواجه شدند.

بر همین مبنا است که مخالفین احمدی نژاد می توانند از سوئی اکبر هاشمی رفسنجانی را به اتهام آنکه ناخواسته مسبب روی کار آمدن محمود احمدی نژاد در تیر ماه سال 84 شد شماتت کنند هم چنانکه همان مخالفان اکنون این فرصت را دارند تا این اعتبار را نیز به هاشمی بدهند که با مانور حساب شده و جا خالی دادن بموقع اش دستآورد ناخواسته خود را به طرفة العینی از تارک اقبال و دُردانگی بر زمین سخت ادبار و ترشروئی متحدان پیشین کوبید.

اما نمی توان این نکته را نیز نادیده گرفت که جنبش عدالت خواهی دهه 80 ایران بعد از سُرایش «خیابان خواب های» علیرضا عصار چنانچه بجای «نسخه ای بدلی» برخوردار از ژنرالی اصیل و خوش قامت شده بود حاملان انقلاب اسلامی می توانستند هم زمان با اوج گرفتن جنبش های ضد استبدادی در خاورمیانه با هزینه ای کمتر و صدائی پر طنین و حق به جانب تر اکنون و امروز با سروده «سنگر اسلام» محمد گلریز هم ذات پنداری کنند.



سنگر اسلام ـ محمد گلریز



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مقالات و لینک های مرتبط:

لینک اظهارات رسول منتجب نیا در مورد ادعای رئیس جمهوری احمدی نژاد برای امام زمان:

http://www.montajabnia.com/?cu=4&se=2&mi=0&ki=31&pi=0&cpi=0&id=100

از شهید رجائی تا رحیم مشائی

http://www.sokhan.info/Farsi/Mashaei.htm

http://www.president.ir/fa/?ArtID=29856

http://www.president.ir/fa/?ArtID=29894

لینک اظهارات سقای بی ریا

http://www.entekhab.ir/fa/print/37520

از قوام السلطنه تا هاشمی رفسنجانی

http://sokhand.blogspot.com/2010/03/blog-post_08.html

مصاحبه نشریه مثلث با حسین فدائی

http://www.jahannews.com/vdchxinzi23n6kd.tft2.html

سفر بد یمن

http://sokhand.blogspot.com/2010/12/blog-post_13.html

از ریچارد فرای تا متکی

http://sokhand.blogspot.com/2010/12/blog-post_17.html

رهبر بدون ژنرال

http://sokhand.blogspot.com/2011/09/blog-post_15.html

سرباز سرکش

http://sokhand.blogspot.com/2011/06/blog-post_19.html

مزد «هی» کردن «جرینگ» است!


عدم شرکت گسترده مردم ایران در نهمین دوره انتخابات مجلس ایران، ادعای بزرگ اپوزیسیونی است که از چند ماه پیش تر با کوبیدن بر طبل «تحریم» می کوشیدند تا از این طریق اثبات کنند بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 88 و از ناحیه شهرآشوبی های متکی بر داعیه تقلب در آن انتخابات اینک حکومت در ایران فاقد مشروعیت و پایگاه مردمی شده.

این در حالی است که مطابق آمار رسمی ارائه شده توسط وزارت کشور میزان مشارکت شهروندان ایرانی در این انتخابات رقمی معادل 65 درصد بوده.

علی رغم این، منادیان تحریم انتخابات برخلاف وزارت کشور، مدعی استقبال شهروندان ایرانی از تحریم انتخابات مزبور شده از جمله آنکه «طراح خانه نشینی مردم» محکم و استوار اصرار دارد قاطبه شهروندان ایرانی در لبیک به فراخوان وی در روز رای گیری از خانه های خود خارج نشده و در کنار آن «محسن سازگارا» با اعتماد بنفس اظهار می دارد: تحریم انتخابات یک «آکسیون»! موفق بود که همه در خانه های خود نشستن و چقدر هم موفق بود و تنها 15 درصد در ایران و 9 درصد در تهران در این انتخابات شرکت کردند! (مصاحبه با بی بی سی فارسی) و متقابلاً شورای هماهنگی راه سبز امید نیز ضمن صدور بیانیه ای بابت عدم حضور گسترده واجدین شرایط رای دادن در انتخابات مزبور از شهروندان ایرانی تشکر کرد.

اصرار اپوزیسیون ایرانی بر عدم حضور مردم در نُهمین دوره انتخابات مجلس یادآور سخنرانی معروف ارتشبد ازهاری نخست وزیر وقت در اوج انقلاب اسلامی سال 57 است که منکر حضور مردم در خیابان های شهر بود و از موضعی اعجاب آور ضمن حضور در پارلمان مدعی شد همه شعارهای موجود در سطح شهر محصول نوار کاست است!

طرفه آنکه 15 سال بعد از آن تاریخ وقتی خبرنگار لوس آنجلس تایمز در مصاحبه با وی اظهارات مزبور را به ایشان یادآورشد مشارالیه در اوج اعتماد بنفس پاسخ داد:

هنوز هم می گویم آن تظاهرات «نوار» بود!!!

به تاسی از اظهارات آن روز ارتشبد ازهاری امروز نیز اپوزیسیون مزبور متوجه این نکته بدیهی نیست که ادعای اعتبار و منشا اثر بودن اش از ناحیه اقبال مردم از فراخوان تحریم زمانی قابل اعتناست که ایشان بتوانند چنان اقبال و سرمایه ای را در معادلات سیاسی و رقابت قدرت «نقد» کنند. فی الواقع «شرط اعتبار ادعای تحریم انتخابات» زمانی است که حکومت بتواند چنان فقد حضوری را به اعتبار وزن سنگین و موثر اپوزیسیون «حس» کند.

نمونه برجسته آن بعد از ظهر 21 بهمن ماه سال 57 بود که دولت شاهپور بختیار ضمن اعلام حکومت نظامی به شهروندان امر کرد از ساعت 4 بعد از ظهر به بعد کسی حق تردد در شهر را ندارد و امام خمینی برخلاف چنان امریه ای مردم را دعوت به حضور در خیابان کرد. نتیجه قهری فراخوان امام به اعتبار حضور کاملاً محسوس مردم در خیابان ها، پائین کشیدن حکومت در کمتر از 24 ساعت شد.

نمونه نزدیک تر آن حضور گسترده کسر بزرگی از معترضان به نتیجه انتخابات در 25 خرداد سال 88 در خیابان های تهران بود که حضوری کاملاً محسوس معنا شد و به اعتبار همان «حضور محسوس» حکومت خویشتن دارانه تا 29 خرداد با معترضین مدارا کرد.

مدارائی که چنانچه با درصدی از درایت و تدبیر توسط رهبران جنبش سبز همراه می شد می توانست طرفین را به راه حلی بهداشتی و مرضی الطرفین برساند *

اپوزیسیون مخنث جمهوری اسلامی در حالی خود را پیروز در پروژه تحریم انتخابات مجلس نهم معرفی می کند که هم زمان مدعی است انتخابات مزبور توسط حکومت و بصورت مهندسی شده و با نتیجه ای از قبل معلوم «طراحی و اجرا» گردید.
این ادعا نیز از موارد قابل مناقشه ای است که مسئولیت رفع ابهام آن مستقیماً بر عهده مدعی خواهد بود. مدعیان موظفند به این پرسش بدیهی پاسخگو باشند:
با توجه به آنکه مطابق قانون، این دولت جمهوری اسلامی است که عملاً مسئولیت اجرای انتخابات را عهده داری می کند لذا در صورت تقلب یا مهندسی انتخابات چرا دولت و حامیان دولت بزرگ ترین بازنده در انتخاباتی اعلام شدند که خودشان برگزار کننده آن بودند و علی رغم آن لیست نامزدهای منسوب به حامیان دولت پر هزیمت ترین لیست در انتخابات مزبور بود!؟
چنانچه مدعیان برای توجیه این تناقض مدعی باشند مهندسی انتخابات بیرون از اراده و اداره دولت و توسط نیروهای فائقه بر دولت بر ایشان تحمیل شده مجدد خود را مواجه با پرسشی بزرگتر می کنند و آن این که:
اگر نتیجه انتخابات با لحاظ حذف نامزدهای حامی رئیس جمهور به دولت تحمیل شده لذا با توجه به جسارت و سرکشی به اثبات رسیده احمدی نژاد در جریان اعتکاف 11 روزه و مخالفت عریان اش با پذیرش وزیر اطلاعات در مقابل عالی ترین مقام نظام، بر این اساس حکومت با چه تضمینی دست به چنین ریسکی زده که هر آئینه می تواند منجر به سرکشی مجدد و پرهزینه شخص رئیس جمهور شود!؟
علی ایحال اصرار فعلی سبزها بر «حضور گسترده مردم در خانه» بر «فرض صحت» بمعنای حضور فاقد حس و بلااثری است که نقش سرمایه ای غیر قابل نقد شدن را بازی می کند.

چنین حضور نامحسوس و طبعاً چنان اپوزیسیون نامحسوسی یادآور حکایت منسوب به بنیان گذار جمهوری اسلامی است که با اشاره به دوران اشغال عراق توسط ارتش بریتانیا نقل می کردند: در آن دوران شخصی بر بالای مناره مشغول اذان گفتن بود و فرمانده انگلیسی ها می پرسد: آیا این کار ضرری برای سیاست انگلستان دارد؟ و وقتی پاسخ منفی می شنود می گوید: پس بگذارید هر چه می خواهد اذان بگوید!

بر این اساس سبزها نیز مُخیرند تا ضمن ابرام بر ندیدن شهروندان ایرانی در پای صندوق رای، مُصرانه خود را مستظهر به سرمایه غیر قابل دیدن و غیر قابل حس کردن و ایضاً غیر قابل نقد کردن «ارتش نامرئی شهروندان» معرفی کنند اما متقابلاً باید تن به این واقعیت نیز بدهند جامعه ایرانی «صرف نظر از فهم ایشان از واقعیت» وجود دارد و در حال حرکت است.

طبیعتاً اصرار سبزها بر ماندن در چنین «تجارتی نامفهوم در دنیای سیاست» نمی تواند مزدی بیشتر از «جرینگ» را در ازای «هی» کردن «حطاب» نصیب ایشان کند! **

داریوش سجادی

19 اسفند 90

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* ـ شاه کلید فهم اقبال یا بی اقبالی «جنبش موسوم به سبز» به فراخوان 25 بهمن را می توان به جلسه مهم سران جمعیت موتلفه با میرحسین موسوی در فردای تظاهرات خیابانی سبزها در تابستان 88 مستند کرد.

اظهارات حبیب الله عسگراولادی عضو ارشد جمعیت موتلفه طی اجلاس سراسری دبیران استان‌های این حزب دراسفند ماه سال گذشته چنانچه برخوردار ازصحت باشد تا حدود زیادی موید سیر نزولی جنبش سبز از 25 خرداد 88 تا 25 بهمن 89 است.

مطابق اظهارات عسگراولادی ایشان به همراه آقایان باهنر، كوهكن، آل اسحاق و میرسلیم در اوایل روزهای پس از انتخابات، جلسه ای خصوصی با میرحسین موسوی داشته و طی آن عسگراولادی به موسوی گفته:

«با توجه به این‌كه مهلت شورای نگهبان برای رسیدگی به شكایات بنا به تاكید مقام معظم رهبری یك هفته تمدید شده است، اگر شكایت نكردید بروید شكایت كنید و اگر كرده‌اید 7- 8 نفر را بفرستید كه از شكایت شما پیروی كنند. آقای موسوی نیز گفتند، من حرفی ندارم و فردا می‌روم شكایت می‌كنم و چند نفر را نیز برای پیگیری معرفی می‌كنم و جلسه به خوبی به پایان رسید. در آن جلسه غیر از ما پنج نفر و آقای موسوی كسی دیگری نبود و ایشان كسی را در اتاق نپذیرفته بودند و وقتی ما از اتاق بیرون آمدیم، از اتاق‌های اطراف 40-50 نفر بیرون آمدند و ما از جلسه بیرون آمدیم و خوشحال بودیم كه كاری انجام دادیم، ولی متاسفانه فردای آن روز ساعت 10 آقای موسوی اعلامیه‌شماره 10 خود را بیرون دادند»

چنانچه اظهارات عسگراولادی را بتوان برخوردار از صحت دانست در آن صورت یکی از گمانه ها در یابش چرائی رفتار متناقض موسوی در عدم پی گیری مطالباتش از مجرای شورای نگهبان را می توان به حساب مشاوره قابل فهم و توقع مشاوران موسوی گذاشت که «علی رغم وعده وی به عسگراولادی» ایشان را بعد از آن دیدار متقاعد به خلف وعده کرده اند.

اما پرسش مهم آنست که چنان مشاوره مفروضی متکی بر چه شاخصه های مُجابگرانه ای بوده یا می توانسته باشد تا موسوی را از صرافت و رغبت رجوع به شورای نگهبان بیاندازد؟

یکی از وجوه قابل تصور از مشاوره مزبور می تواند زنهار به موسوی بر این مبنا باشد که:

اکنون چه جای کوتاه آمدن و عقب نشینی و تن دادن به داوری شورای نگهبان است؟ اینک که توانسته ایم 3 میلیون نفر را در حمایت از خود به خیابان بکشانیم و خیابان در سلطه ماست بجای تمکین از الزامات قانونی ، زمان مناسبی جهت اخذ امتیاز از حکومت است!

فرضی که اثبات صحت آن صرفاً بر عهده موسوی است اما با توجه به سخت سری که جنبش سبز بعد از نفی راهکارهای قانونی در اثبات ادعای تقلب در انتخابات از خود نشان داد پذیرش چنان فرضی چندان دور از تصور نمی تواند باشد.

بخشی از مقاله چشم افعی در تحلیل وقایع ناآرامی های انتخابات سال 88

http://www.sokhan.info/Farsi/Afeei.htm



**ـ مردی در جنگل هیزم می شکست، مرد دیگری در کنار او نشسته و هر بار که هیزم شکن تبر را بر هیزم می زد او به جای هیزم شکن «هی» می کرد. بعد از اتمام کار، مرد هیزم شکن هیزم را به بازار برد و فروخت و آن مرد بیکار که همراه او بود، گفت: دوست عزیز سهم مرا بده! هیزم شکن گفت: کدام سهم من که با تو شریک نبودم، گفت: پس آن همه «هی» که در جنگل پیچیده بود از کجا بود. مرد هیزم شکن که دید قضیه از این قرار است، سکه ها را در یک دست گرفت و به او گفت: حالا دقت کن و آن وقت سکه ها را یکی یکی به آن دست دیگر می انداخت تا صدای جرینگ آ ن ها بلند شود. چون تمام شد گفت: هیزم را من شکستم «هی» را تو گفتی حالا پول مال من و صدای جرینگ در عوض صدای «هی» مال تو. مزد «هی» «جرینگ» است. امثال و حکم

عُـقده ای ها!


بازخوانی اسکار فرهادی و حواشی آن

بالغ بر یک ماه پیش از برگزاری جشنواره Academy Awards و بعد از آنکه فیلم «جدائی نادر از سیمین» نامزد دریافت اسکار شد شخصاً طی نوشتاری پیش بینی کردم این فیلم در ربایش جایزه اسکار ناکام خواهد ماند.

در آن نوشتار (اسکاری برای ندادن) برای تحقق چنان پیش بینی قائل به دو دلیل بودم:

نخست آنکه با توجه به سلطه انحصاری جامعه «یهود صهیونیستی» بر هالیوود و با توجه به آنکه در کنار فیلم «اصغر فرهادی» فیلم «پانویس» به نمایندگی از اسرائیل نیز در بخش فیلم های خارجی نامزد اسکار شده بود لذا بر این باور بودم که در داوری نهائی «فیلم فرهادی» قربانی خاصه خرجی هالیوود برای صهیونیست ها خواهد شد.

دلیل دوم نیزبازگشت به این واقعیت داشت که فیلم «جدائی نادر از سیمین» علی رغم قوت فیلم نامه از حیث استانداردهای دنیای سینما بشدت ضعیف و فاقد زبان تصویر است تا جائی که بینندگان این فیلم می توانند بدون دیدن آن و تنها با استماع صوت یا خوانش دیالوگ های مکتوب اش، در بطن رویدادهای فیلم قرار گرفته بدون آنکه کمترین صحنه ای را از دست بدهند! و این امر بدآن معناست که فیلم مزبور اساساً فیلم نیست و بر همان اساس فاقد صلاحیت جهت کسب اعتبارهای دنیای سینمائی خواهد بود.

بر این مبنا و بعد از نامزد شدن «جدائی نادر از سیمین» در Academy Awards جهت لحاظ چنان نقصی در داوری نهائی شخصاً با هیئت داوران در این جشنواره مراوده کردم و اکنون نیز ولو آن که تمام کارشناسان سینما نیز بالاتفاق برای این فیلم کف بزنند و شیدائی کنند! با صراحت و قاطعیت بر ضعیف و کم اعتبار بودن «جدائی نادر از سیمین» از حیث فقد زبان سینما (تصویر) تاکید و ابرام می ورزم.

هر چند در «اسکاری برای ندادن» شخصاً این هشدار را هم داده بودم که:

در سیاست (و ایضا جمیع حوزه های اجتماعی) یک احتراز نانوشته مورد توافق عموم تحلیلگران برسمیت شناخته شده و آن پرهیز از پیش بینی کردن است تا جائی که این امر بشکل یک ضرب المثل در سیاست مطرح شده مبنی بر آنکه: یک سیاستمدار هیچ وقت نباید پیش بینی کند! علی ایحال در صورت عدم تحقق پیش بینی اینجانب دیگران از آن درس بگیرند و پایبند به همان اصل «لزوم پیش بینی نکردن در دنیای سیاست» بمانند!!! هر چند شخصاً برای ریسک کردن در دنیای سیاست هم ارزش قائلم و پیش بینی کردن هم نوعی ریسک کردن است که در صورت درست درآمدن «اعتبار زاست» و همچنانکه خلاف آن نیز «اعتبار سوز» است.

لذا اکنون که پیش بینی اینجانب محقق نشده لااقل این فرصت موجود است تا «خویش کامانه» متوسل به همان ادعائی شوم که پیش تر «محمد گوهری» سفیر وقت ایران در «بخارست» بعد از کار برکنار شدن اش در جریان خلع و اعدام «نیکولای چائوشسکو» رئیس جمهوری اسبق رومانی در دسامبر 89 بدآن متوسل شد.

بعد از آنکه 24 ساعت بعد از سفر چائوشسکو به ایران وی توسط انقلابیون در بخارست از قدرت خلع و دستگیر و اعدام شد. گوهری در مقام توجیه این پرسش که چرا نتوانسته ضمن داشتن ارزیابی واقعبیانه از وضعیت سیاسی رومانی، تهران را در جریان بگذارد تا وی را بی موقع به ایران دعوت نکنند؟ مشارالیه شخصاً به اینجانب گفت:

همه ماجرای شورش و خلع و دستگیری و اعدام چائوشسکو توطئه ای علیه اینجانب بود تا بنده را از مصدر سفارت بیاندازند!!!

طبیعتاً و به تاسی از «گوهری» امروز نیز این فرصت برای امثال ایشان مهیاست تا بگویند «فرهادی» جایزه اسکارش را مدیون «سجادی» است تا بدین وسیله و صرفاً برای محقق نشدن پیش بینی «سجادی» و از اعتبار انداختن نظرات مشارالیه، هیئت داوران اعطای اسکار در یک دهان کجی آشکار به استانداردهای دنیای سینما به «جدائی نادر از سیمین» اسکار داد. اما اسکاری نه از سر حُب «علی» بلکه بیشتر از ناحیه بغض «معاویه»!!!

اما بیرون از چنین «مزاحی» و گذشته از آن دو خصیصه و نقیصه موجود در «جدائی نادر از سیمین» و با فرو کش کردن «شور حسینی» آن بخش از ایرانیان که از اخذ جایزه اسکار دچار ابتهاج مزمن شدند و مطابق معمول از زمین و آسمان برای یکدیگر کارت تبریک ارسال کردند و در بیانات و اتخاذ مواضعی مُحیرالعقول ساخت این فیلم و کسب آن جایزه را موید فرهنگ و تمدن والا و بالای ایرانیان در طول تاریخ و جهان تلقی فرمودند اکنون این فرصت فراهم است تا از موضعی رفتارشناسانه حواشی اعطای جایزه اسکار به «جدائی نادر از سیمین» را به نقد کشید.

پیش تر تذکر این نکته نیز ضروری است که مراوده اینجانب با انجمن داوران اعطای اسکار بمعنای آن نبود و نیست که شخصاً برای آن کانون بظاهر سینمائی اعتباری قائل بوده باشم و همانطور که پیش تر نیز (3) تصریح داشته بودم ورود فیلم هائی نظیر فیلم فرهادی ولو آنکه از حیث سینمائی هم ضعیف باشند اما ورود چنین تولیداتی به دنیای هالیوود از یک جهت می توان و باید استقبال شود.

این جای امیدواری است که در سینمای کثیف هالیوود، ایرانیان سهمی اخلاقی پیدا کنند. هر چند قبلاً هم که فیلم «بچه های آسمان» جناب مجیدی نامزد اسکار شد این نامزدی را توهین به فیلم ارزشمند مجیدی توصیف کردم اما با ثبت اثرگذار سینمای بعد از انقلاب ایران در دنیای سلونوئید، جای امیدواری است تا بلکه سینمای ایران با ورود به رقابت های جهانی، دنیای کثیف هالیوود را به عقب براند و ذائقه مردم دنیا را با سینمائی آشنا کند که برای بیان حرف هایش لزوماً به «لنگ و پاچه مه رویان» و «مشت و عضله قُل چماقان» و «الاغ و آلت تناسلی فرض کردن» مخاطبان احتیاجی ندارد.

طبعاً اخذ جایزه از متولیان هالیوودی که رسالت شان در جهان سینما «خر» فرض کردن و «آلت تناسلی» دانستن مخاطب است و برآورد تولیداتش بمثابه قی کردن بر صورت تماشاگر می باشد اخذ جایزه از چنان کانون مهوعی قبل از آنکه اعتبار زا بودن شرم آور است.

اما اصرار اینجانب در مراوده با داوران اسکار را نباید به حساب آن گذاشت که شخصاً برای آن «کانون تعفن» اعتبار و ارزشی قائلم. همه دغدغه اینجانب آن بود تا به سهم خود مانع از آن شوم تا بار دیگر اسباب عود کردن عقده خودشیفتگی ناشی از احساس حقارت آن بخش از ایرانیان فراهم شود تا با توسل به نشئه اسکار همان کاری را کنند که پیش تر با گلدن گلوب یا نوبل کردند.

درد این جماعت «کمپلکس دیده شدن» است. هر چند دیده شدن و جلوه گری «ذاتی» انسان است و در جای خود نه تنها مذموم نیست بلکه در صورت تحقق در محل مناسب، فعلی اخلاقی و ممدوح هم محسوب می شود. اما شرط ممدوح بودن چنان جلوه گری و مورد توجه و تحسین واقع شدن مشروعی، زمانی است که جلوت و جلوه گر و جلوه خر در جای خود و درست تعریف شوند!
شیدائیان «جدائی نادر از سیمین» لابراتوار ارزشمندی از جماعتی «خود سفله بین» را در اختیار کارشناسان قرار می داد که در یک رنج تاریخی «خود کهتر بینی» در کنار «غرب برتر بینی» تاریخی می سوزند که عصاره اش آن شود که:
هر چه آن خسرو کند شیرین بُود!
لذا اکنون که آن «از ما بهتران» دست تفقد خود را بر سر یک فیلم متوسط «ما» رعایا کشیده می توانیم برخود ببالیم و خود را با ایشان هم ذات پنداری کنیم. مهم هم نیست که اساساً ایشان فیلم مزبور را دیده یا فهمیده باشند مهم آن است که «بالا دهی ها» فیلم این «پائین دهی ها» را «اوکی» کرده اند.
مثل ایشان مثل آن جوان دانشجوئی بود که برای نخستین بار پای سخنان دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد نشست و وقتی به نزد دوستانش برگشت با اشتیاق و هیجانی شدید گفت:
نمی دانی دکتر چه گفت؟
پرسیدند:
چه گفت؟
گفت:
شاهکار بود:
گفتند:
چه بود؟
گفت معرکه کرد.
گفتند:
چه کرد؟
و جوان مزبور پاسخی نداشت چون اساساً نفهمیده بود دکتر چه گفته بود و تنها هیجان زده از مشتی واژه های مطنطن و عالمانه دکتر، بدون آنکه اساساً چیزی از اظهارات ایشان را فهم کند دوست داشت تا با هر چه اساطیری کردن دکتر خود را به عنوان ملتزم الرکاب ایشان «اسطوره ای» کرده باشد!!!

بی جهت هم نبود که در فردای اعطای اسکار، شیدائیان اقدام به فروحتن فخر به جهان کردند که:

ایهال الناس چه نشسته اید که ما ایرانیان با فرهنگ ترین و داناترین و تواناترین و تاریخی ترین ... مردمان جهانیم!

فردای ارسال چنان کارت های تبریک مبالغه آمیزی یکی از دوستان آمریکائی از اینجانب پرسید:

چرا شما ایرانیان تا آن اندازه خودشیفته اید و تصور می کنید همه فضیلت های دنیا انحصاراً متعلق به شماست!؟

در پاسخ به ایشان گفتم:

شما شناخت درستی از ایرانیان ندارید.البته این که کسری از ایرانیان مدعی چنین ادعاهائی هستند قابل انکار نیست اما ایشان برخلاف تصور شما خود را انحصاراً تافته ای جدا بافته از جهان نمی دانند بلکه در سوزش از تب و عقده حقارت همه ادعای شان آن است که اتفاقاً «ما» در کنار شما «آمریکائیان» و ایضاً «جمیع ملل راقیه» بهترین و برترین و متمدن ترین و منحصربفرد ترین های جهانیم!

فی الواقع ایشان در تب ها و هذیان گوئی های موسمی با تاسی به فرازهائی مانند نوبل یا اسکار دچار هم ذات پنداری با شما غربی ها شده و موقتاً هم که شده می کوشند خود را با شما و از شما فهم و تصور و تخیل کنند و بابت چنان فهم و تخیلی مبتلا به نشئگی و حظ و سرور ابتهاج ذهنی شوند و عقده های حقارت خود را ولو موقتاً به طاق نسیان بکوبند.

یگانه راهکار چنین «ایرانیانی شیدا و عقده ای» آن است تا از عمق وجود بپذیرند:

ایرانیان به همان اندازه احمق اند که دیگر ملت های جهان احمق اند!

ایرانیان به همان اندازه دانایند که دیگر ملت های جهان دانایند!

ایرانیان به همان اندازه هنرمند اند که دیگر ملت های جهان هنرمند اند!

ایرانیان به همان اندازه بی هنراند که دیگر ملت های جهان بی هنراند!

ایرانیان به همان اندازه بی شعوراند که دیگر ملت های جهان بی شعورند!

ایرانیان به همان اندازه با شعورند که دیگر ملت های جهان با شعور اند!

ایرانیان به همان اندازه با فرهنگ و با شخصیت و با تمدن و با فضیلت و با دانش و با ارزش و با کرامت اند که دیگر ملت های جهان با فرهنگ و با شخصیت و با تمدن و با فضیلت و با دانش و با ارزش و با کرامت اند!

هم چنان که ایرانیان به همان اندازه بی فرهنگ و بی شخصیت و بی تمدن وبی فضیلت و بی دانش و بی ارزش و بی کرامت اند که دیگر ملت های جهان بی فرهنگ و بی شخصیت و بی تمدن و بی فضیلت و بی دانش و بی کرامت اند!

این بخش از ایرانیان تا زمانی که نفهمند یا نخواهند بفهمند یا بپذیرند که ارزش ها و ضد ارزش ها و اخلاقیات و دانائی ها و توانائی ها را نباید و نمی تواند بصورت فله ای و ملی مصادره به مطلوب کرد!

این بخش از ایرانیان تا زمانی که نفهمند و یا نخواهند بفهمند یا بپذیرند که جامعه بشری از فرد فرد انسان ها تشکیل شده و هر انسانی بالشخصه معرف و تنها معرف خودش و دانائی ها و نادانی ها و فضیلت ها ورذیلت ها و حماقت ها و بلاغت ها و هنرمندی ها و بی هنری های خودش می باشد تا زمانی که این بخش از ایرانیان به چنین واقعیتی تمکین نکنند کمافی السابق در عقده های شخصیتی و خود حقیربینی تاریخی شان متوقف مانده و کمافی السابق خواهند سوخت!

اولین قدم در راه شفای چنان بیمارانی آموختن کمی «درس تواضع» است.

همه کسانی که از میانه این بخش از ایرانیان برای اخذ جایزه اسکار توسط فرهادی دچار شیدائی و تب و خودشیفتگی شدند و کسب چنان جایزه ای را موید با فرهنگ و تمدن و دانش و ارزش بودن ملت ایران تلقی و معرفی کردند کمتر به این موضوع توجه داشتند که اتفاقاً فیلم مزبور علی رغم همه وجوه ضعیف اش از یک نقطه قوت و طلائی برخوردار بود و آن اینکه با وضوح و شفاف ترین شکل ممکن دروغگوئی و بلکه دروغ خوئی قاطبه ایرانیان را به صراحت و تلخی به تصویر کشید!

جامعه ای که در آن از فرزند کوچک خانواده تا پدر مدعی اخلاق تا مادر آلامد و پیانو زن و شجریان گوش کن تا مستخدم مدعی شرع تا کاسب و همسایه و معلم، همه و همه و همه به یکدیگر و به راحتی و بدون عذاب وجدان «دروغ» می گویند!

جدائی نادر از سیمین اگر تنها یک جنبه مثبت داشت آن جنبه همانا شمایل دروغ خوئی ایرانیان را آئینه وار اطلاع رسانی کردن بود! و انصافاً «فرهادی» در خلق چنین تصویری هرگز دچار مبالغه نشد و امانت دارانه به واقعیت متعهد ماند!

طنز تلخ ماجرا آنجائی است که این بخش از ایرانیان همواره برای اثبات خودبرتر بینی و التیام خودشیفتگی ناشی از عقده حقارت شان متوسل به سیاهه بلند مشاهیر تاریخ تمدن ایران شده و در کسری از ثانیه از فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا و خیام و بوعلی و سهروردی و نظام الملک و غزالی و گنجوی و عطار نیشابوری و شیخ بهائی و باباطاهر و ده ها و صدها شاعر و ادیب و خطیب و ملا و علامه و عارف و فیلسوف را بمنظور اثبات قدمت و اعتبار و افتخار خود به خط می کنند!

لشکری از نوابغ که اگر ملاکی باشند اتفاقاً ملاک و سند و حجت بی اخلاقی و بی اعتباری و بی صلاحیتی چنان جوامع و چنین جماعاتی است!

فخرفروشان به سیاهه مشاهیر ایران اگر فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا و خیام و بوعلی و سهروردی و نظام الملک و غزالی و گنجوی و عطار نیشابوری و شیخ بهائی و باباطاهر و ده ها و صدها شاعر و ادیب و خطیب و ملا و علامه (ایضاً شیرین عبادی و اصغر فرهادی و انوشه امیری!!! و بیژن پاکزاد و ...) را اسباب افتخار و تفاخر خود می دانند چاره ای ندارند تا تن به لوازم چنین افتخار و واقعیت غیر قابل کتمان دهند که چنان بزرگانی را «باید» در مقام «طبیبان اخلاقی جامعه» حساب کرده و در آن جایگاه برسمیت بشناسند. مشاهیری که با اتکای بر دانش و تجربه و وصایا و پندها و اشعار آموزنده خود در صدد اخلاقی کردن جامعه و شرور زدائی و درمان رفتارها و اطوار و گفتار مذموم ومرسوم در جامعه و محیط منحط خود بوده اند.

معترفین به چنین واقعیتی بعد از چنان اعتراف خجسته و مبارکی گریزی از این واقعیت نیز نخواهند داشت که تکثر طبیب در جامعه، بمعنای کثرت بیمار در آن جامعه است!

شهری که مواجه با تعدد پزشک امراض مقاربتی است این امر بمعنای کثرت بیماران مبتلا به امراض مقاربتی در چنان شهری است! ایضاً تکثر طبیبان اخلاقی تن دادن به این واقعیت تلخ و اجتناب ناپذیر است که جامعه از حیث اخلاق بیمار است و بشدت هم بیمار است و بشدت هم محتاج چنان کثرت طبیبانی است. کثرتی که اگر از حیث فردی چنان طبیبانی بتوانند به خود و فضائل و مکارم و دانش و ارزش خود ببالند قدر مسلم آن است که از حیث اجتماعی باید و می توانند اسباب سرشکستگی وشرمندگی جامعه ای باشند که تا آن درجه درعمق و حضیض ذلت و خفت و بی اخلاقی فرورفته که تا این اندازه و وسعت و کثرت محتاج فرودسیان و مولویان و سعدیان و غزالیان و لسان الغیبان و ده ها و صدها طبیب و حکیم روح و روان بوده و هستند.

فردوسی و امثال فردوسی اگر بتوانند (که می توانند) به خود و دانش و ارزش خود ببالند به قطع و یقین وهم زمان می توانند اسباب شرم ساری و خجالت و سرافکندگی آن ملتی باشند که تا آن درجه و شدت و حدت و کثرت محتاج فردوسیآن اند!



داریوش سجادی

14 اسفند 90

dariushsajjadi@yahoo.com



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



مقالات مرتبط:

ـ پادشاه لخت است

ـ تکمله پادشاه لخت است

ـ روزنه امید در هالیوود

ـ جشنواره حماقت:

فراموش نمی کنم وقتی فیلم بغایت ارزشمند بچه های آسمان ساخته مجید مجیدی نامزد اسکار شد چقدر بابت آن اثر ارزشمند تاسف خوردم و به صراحت گفتم این توهین به فیلم مجیدی است که شان بچه های آسمان را تا حضیض اسکار پائین آوردند.

ـ خودشیفتگان:

سرجان ملکم: یك فرد ایرانی شاید كمتر از هر فرد دیگری در روی زمین حاضر است در راه منافع كشور خود قدمی بردارد ... و باز در دلش می پندارد كه هیچ كشوری كه شایسته مقایسه با ایران باشد وجود ندارد ... از طرز سخنان ایرانیان در كشورهای دیگر راجع به وطن شان شنونده گمان می كند كه ایران دلپذیرترین منطقه سراسر جهان است و هوای آن، آب آن، میوه های آن، خانه های آن، باغ های آن، اسب های آن، شكارگاه های آن، مناظر آن، زنان آن، همه موضوع مبالغه آمیزترین تحسین از ناحیه ایرانیان است.