۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

خوتِسپا!


نقدی بر ادعای بلااشکال بودن همکاری با اجنبی

جنبش سبز را یا لااقل بخش موثری از جنبش سبز را در کنار تمام فراز و فرودهایش می توان جنبشی بدعت گذار تلقی کرد.

یکی از مهم ترین بدعت هائی که محصول مستقیم عمل این دسته از سبزها بود. منزه شدن همکاری با اجنبی و موجه شدن استفاده از حمایت دوّل بیگانه جهت مبارزه در تامین اهداف داخلی است.

بدعتی که تئوریسین های منسوب به جنبش کوشیدند از تمامی احتجاجات و استدلال های موجود و ممکن برای مشروع جلوه دادن «هم خوابگی سیاسی با اجنبی» بهره بگیرند.

هر چند جنبش منسوب به سبز طی دو سال گذشته از هر گونه هم آغوشی با اجنبی پرهیز نکرد اما اینک مشاهده می شود در ویرایش دوم منشور سبز با لطیف ترین شکل ممکن به صرافت تقبیح همکاری با اجنبی افتاده و می نویسد:

جنبش سبز تأکید مصرانه بر حفظ استقلال و مرزبندی با نیروهای وابسته به قدرت های بیگانة سلطه جو، نه انزواطلب و نه دیگرستیز دارد!

اما همین تنزه طلبی با تاخیر و تلویح نیز مانع از آن نشده و نمی شود تا دیگر منسوبان به جنبش سبز بدون لکنت زبان و شرم مدافع تمام قد «بلااشکال بودن همکاری با اجنبی» شوند.

دکتر کاظم علمداری را می توان از میانه چنین افرادی گلچین کرد که اخیراً با تحریر و انتشار مقاله ای تحت عنوان « باز خوانی مفاهیم استقلال و استعمار» ضمن خوانشی تقلیل گرایانه از مفهوم «استقلال» اهتمام خود را صرف عدم تباین چنین استقلالی با معاضدت اجنبی کرده است.

خوانشی که قبل از «شرح استقلال» ناظر بر «شطح استقلال» است

علمداری در مقاله خود ضمن اتکای بر تعریفی رقیق از مفهوم «استقلال» کوشیده با نفی سابقه استعمار در ایران استبداد را بجای استعمار، منشاء نبود آزادی در ایران معرفی کند.

به زعم علمداری «ملتی استقلال دارد که برسرنوشت خود حاکم است و دولت خویش را انتخاب می کند. درچنین شرایطی آزادی مردم نیز تامین می شود»

علمداری در اثبات ادعای خود در ابتدای مقاله اش متوسل به پرسشی شده که قبل از سوالی بودن «جمله ای معترضه» است!

علمداری می نویسد:

«چرا ایرانیان 31 سال پس از انقلابی که خواست اصلی اش آزادی بود آن را بدست نیاورده اند؟»

نویسنده خود در پاسخ به این سوال می نویسد:

«واقعیت این است که آزادی با حذف استبداد و برقراری حاکمیت مردم بدست می آید، نه با حذف استعماری که درایران وجود نداشته است. تصور غلط مبارزه با دشمن خیالی خارجی (آمریکا) جا افتاده درفرهنگ سیاسی ما نگذاشت که ما دریابیم که برای کسب آزادی باید ریشه های استبداد را بخشکانیم.»

علمداری در ادامه برای اثبات ادعای خود حکومت ها را متهم کرده تا برای توجیه استبدادشان متوسل به دشمن خارجی می شوند و نوشته:

«لولو سازی ازغرب، فرهنگ سیاسی غالب در جامعه ما بوده است ... استبداد جمهوری اسلامی برای حفظ قدرت خود ... و برای فرار ازمشکلات خود ساخته داخلی اش می کوشد ایران را درگیر نزاع های جهانی کند و برای مردم دشمن خارجی بتراشد، تا باز آنها پشت استبداد بمانند.»

قبل از هر چیز بر تمامی قائلین به چنین دیدگاه هائی فرض است تا بگویند از دو گزینه زیر کدامیک برای یک حکومت منطقی تر است:

ـ ارائه خدمات و الزامات زندگی بهینه و مطمح نظر شهروند تا از این طریق هم حکومت به مسئولیت خود عمل کرده باشد و همزمان موجبات خرسندی و وثوق شهروندان به خود را فراهم کند؟

ـ اتخاذ سیاست های انقباضی و آمرانه که موجبات دلسردی و بحران انگیزش در شهروند را فراهم کرده و حرکت گریز از مرکز در رابطه بین شهروند و حکومت را دامن بزند؟

اشتباه نخست دکتر علمداری تقلیل دادن مفهوم استقلال به امری عینی است.

پیشتر نیز ذیل بحثی مشابه لیکن از موضع «تباین مفهوم استقلال با مولفه قدرت» متذکر شده بودم که «استقلال کمترين ارتباط علـّی با قدرت ندارد. خاستگاه استقلال، بلوغ فکری و خودباوری و اعتماد بنفس است و برای احراز استقلال بايد به ذات و هويتی بالغ و متعيّن باورمند بود.

حکومت فاقد «شخصيت و هويت» با جميع وجوه قدرت نيز ناتوان از احراز شرايط استقلال است. به تعبير اورسولا نوبر (Ursula Nuber) روانشناس صاحب سبک آلمانی، انسان مستقل، فردی است با موجوديتی ناوابسته به ديگران که برخورداری اش از يک «خود» مستقل، مرجع اعتماد بنفس اش می شود. انسان مستقل خود را با ديگران مقايسه نکرده و ارزش وجودی خود را در پسند ديگران نمی جويد.

بر همين قياس می توان حکومت مستقل را نيز حکومتی برخوردار از «خودی» مستقل تلقی کرد که به اعتبار اعتماد بنفس معطوف به چنان «خوديتی» از حيث «عزم» مستقل از ديگران است.

استقلال در اينجا بمعنای توان تصميم گيری بر اساس خواست و نياز خودی است تا دیکته و ابلاغ بيرونی. در حالی که انسان و حکومت نابالغ و وابسته از يک نااطمينانى دائمى در رنج بوده و همواره به نظر ديگران وابسته است و داورى آنها مرجع تعيين رفتار و ارزشگذارى بر عملکردهايش می شود. بر اين مبنا بايد اذعان داشت که استقلال سياسی بمعنای مُنفک کردن خود از جهان خارج نيست. بلکه چنين استقلالی بمعنای برخورداری از «انتخاب» و «حق انتخاب» و «آزادی انتخاب و تصميم» به پشتوانه هويت و منیـّتی بالذات و به برکت برخورداری از قدرت است.

تصادفاً موجودیت و هویت دکتر کاظم علمداری مصداقی برجسته از انسان هائی وابسته و نامستقلند که در جستجوی سرگشتگی ذهنی متوسل به کلیتی بیرونی ولو نامتجانس با خاستگاه بومی اش شده تا از این طریق به حداقلی از آسایش و «توهم استقلال» برسند.

هر چند علمداری در همان مقاله در تشریح بیشتر مفهوم استقلال می نویسد:

استقلال یعنی داشتن اراده آزاد مردم برای انتخاب حکومت. یعنی استقلال فکر، استقلال رای، استقلال انتخاب، چه درانتخاب دولت باشد، چه انتخاب پوشاک و چه رفتار. همه اینها به مردم برمی گردد، وگرنه استقلال خاک چه ارزشی دارد؟

اما وی از این نکته عمداً یا سهواً غفلت ورزیده که وی و امثال ایشان مبدل به نماد بی استقلالی و بی ارادگی و بی هویتی شده اند.

امثال علمداری ها به شکلی برجسته علمدار درد واحد و مشترک انسان هائی شده اند که به تعبير درست نيچه رنجور از زخم «دل آزردگی» اند.

ويژگی برجسته يک دل آزرده قبل از از آنکه نارضايتی از نوع و شيوه حکومت اش باشد، نارضايتی اش از وضعيت وجودی و وضعيت موجود خودش است. چنين فردی نسبت به آينده اش و بی آيندگی اش بشدت مايوس و سرخورده است. يک انسان دل آزرده از وضع حقارت آميز خود و زبونی اش دل آزرده است و توان آنرا ندارد تا با تکيه بر داشته های هويتی اش از خود دفاع کند. دل آزردگان را با قرض گرفتن عبارت « شخصيت اقتدارگرای» اريش فروم می توان انسان هائی تلقی کرد که شخصيت شان به بلوغ نرسيده. هراسی ژرف بر ايشان مستولی است و برای تفوق بر چنان هراسی متوسل به مرجعی بیرونی و قدرتمند می شوند . ايشان خود را با مرجعی که برگزيده اند يکی احساس می کنند، اما وحدتی نه بر پايه «حفظ فرديت خود» بلکه بر پايه ذوب شدن در مرجع به بهای نابودی يکپارچگی شخصيت خود.

شخصيت اقتدارگرا به مرجعيتی بيرونی نياز دارد تا در او ذوب شود و بدينوسيله بتواند تنهائی و انزوا و هراس از بی آيندگی خود را تحمل کند.

به تعبير فروم:

شخصيت اقتدارگرا، تمايل به مطيع شدن دارد، ولو ناآگاهانه در پی اين هدف است که خود را به بخشی از واحدی بزرگتر تبديل کند و به آويزه و بخش کوچکی هر اندازه خُرد از انسان «بزرگ» از نهاد «بزرگ» از ايده ای «بزرگ» تبديل گردد.

ممکن است اين «انسان» یا «نهاد» و یا «ايده» واقعاً هم با اهميت و يا قدرتمند باشد و شايد هم به طور ساده در باور شخص، هيولای باد شده ای جلوه کند. اما چيزی که ضروری است، آنست که اين شخص معتقد باشد که مرجع اش، قدرتمند و برجسته است و اينکه خود او هنگامی نيرومند و بزرگ است که بخشی از اين «بزرگ» باشد.

شخص خود را کوچک می کند تا ـ به عنوان بخشی از بزرگ ـ بزرگ باشد! شخص می خواهد فرمانبری کند، برای اينکه محتاج نباشد تصميم بگيرد و مسئوليت بپذيرد. چنين انسان وابسته و خودآزاری، اغلب در اعماق وجود خود هراس و اکثراً به طور ناخودآگاه احساسی از حقارت، ناتوانی و تنهايی دارد. درست به همين دليل به دنبال مرجعی بزرگ و قدرتمند است تا از طريق سهيم شدن در آن، خود را در امنيت قرار دهد و بر احساس حقارت خود چيره گردد.

(بخشی از مقاله اکبر تو می ترسی)

اینکه دکتر علمداری در «میزگرد تلویزیونی پرگار» صادقانه و صریح و با افتخار اعلام می کند: زمانی قائل به مذموم بودن کسب تابعیت آمریکائی بوده و اینک و بدون شرمندگی خود را با طی مراحل قانونی در اعداد شهروندان آمریکائی درآورده و با توسل به این «رفتار شخصی» درصدد تبرئه و بلااشکالی کسب کمک و اعتبار از دولت اجنبی می شود. چنین اعتراف صادقانه ای موثق ترین سند در خلجان شخصیت نامستقل و وابسته در چنین طیفی از ایرانیان است.

چیزی که دکتر علمداری و هم فکران ایشان نسبت به روند کسب تابعیت آمریکائی شان از آن غفلت می ورزند، بی اعتباری این روند از حیث اخلاقی و منطقی است.

عملی که دقیقاً نافی همان شخصیت مستقلی است که ایشان خود را در مقام مدافعان چنان استقلالی تعریف کرده اند.

از آنجا که دکتر علمداری و جمیع مهاجران مقیم ایالات متحده که به تابعیت آمریکا درآمده اند هر کدام در دادگاه رسمی ایالات متحده در آخرین مرحله اخذ تابعیت، تمام قد مقابل قاضی دادگاه رسمی ایالات متحده ایستاده و ضمن بالا بردن دست راست خود تقید و تعهد خود به متن زیر را علناً و شفاهاً اعلام کرده اند که:

«بدينوسيله سوگند می خورم کلاً و تمامی وفاداری خود به هر پادشاه يا دولتمرد و دولت و حکومت و مملکتی که تاکنون شهروند آن بوده ام را طرد کرده و در برابر کليه دشمنان داخلی و خارجی به دفاع و حمايت از قانون اساسی و قوانين ايالات متحده آمريکا پرداخته و به آن ايمان و وفاداری واقعی بورزم و هنگامی که قانوناً لازم باشد برای دفاع از ايالات متحده تفنگ بدست خواهم گرفت. من اين تعهد را آزادانه و بدون هيچگونه تحفظ و يا نيت طفره روی می پذيرم. خداوندآ به من کمک کن»

اکنون و مبتنی بر چنین سوگندی بر ذمه ایشان فرض است تا تکلیف خود را با پرسش های اساسی زیر روشن کنند:

نخست آنکه شان حقیقی و حقوقی ایشان و امثال ایشان در دفاع احتمالاً خیراندیشانه از منافع ملت ایران چیست؟

ایشان از چه جایگاهی برای ایرانیان دلسوزی می کنند؟

اگر به سوگند خود وفادارند که حسب ظاهر باید وفادار باشند بر اساس محتوای همان سوگند دیگر ارزنی شانیت از حیث ایرانی بودن ندارند تا بتوانند در مقام ایرانی دلنگران استبداد یا استقلال در کشور خاستگاه شان باشند.

مگر آنکه ایشان و امثال ایشان مدعی باشند که در دادگاه ایالات متحده به دروغ سوگند وفاداری به منافع آمریکا و نفی وفاداری به کشور زادگاه شان را قرائت کرده اند.

در چنین حالتی نیز اکنون ایشان و امثال ایشان باید پاسخگو به این پرسش باشند که با توجه به قسم دروغ شان، بر اساس کدام حجتی هر دو ملت و دولت ایران و آمریکا باید یا می توانند به ایشان در مقام افرادی «دروغگو» اعتماد کنند؟

طبعاً فردی که می تواند در عین بالیدن و روئیدن در وطن خود و ارتزاق از فرهنگ مام میهن اش اینک چنین گستاخانه و برخلاف آداب اخلاقی و فرهنگی و انسانی به متولیان کشور میزبانش به صرف کسب تابعیت آمریکائی دروغ بگوید و قسم کذب بخورد قهراً و عقلاً و منطقاً ایشان نمی توانند نزد هر دو ملت و دولت ایران و آمریکا کمترین محلی از اعراب داشته باشند؟

کاش لااقل امثال علمداری ها به حسن نیت آمریکائی ها به دیده احترام می نگریستند و در موقعیتی که ایشان با ثمن بخس فرصت آمریکائی شدن و برخورداری از مواهب آمریکائی بودن را تنها در گرو یک سوگند صادقانه و تقید عملی ایشان به چنان سوگندی قرار داده اند ایشان نیز رسم ادب و احترام به میزبان را رعایت کرده و با تقید به سوگندشان اکنون که نتوانسته یا نخواسته اند ایرانی بمانند لااقل برای دولت و ملت ایالات متحده یک آمریکائی صادق و وفادار به الزامات «آمریکائی شدن» و «آمریکائی بودن» می ماندند.

گذشته از آنکه شخصاً بر این باورم مراسم «قسامه شهروند آمریکائی شدن» از یک ساده اندیشی ابلهانه در رنج است!

بلاهت چنین ساده اندیشی از آنجا نشات می گیرد که قانونگذاران آمریکا برای پذیرش اعطای تابعیت به مهاجرین، کمتر به این نکته توجه داشته اند:

فردی که در «مراسم قسامه آمریکائی شدن» بنا به هر دلیلی می تواند وفاداری خود به میهن تنی اش را نفی کرده و مدعی وفاداری به میهن ناتنی اش شود در تحلیل نهائی چنین فردی یا دروغگوئی بزرگ است و یا شیادی کبیر!

طبعاً چنانچه قانونگذاران آمریکا ارزنی ذکاوت داشتند بخوبی این نکته را درک می کردند که:

فردی که چنین راحت و نازل و تنها با قرائت یک سوگند می تواند مهر مام میهن و وطن و خاستگاه اصلی اش را از خود نفی کرده و بلافاصله مدعی مهر و وفاداری به وطن ثانی اش شود چنین فردی اگر دروغگو نباشد فردی بغایت غیرقابل اعتماد و بدون پرنسیب است و بر دولت ایالات متحده فرض است تا قاریان چنان سوگندی را بعد از اجرای مراسم بلافاصله از کشور خود با توجیه محکمه پسند و منطقی «اصول فروشی» اخراج کند.

مثل ایشان حکایت از «شرمندگان بی شرمی» را دارد که ضمن شرمندگی از «هویت ملی» خود بی شرمانه با خلع تابعیت قابل افتخار و پر قدمت و تاریخی شان، تابعیت کشوری را می پذیرند که در عین صباوت آکنده از جنایت و خباثت و خیانت در حق وطن مادری شان است!

بر ایرانیانی که به هر دلیلی در ایالات متحده نخواسته یا نتوانسته اند متعهد به «شرف ایرانی بودن» و مفتخر به «خلعت ملی شان» باقی بمانند فرض است تا لااقل صادقانه به سوگند آمریکائی شدن شان اصرار ورزند. اما در چنین حالتی نیز دیگر ایشان حق ندارند مطابق آن سوگند آمریکائی شدن از مقام یک ایرانی برای ایرانیان غمخواری و دلسوزی کنند. جز آنکه صادقانه و علنی و رسماً اعلام کنند نه به عنوان یک ایرانی بلکه در مقام یک آمریکائی در صدد نسخه پیچیدن برای ایرانیان اند در چنین حالتی نیز دیگر ایشان در مقام یک آمریکائی حق دخالت در امور داخلی ایران و تقاضای دخالت کشور متبوع شان در امور داخلی ایران را ندارند.

اما نکته اصلی در چرائی تن دادن به چنان خلع تابعیت و چنین اخذ تابعیتی بازگشت به همان چیزی دارد که دکتر علمداری در توصیف مفهوم «استقلال» مدعی اش شده.

بواقع انگیزه عموم شیدائیان در اخذ تابعیت آمریکائی فقدان همان اراده آزاد و استقلال فکر و استقلال رای و استقلال انتخابی است که پیشتر دکتر علمداری در تعریف استقلال متشبث به آنها شده بود.

چنین «شیدائیان آمریکائی شدنی» نیچه وار برای استتار نارضایتی شان از وضعیت وجودی شان و تفوق بر یاس ناشی از بی آیندگی و حس حقارت شان می کوشند شخصیت به بلوغ نرسیده و تفوق بر هراس ناشی از بلاهویتی شان را از طریق توسل به مرجعی بیرونی و قدرتمند، مرتفع نمایند.

ایشان با چنین رویکردی در فردای آمریکائی شدن در خلسه «بالاخره چیزی شدن» فرو رفته و با نشئه حالا آمریکائی هستم در ضمیر ناخودآگاه خود احساس کسب هویت و تشفی شخصیت «ولو جعلی» برای توجیه بودن شان و چگونه بودن شان می کنند.

از همان لحظه است که برخلاف تصور دکتر علمداری و امثال علمداری ها، ایشان به غلط خود را مستقل و صاحب حق و نظر و رای و استقلال می بینند در حالی که از همان لحظه به بعد در «توهم استقلال» آنطور می بینند و آنطور انتخاب می کنند و آنطور می پسندند و آنطور فکر می کنند و آنطور می گویند و آنطور می زیـّند که فرهنگ و پسند و نورم و هنجار و عرف آمریکائی به ایشان دیکته می کند.

ایشان اینک دیگر خود را موجودی معلق حس نکرده و بتعبیر «فروم» اکنون خود را با مرجعی که برگزيده يکی احساس می کنند

برجسته ترین و قابل دسترس ترین نمونه از چنین «خودفریبی متظاهر به استقلال شخصیتی» را می توان در عملکرد جوان گمنام و جویای نامی تحت عنوان تریتا پارسی (Trita Parsi)

آسیب شناسی کرد که در کمال بی شرمی با تاسیس سازمان نیاک NIAC و استظهارعلنی و مالی به سازمان دولتی NED در ایالات متحده متقاضی ضرورت تحت فشار قرار گذاشتن ایران در پرونده فعالیت اتمی اش از طریق معرفی و تحت نظر قرار دادن تمام دانشمندان ایران شده است.

بخشی از سخنرانی تریتا پارسی در سمپوزیوم Iran's Strategic Concerns & U.S. Interests در ژانویه 2008 منعقده در مرکزNED در شهر واشنگتن:

«بهترین راه برای جلوگیری از پروژه های پنهان (اتمی) ایران آن است که مطمئن شویم آژانس بین المللی انرژی اتمی و شورای امنیت سازمان ملل تمام دانشمندان ایرانی را زیر نظر داشته باشند. پیشتر سابقه چنین کاری در قطعنامه سازمان ملل بر علیه عراق وجود دارد. بدین ترتیب ایران مجبور خواهد شد تا تمامی دانشمندان خود را به آژانس بین المللی انرژی اتمی و شورای امنیت سازمان ملل اعلام و مشخصات آنها را ثبت کند. از آن به بعد آژانس بین المللی انرژی اتمی می تواند ایشان را کنترل کند و مطمئن شود که می دانند آنها در آخر هفته و یا شبها به چه کاری مشغول هستند. این کار به مراتب پر بازده تر از این است که بخواهیم از طریق زیر نظر گرفتن کشوری بزرگ به وسعت تگزاس، مطمئن شویم هیچ برنامه پنهانی در کوه های ایران در جریان نیست و یا اینکه به عکس های ماهواره های جاسوسی تکیه کنیم»



لازم به ذکر است «تریتا پارسی» نیز از میانه همین ایرانیان آمریکائی تباری است که حسب ظاهر غوطه ور در احساس استقلال شخصیت و فردیت و انتخاب، همان چیزی را از ایران مطالبه می کند که حامیان دولتی سازمان تحت امرش در آمریکا و تل آویو به ایشان القا می کنند.

مطالبه ای که تاکنون منجر به توفیق اسرائیلی ها در کشتن دو استاد برجسته فیزیک ایران (علی محمدی ـ شهریاری) شده و معلوم نیست بعد از رسوائی گروه ترورسیتی سازمان تحت امر مسعود رجوی در جاسوسی از پرونده اتمی ایران بنفع آمریکا و اسرائیل اینک شهوت شهرت و ثروت چنین نورسیده های آمریکائی ـ ایرانی تباری با کشتن چند فیزیکدان دیگر ایرانی ارضاء خواهد شد!؟

این اسباب تحیّر است که وارثان خلف مسعود رجوی که در دهه 50 در خلسه ترور مستشاران آمریکائی در خیابان های تهران مستانه سرور «سر کوچه کمینه ـ مجاهد پر کینه» «آمریکائی بیرون شد ـ خونش روی زمینه» را همآوائی می کردند اینک با تاسی به رویکرد قدیمی «هدف وسیله را توجیه می کند» و با تعریف خود ذیل عنوان عمله و اکله «واشنگتن» و «تل آویو» در کوچه پس کوچه های تهران در کمین شکار دانشمندان ایرانی «خون خون» می کنند و دنباله هایشان در آمریکا همچون «تریتا پارسی» گرادهنده به تل آویو و واشنگتن برای یافتن اتم شناسان ایرانی شده اند!

«محمد تهوری» خبرنگار پارلمانی در مجلس ششم و همسر فاطمه حقیقت جو نیز نمونه دیگری از قائلین به بلااشکالی همکاری با اجنبی بمنظور تامین منویات و اهداف جنبش منسوب به سبز است که با تخیل استقلال شخصیت و بدون لکنت زبان و در کمال ابتهاج ارشمیدس وار نسخه موفقیت جنبش سبز را یافته و تجویز می فرمایند.

تهوری طی مقاله ای تحت عنوان «نقش عنصر خارجی در پیروزی جنبش های مردمی» منتشره در سایت NID به صراحت می نویسد:

اگر نقش عنصر خارجی را از جنبش (سبز) حذف کنیم،‌ می توانیم اعلام کنیم که فاتحه جنبش سبز در همان ماههای اول خوانده شده بود و یا به عبارت دیگر، اگر کمک و همیاری عنصر خارجی نبود،‌ عنصر داخلی به تنهایی توان استقامت چندانی نداشت ... در نقطه مقابل اگر توان عنصر خارجی را به توان ۵ یا ۱۰ افزایش دهیم می توانیم نتیجه بگیریم که جنبش سبز می توانست تا به امروز بساط دیکتاتور را جمع کند.

ایشان در ادامه می افزایند:

یک مقام آگاه می گفت (!) تیمی از وزارت امور خارجه امریکا رهسپار قاهره می شود و در گفتگو های طولانی، حسنی مبارک را متقاعد می کند که زمینه ساز انتقال مسالمت آمیز و بدون خشونت قدرت شود، اتفاقی که بدون مداخله خارجی به این زودی ها و با مشی مسالمت آمیز رخ نمی داد. حال آنکه جنبش دموکراسی خواه ایران، از چنین پتانسیلی محروم است ... وقت آن است که ایرانیان اپوزسیون خارج از کشور نیمه خالی لیوان را به درستی ببینند و با اتخاذ راهکارهای مناسب و تشکیل ائتلاف بزرگ میان نیروهای دموکراسی خواه، آن را پُر کنند.



«مجید محمدی» استاد میهمان موسسه مطالعات جهانی در ایالات متحده نیز یکی دیگر از قائلین به ضرورت همکاری با اجنبی با توهم «حفظ صیانت نفس و استقلال شخصیت» است.

محمدی نیز اخیراً ذیل مقاله ای تحت عنوان «شش تابو در همکاری مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی با نهادهای خارجی» اقدام به صدور فتوای حلیت همکاری با اجنبی کرده و در «شش فرمان» خود ابراز داشته اند:

لابی گری در خدمت منافع مقامات جمهوری اسلامی قبيح است نه لابی گری برای قطع يا کاهش اين منافع ... دريافت کمک مالی شفاف از دولت‌ها برای نظارت و جمع آوری اسناد مرتبط با نقض حقوق بشر، دموکراسی و آزادی، بسط باورهای بنيادين دموکراسی و حقوق بشر، و نيز آموزش نيروهای مدنی، فعالان سياسی و دموکراسی خواهان نه تنها مشکلی ندارد بلکه از الزامات مبارزه عليه دول ناقض حقوق بشر و اقتدارگراست ... قرار گرفتن هر ايرانی مخالف با جمهوری اسلامی در موسسات دولتی کشورهای خارجی چه وزارت خارجه و نهادهای قانونگزاری، و چه موسسات رسانه‌ای يا دستگاه‌های اقتصادی نوعی ايجاد ظرفيت برای وارد آوردن فشار بر مقامات جمهوری اسلامی و کمک به مخالفان در شرايط دشوار است.

هنوز برخی از مخالفان جمهوری اسلامی که در رسانه‌های دولتی خارجی حضور پيدا می کنند يا مطلبی برای آنها می نويسند يا در ميزگردی شرکت می کنند ابا دارند آشکارا بگويند که برای وقت و کار خود حق الزحمه دريافت می کنند.
اين تصور از اساس بی پايه است چون افراد حق دارند برای وقت و کار و تخصص خود حق الزحمه دريافت کنند و حتی برای افزايش آن چانه زنی کنند.

مخالفان جمهوری اسلامی برای مقابله با نقض حقوق بشر در ايران و پيشبرد فرايند دموکراسی خواهی به حمايت بين المللی نياز دارند و بخش قابل توجهی از اين حمايت را می توانند از دولت‌ها انتظار داشته باشند.



اینک با عطف به فتاوی بالا مبنی بر بلااشکال بودن استفاده از کمک خارجی جهت سرنگونی حکومت داخلی، پسندیده است مفتیان چنین فتوائی یک بار و برای همیشه تکلیف خود را با کودتای 28 مرداد سال 32 روشن کنند.

بالاخره فضل الله زاهدی و تیم کودتاچیان 28 مرداد را می توان با چنان فتوائی در مقام قهرمانان ملی نشاند که 50 سال جلوتر تاسی به همانی کردند که مفتیان امروز از آن تحت عنوان«حلیّت کمک خارجی برای سرنگونی حکومت داخلی» یاد می کنند.

بر این اساس آیا شایسته نیست ایشان فرمان یا توصیه نصب مجسمه تمام قد و تمام طلای «فضل الله زاهدی» را در میادین تهران و شهرستان ها را صادر کنند!؟

جمیع دستورالعمل های فوق بازگشت به همان برداشت تقلیل گرایانه از مفهوم استقلال دارد که ظاهراً دکتر علمداری کاشف منحصربفرد آن است.

اکنون و با شرح محیرالعقول مفهوم استقلال توسط دکتر علمداری می توان به پرسش نخست ایشان در مقاله «باز خوانی مفاهیم استقلال و استعمار» مبنی بر «چرائی دست نیافتن ایرانیان به مقوله آزادی پس از 31 سال» پاسخ گفت.

برای پاسخ به این پرسش نباید از این نکته بدیهی غفلت کرد که آزادی به عنوان یک «آرمان» متکی بر بستر اندیشگی خود است.

مدعیان بود یا نبود آزادی در ایران نمی توانند بدون توجه به بستری که از آن آزادی را فهم می کنند آن را مطالبه کنند.

ترش یا شیرین در سال 57 در ایران انقلابی شد و حکومتی مستقر شد که قبل از آنکه دیگران تعریف اش کنند خود و با تکیه بر باورها و اعتقادات بومی و عقیدتی اش خود را تعریف کرد و رفتار خود را از مبانی دینی گرفت که نظام حقوقی منحصربفرد خود را دارد.

مطابق با چنین بستری قائلین به مبانی اندیشه لیبرالیسم غربی نباید و نمی توانند فهم و توقع و خواست و طلب خود از لیبرالیسم را از نظام حکومتی ایران انتظار بکشند.

ایشان می توانند نظام فکری و مبانی اندیشه حاکم بر جمهوری اسلامی را به چالش بکشند اما نباید و نمی توانند مطالبات موجود در لیبرالسیم غربی را از جمهوری اسلامی توقع کنند.

بر همین اساس می توان به این نتیجه رسید مخالفین غربگرای جمهوری اسلامی با موافقین شرع گرای آن بر یک نقطه با یکدیگر به توافق رسیده اند و آن موجودیت«جمهوری اسلامی» است! با این تفاوت که مخالفان می دانند چه نمی خواهند و آن «جمهوری اسلامی» است و موافقان نیز می دانند چه می خواهند و آن نیز «جمهوری اسلامی» است.

بر همین مبنا افرادی مانند دکتر علمداری چاره ای ندارد تا برای تبیین حق آزادی ابتدا به این پرسش پاسخ دهد که اساساً منشا حق را چه می دانند؟

همه متقاضیان آزادی ابتدا باید بپذیرند که آزادی در مقام یک «حق» ریشه در مالکیت دارد. فرد فقط زمانی که مالک چیزی هست از حق استفاده و بهره وری آزادانه «از آن» یا «در آن» برخوردار خواهد بود.

اینکه به زعم دکترعلمداری طی 30 سال گذشته حکومت در ایران مستبدانه از اعطای آزادی به شهروندان پرهیز کرده مبیین عدم توجه یا فقدان شناخت ایشان با گوهر دین است.

طبعا در دینی که در مبانی اش انسان موجودی فاقد مالکیت تعریف شده و جمیع داشته های عینی و ذهنی اش داده هائی «امانی» تعریف شده لذا حقوق حاکم بر چنین انسانی اعم از حق آزادی و اندیشه و انتخاب و پوشش و گویش و کُنش و واکُنش، تعریفی منطبق با توقعات «عنصر امانت دهنده» به «عنصر امانت گیرنده» دارد.

تعریفی که مطابق آن آزادی قبل از «آزادی در» مبدل به «آزادی از» می شود.

دکتر علمداری چاره ای ندارد تا جنس آزادی مطمح نظر در اندیشه دینی را متفاوت از جنس آزادی موجود در فرهنگ لیبرالیستی فهم کرده و بر همان معیار، میزان وجود آزادی یا عدم وجود آزادی در ایران را سرشماری کند.

خوب یا بد برخلاف مبانی اندیشه لیبرالیستی که آزادی به عنوان یک حق مطلق مشتمل بر «آزادی در نفس» و هر آنچه نفس می طلبد معنا و تعریف می شود در مبانی دین «آزادی» شمولیت خود را در بستر «آزادی از نفس» و میل به حُریت معنا کرده و می کند و بر همین معیار و معنا و مبنا باید و می توان چنین آزادی را و میزان بود و نبودش در جمهوری اسلامی را فهم و توقع و داوری وارزیابی کرد.

ثانیاً اینکه ایشان فرموده اند:

«مگر در این سی و یک سال درایران استعماری وجود داشت که مانع کسب آزادی بشود؟ پس چرا آزادی بدست نیامد؟ واقعیت این است که آزادی با حذف استبداد وبرقراری حاکمیت مردم بدست می آید، نه با حذف استعماری که درایران وجود نداشته است. تصورغلط مبارزه با دشمن خیالی خارجی (آمریکا) جا افتاده درفرهنگ سیاسی ما نگذاشت که ما دریابیم که برای کسب آزادی باید ریشه های استبداد را بخشکانیم ؟ آیا می توانیم فراتراز وضعیت کره جنوبی در نظر بگیریم که مدت 60 سال است حدود 30000 سرباز آمریکایی در آنجا مستقرند؟ و یا ژاپن با حضور 35000 نیروی نظامی آمریکا که سالانه مبلغ دو میلیارد دلار هم به آمریکا می پردازند؟ یا ترکیه که عضو سازمان پیمان آتلانتیک شمال (ناتو) است؟»



این بخش از اظهارات دکتر علمداری اگر تجاهل العارف نباشد قطعاً تجاهل است.

ظاهراً علمداری تمایلی به آن ندارد تا بپذیرند نافی آزادی قبل از استبداد یا استعمارعنصر ناامنی است. به تعبیری دیگر ضامن آزادی و علت مُبقیه و مُشدده آزادی منحصراً اتکای بر مولفه قدرت و امنیت دارد.

حادثه تروريستی 11 سپتامبر در مهد دمکراسی جهان نمونه قابل استنادی است که بمجرد مخدوش شدن امنيت کشور قدرتمندی چون آمريکا، دمکراسی مثال زدنی و مستحکم اين کشور ارزنی نتوانست حافظ آزادی های مشروع و قانونی شهروندان اين کشور باشد. بمجرد اخلال در ساختار امنيتی ايالات متحده، قدرت مرکزی اين مجوز را به خود داد تا کسر عظيمی از آزادی های شهروندانش را با توجيه فقد امنيت و استفاده از قانون «پاتريوت اکت» به حالت تعليق درآورد.



بر همین اساس بر کسانی چون دکتر علمداری فرض است تا بپذيرند تا زمانی که جمهوری اسلامی از ناحيه تهديدات امنيتی ايالات متحده در حالت «خوف و رجاء» قرار دارد دولتمردان ایران منطقاً از اين فرصت برخوردار خواهند بود تا به بهانه فقد فضای امنيتی، آزادی های شهروندان را معوق نگاه دارد.

اساساً سياست قرنطينه ای حکومت ها زمانی اعمال می شود که محيط بيرونی در معرض آفات و خطرات است. لذا تا زمانی که جامعه به آن اندازه از مصونيت و امنيت نرسد قهراً سياست های انقباضی بمنظور حفظ کليت ساختار سياسی، اجتناب ناپذير می شود.

اينکه جمهوری اسلامی همواره متهم می شود که به بهانه دشمن (ولو دشمن فرضی) از رعايت آزادی شهروندان استنکاف می ورزد. این امر مؤيد آنست که تهديد خارجی با تضييع داخلی ارتباط مستقیم و علـّی دارد. لذا با فقد يا مرتفع کردن تهديد خارجی ايشان جبراً برخوردار از انگيزه بمنظور رعايت آزادی شهروندان شده و يا ديگر بهانه تعويق آن آزادی ها را از دست می دهند.

آیا دکتر علمداری می تواند با طعنه «لولوسازی از آمریکا» منکر 32 سال قرار داشتن ایران در بحران امنیتی از طریق تهدیدهای نظامی و تحریم های اقتصادی ایالات متحده شوند؟

تصادفاً دو مثال ژاپن و کره جنوبی و ایضاً آلمان موید نقش مستقیم عنصر امنیت در پیشرفت و ترقی و آزادی در این سه کشور است.

دکتر علمداری به فراست می دانند که دو كشور ژاپن و آلمان بعد از جنگ جهانی دوم تقریباً از حیث صدمات جنگ مخروبه و ویرانه محسوب می شدند و تمامی زیر ساخت‌های اقتصادی و صنعتی و تولیدی و اجتماعی و بلكه امنیتی‌شان نابود شده بود. اما ملاحظه شد همین دو كشور ظرف كمتر از یک دهه موفق شدند با بازسازی زیرساخت‌ها، كشورشان را مجدداً در سطح جهان به عنوان دو كشور موفق و پیشرفته معرفی و تثبیت كنند. در فهم و چرائی چنین كامیابی آیا نباید و نمی‌توان سهم موثری به عنصر امنیت ملی داد؟

این امر بدآن معناست كه با توجه به آنكه جمیع كشورها در تخصیص بودجه سالیانه خود سهم بسیار بالا و موثری را تخصیص به بودجه نظامی داده و می‌دهند و همواره بالاترین سهم بودجه‌های ملی كشورها نصیب نظامیان و نظامی‌گری با توجیه حفظ امنیت ملی شده و می‌شود. اما برخلاف چنین رویه‌ای بودجه سالیانه دو كشور آلمان و ژاپن در یك توفیق اجباری محروم از سهم نظامی شد چرا كه این دو به دلیل شكست در جنگ جهانی دوم از سوی آمریكا و متحدین‌اش محكوم به محروم ماندن از ارتش ملی شدند. محرومیتی كه بالذات از این استعداد برخوردار بود تا لقمه درشت بودجه نظامی را به نفع دیگر حوزه‌ها در این دو كشور رها كرده و همچون گنجی بادآورده به دیگر حوزه‌های غیر نظامی در این دو كشور پمپ کند. اما از آن مهم‌تر ایالات متحده آمریكا در مقام فاتح جنگ جهانی دوم، امنیت این دو كشور را بدون نیاز خودشان به ارتش و بودجه نظامی تأمین و تضمین كرد. موهبتی كه منجر به آن شد تا سیل گسترده سرمایه‌گذاری خارجی با تضمین بالای امنیت از ناحیه حضور مسلط نظامیان آمریكا در آلمان و ژاپن سرازیر به این دو كشور شود. سرریزی كه طبعاً كمك شایانی به ترمیم و بازسازی و بهینه‌سازی تمامیت این دو كشور ویرانه از جنگ را عهده‌داری کرد.

همچنانکه این قرار گرفتن چتر اتمی آمریکا بر سر کره جنوبی بود که این فرصت را به دولتمردان سئول داد تا با انبساط خاطر از ناحیه تضمین آمریکائی امنیت شان مراحل رشد و پیشرفت و دمکراسی و آزادی شهروندانش را تحصیل و تثبیت نماید.

آیا جناب آقای علمداری می توانند فقط یک کشور را در جهان و در تمام طول تاریخ پیدا کنند که در نبود امنیت موفق شده باشد در کمال آزادی مراحل رشد و پیشرفت و ترقی را طی نماید؟

تنها ذکر یک نمونه کفایت می کند!

با این تفاصیل آیا دکتر علمداری و امثال ایشان تصور نمی کنند بخش عمده ای از نارسائی ها و مضایقه های آزادیخواهانه در ایران بازگشت به آن دارد که به هر حال بیش از 30 سال است كه این كشور در زیر سایه تهدید‌ها و تحریم‌های آمریكا در بحران امنیتی قرار گرفته؟

بحرانی كه عملاً این توجیه منطقی را به حكومت می‌دهد تا شهروندان را از بخش‌های موثری از حقوق مشروع شهروندی‌ به دلیل خطر خارجی و بحران امنیتی محروم نگاه دارد؟

خوب است دکتر علمداری و امثال دکتر علمداری برای اثبات حسن نیت خود برای یک بار هم که شده عتاب خود را متوجه دولتمردان آمریکا و متحدانش کنند تا با کم کردن سایه وحشت شان از سر ایران این فرصت را هچون ژاپن و آلمان و ایضاً کره جنوبی به ایران بدهند تا با بالا رفتن ضریب و احساس امنیت ملی و گذشتن از دغدغه ناامنی، ایران نیز بخت خود را در توانائی یا عدم توانائی حفاظت و صیانت از آزادی شهروندانش بیآزمآید.

اینکه علمداری در توصیف فقد استقلال و آزادی در ایران، حکومت را متهم به سیاست لولوسازی کرده تا از این طریق بتواند اعمال قدرت استبدادی و استتار ناتوانی اش در مشکلات خودساخته اش نماید اگر ساده اندیشی ایشان نباشد، قطعاً ساده کردن صورت مسئله می تواند باشد.

برخلاف تصور دکتر علمداری «دشمن خارجی» واقعیتی مشهود است و واشنگتن طی 32 سال گذشته و بمنظور مجال نایافتن دولتمردان جمهوری اسلامی جهت به سامان رساندن مطالبات و مایحتاج اولیه و ثانویه شهروندان از طریق «هدایت اجتناب ناپذیر ایران به دایره بسته نظامی گری از ناحیه ترس از خطرخارجی» کوشیده «ایران ناسازگار با خود» را در تهدید امنیتی قرار دهد.

سیاست زیرکانه ای که محصولش مضایقه مطالبات مشروع شهروندان به بهانه تهدید خارجی و نیاز به تامین و امنیت از طریق سیکل بسته و اجتناب ناپذیر نظامیگری وهدایت ناخواسته منابع مالی کشور از مجاری عمران و آبادانی به مجرای تقویت بنیه و توان نظامی است.

عمق چنین دیکته ای فرسوده کردن انگیزه شهروندان است تا از این طریق و در بلند مدت همان شهروندانی را که در ابتدا برای استقلال خود شیدائی می کردند تدریجا در پروسه مضایقه های اقتصادی و مضیقه های سیاسی از حیث انگیزه مسئله دار کرده تا نهایت از صرافت استقلال خود بنفع تامین مطالبات اولیه و ثانویه شهروندی شان بگذرند.

(بخشی از گفتگو با عباس عبدی)

این سیاستی است که پیشتر آزمون موفقیت آمیز خود را در دو نمونه برجسته شوروی و نیکاراگوئه پس داد.

عمده سیاست هائی واشنگتن در دوران جنگ سرد در قبال اتحاد جماهير شوروی و هر نوع الگوی حکومتی مستقل از ساختار ليبرال دموکراسی آمريکائی اتکای بر دو محور « فرسایش اقتصادی» و « وحشت منطقه ائی» داشت.

واشنگتن در تحقق محور نخست (فرسايش اقتصادی) عمدتاً نيروی محرکه خود را ناظر بر فرسايش و استهلاک ظرفيت های اقتصادی کشورهای ناسازگار با خود کرده تا از طریق کانالیزه شدن سرمایه دولت های مستقل در مجرای نظامی گری بتواند در بلند مدت ضمن نابودی و اضمحلال زیر ساخت های اقتصادی کشور سوژه، دست ايشان را در تامين طرح های عمرانی و رفاهی خود بسته و از اين طريق اقدام به ایجاد بحران انگیزشی نزد شهروندان آن حکومت کند.

ایالات متحده با بهره گیری از «سیاست فرسایش» کوشيد شوروی را بشکلی اجتناب ناپذیر درگیر یک مسابقه تسلیحاتی مضاعف با خود کند تا در بلند مدت از طريق نظامی گری ضمن پوساندن توان و ظرفيت های اقتصادی جامعه شهروندی شوروی و عدم توجه يا عدم امکان توجه به مسائل رفاهی شهروندان (بدليل تحميل اولويت نظامی گری) نوعی پراگماتیسم ناخواسته را نيز به دولتمردان مسکو دیکته کند.

در همين راستا بود که «ادوارد شوارد نادزه» وزير خارجه وقت شوروی در مصاحبه با تلويزيون NBC در يازدهم دسامبر1989 بعد از چهار دهه مبارزه طلبی با واشنگتن نهایتاً اعتراف کرد:

«شوروی ديگر آمريکا را دشمن خود نمی داند» و «ميخائيل گورباچف» نيز به این صرافت افتاد که«ما سوسیالیسم را ترجیح می دهیم اما عقایدمان را به کسی تحمیل نمی کنیم، بگذار هر کس انتخاب خود را داشته باشد ... سوسیالیسم تنها راه حل جهانی نیست بلکه یکی از راه حل های ممکن است و بعبارت دیگر هر کشوری حق دارد هر روشی را که رشد اقتصادی اش ایجاب می کند انتخاب کند.»

ايشان همچنين در سخنرانی معروف خود در کنگره حزب کمونيست صریحاً اعلام می کند:

«ما می خواهیم آمریکا را از نعمت داشتن یک دشمن محروم کنیم»!

پيام مستتر در اين گزاره آن است که گورباچف اذعان می دارد: وجود دشمنی مانند شوروی برای آمریکا بمثابه یک «نعمت» تامین کننده منافع واشنگتن بشمار می رفت.

تمامی این اظهارات را می توان فرجام طبیعی اتخاذ سیاست «فرسایش اقتصادی» واشنگتن عليه شوروی تلقی کرد که بالاجبار دولتمردان کرملين را درگیر يک مسابقه تسلیحاتی کاذب با واشنگتن طی سال های پس از جنگ جهانی دوم کرد.

در همين رابطه است که آقايان «شوارد نادزه» و «آندره گرومیکو» وزرای خارجه سابق و اسبق جماهير شوروی در تبیین آن سیاست اظهار می داشتند:

شوراد نادزه:

تنها طی 20 سال گذشته رویاروئی با غرب، موجب آن شد تا دولت شوروی 700 میلیارد روبل خرج هزینه های نظامی کند و این مبلغ بیش از حدی است که برای تامین برابری و توازن با غرب ضرورت داشت.

(سخنرانی در کنگره بيست و هشتم حزب کمونيست 8 جولای90)



آندره گرومیکو:

اگر از آخرین تکنولوژی ها استفاده کنیم و عکسی که حجم تدارکات نظامی آمریکا و هم پیمانان آن در سطح جهانی را نشان دهد بگیریم، چشم اندازی می بینیم که هر شخص بی طرفی را به وحشت می اندازد، چرا که چشم اندازی از موشک هائی با چند کلاهک هسته ای، بمب افکن های استراتژیک، ناوگان های عظیم، صدها پایگاه در اطراف جهان و انبار بزرگی از همه نوع تسلیحات پدیدار می شود. اما در اینجا گفته خواهد شد درباره شوروی و تمام تسلیحاتی که در زمین و هوا و زیر دریا دارد چه می گوئید؟ پاسخ ما این است: بله ،ما نيز در همه جا این تسليحات را داریم اما این به اختیار و انتخاب ما نبوده است.

(برگرفته از کتاب خاطرات گروميکو)



نوام چامسکی در تشریح این سیاست می گوید:

از نقطه نظر برنامه ریزان ایالات متحده، نه کمونیسم، نه سوسیالیسم، نه دمکراسی رادیکال نه سرمایه داری، و نه هیچ چیز دیگری که بخواهد راه مستقلی را انتخاب کند قابل تحمل نیست، اینها خطراتی بودند که می بایست کنترل شوند و نه تجاوز شوروی.

(چامسکی ـ قدرت و ايدئولوژی)



کاخ سفيد نهايتاً با توسل به چنین رویکردی موفق شد تا بعد از یک جنگ سرد 45 ساله جمهوری نو پای سوسیالیستی شوروی که ادعای ارائه راه و الگوئی حکومتی مستقل از جهان غرب نزد کشورهای مستعمره و جهان سوم را داشت، مُبـّدل به روسیه دهه هشتادی کند که با دست برداشتن از کلیه شعارهای فراملیتی خود، صرفا بدنبال حفظ نظام داخلی خود باشد.

رویکردی که در مورد نیکاراگوئه نیز با موفقیت اعمال شد.

از آغاز روی کار آمدن ساندنيست ها در ماناگوآ، با عنایت به ساختار سیاسی و اهداف و اصول آرمانی انقلابیون نیکاراگوئه که به زعم واشنگتن می توانست بعنوان یک ویروس قابل اپیدمی در آمريکای مرکزی آسيب رسان به منافع آمریکا شود، دولتمردان کاخ سفيد با اتخاذ همان راهبرد قبلی به مقابله با انقلابیون جوان در ماناگوآ رفتند.

واشنگتن با استفاده از درگیری نظامی و تجهیز نظامی «کونتاراها» و درگیر ساختن آنها با دولت نوپای ماناگوا عملاً جلوی رشد اقتصادی این کشور را گرفته و با تحميل یک جنگ ده ساله به نيکاراگوئه، نهايتاً توانستند انقلابيون ساندنیست را از درون مضمحل و با ایجاد بحران انگیزشی نزد بدنه انقلاب، ابزار حکومت را از درون ساقط و در یک انتخابات دمکراتیک! با استفاده از فشار اقتصادی و جنگ و درگیری خسته کننده و توانفرسا آرای سربازان انقلاب نيکاراگوا را بنفع «چامورا» مصادره کند.

سال 1989یک پزشک آمریکائی در مصاحبه با مجله «نیوتایمز» پس از بازگشت از یک سفر چند ساله از نیکاراگوئه در تشریح این انقلاب می گوید:

آرمان های نخست انقلاب نیکاراگوئه به فراموشی سپرده شد و اکنون صرفا «بقا» مایه مباهات شده. مبارزه با بیسوادی و طرح های بهداشت همگانی که مایه شکوه و درخشندگی دوره بعد از سوموزآ بود، سرانجام قربانی جنگ کماندوئی ده ساله ای شد که ما آمريکائی ها از آن حمایت می کنیم.

(دکتر کوئل کاميل ـ نيوتايمز ـ اوت 89)



همچنین در جزوه ای که تحت عنوان «براندازی نظام ساندنیست ها» در سال 1984 توسط CIA چاپ و درماناگوآ پخش شد، بصراحت جهت دامن زدن به جو نارضایتی عمومی آمده بود:

یکی از راه های واژگون کردن حکومت جبار مارکسیستی نیکاراگوئه احتکار خواربار است.

اين امر مؤيد آن است که ایالات متحده همواره در حاشيه تحمیل جنگ يا فضای جنگی به دشمنانش، می کوشد در بلند مدت با تحميل فشار اقتصادی بر توده های حامل انقلاب، ايشان را دچار بحران انگيزشی کند.

همان سیاستی که بمدت 32 سال نسبت به «جمهوری اسلامی ناسازگار با هژمونی واشنگتن» توسط دولتمردان کاخ سفید همواره اعمال شده است.

طی این مدت واشنگتن توفيق آن را يافته تا در تعقيب سیاست «فرسایش اقتصادی» نظام برآمده از انقلاب اسلامی ايران در بهمن 57 را ابتدا با تحمیل یک جنگ فرسایشی هشت ساله با عامليت ارتش صدام، عملاً از پرداختن به مسائل داخلی خود باز داشته تا بدين طريق ضمن مشغول کردن ایران در یک جنگ ناخواسته با تحمیل فشار سنگین مخارج جنگ مانع از بازسازی و باز پروری و تامين رفاه شهروندان ايرانی توسط حکومت نوپای انقلابيون در تهران شود.

اظهارات روغنی زنجانی رئیس وقت سازمان برنامه و بودجه سند موثقی از این رویکرد شریرانه است:

جنگ تحمیلی خسارات مستقیم و غیر مستقیم سنگینی بر ساختار زیر بنائی و تولیدی اقتصاد ایران که در نتیجه سیاست های اقتصادی قبل از انقلاب نيز بشدت وابسته و آسیب پذیر بود، وارد آورد. خسارات وارد بر اقتصاد ایران در اثر جنگ تحمیلی از شهریور 59 تا تیر 67 بالغ بر 65 هزار و 353 میلیارد و 400 میلیون ریال بوده که از این مقدار 30 هزار و 811 میلیارد و 400 میلیون ریال آن خسارت مستقیم است.

اين در حالی است که واشنگتن گذشته از تحميل جنگ همين هدف را با اعمال تحريم های اقتصادی و تهدیدهای نظامی عليه ايران دنبال کرده و می کند.

واشنگتن از ابتدا و در برخورد با ایران کوشيد با تحمیل فشار و سختی و تورم و گرانی از طریق جنگ و محاصره اقتصادی و بلوکه کردن سرمایه ها و دارائی های ایران، ضمن ایجاد وازدگی در بدنه توده ای انقلاب ايران، ارکان اين انقلاب را از درون پوسانده و بی پشتوانه گرداند تا در نهایت یا آن انقلاب را به زانو درآورد و يا آن را از حالت نهضتی به نظام محوری مبدل نماید. نظامی که ضمن کوتاه آمدن از اهداف و اصول خود تنها در دغدغه «بقا» در مقابل واشنگتن زانو بزند.

چیزی که هاشمی رفسنجانی نیز در سال های زمامداریش به صراحت بر آن تاکید کرد هر چند بعدها به عبث کوشید از طریق سیاست «تنش زدائی» گشاینده راه سومی در این بحران شود.

هاشمی رفسنجانی:

تنها راهی که برای غرب باقی مانده هجوم به «ام القرای» جهان اسلام یعنی جمهوری اسلامی است، اما آنها دیگر راه های ناموفق کودتا و اعمال تروریستی را تجربه نخواهند کرد بلکه شرارت های فعلی آنها جنبه اقتصادی دارد تا مردم ما را به تنگ آوردند.

(رئيس جمهور وقت طی سخنرانی در اجتماع مردم مشهد 24 تير69)



در همان مقطع بود که «مهدی کروبی» رياست وقت مجلس نیز در تبیین این سیاست طی سخنرانی در جمع عشاير استان فارس (31/ارديبهشت/69) اظهار می داشت:

ما اصلا در پی جنگ نبودیم. ما برنامه سازندگی کشور را داشتیم، جهاد سازندگی راه انداختیم تا به روستاها بروند و به سازندگی مناطق محروم روستاها بپردازند، آموزش و پرورش را برنامه ریزی کرده بودیم تا اقصی نقاط این کشور را آموزش دهد و در یک کلام پس از پیروزی انقلاب فقط برنامه سازندگی داشتیم تا اینجا را به یک کشور آباد تبدیل کنیم اما دشمن برای آنکه به مقصد سازندگی نرسیم در راستای توطئه های خود از نوکران داخلی گرفته تا ترور شخصیت ها، کودتا و از آن مهم تر از جنگ تحمیلی استفاده کرد و در اجرای برنامه های ما مانع ايجاد کرد.

(بخشی از مقاله انقلاب اسلامی کُنش ها و واکنش ها)



سیاستی که تاکنون نیز دنبال شده و واشنگتن کماکان می کوشد از طریق تحریم های اقتصادی و تهدیدهای امنیتی اولاً فرصت پرداختن به پروژه های عمرانی را از ایران مضایقه کند و با بالا نگاه داشتن ضریب ناامنی در حاشیه ایران، ضمن تحمیل انتخاب اجتناب ناپذیر «صرف هزینه های هنگفت مالی در پروژه های نظامی» به ایران تدریجاً شهروندان را از صرافت دفاع از استقلال شان انداخته و ضمن ایجاد بحران انگیزه در ایشان تا جائی پیش برود که امروز بخشی از جامعه شهروندی ایران تحت عنوان جنبش سبز در دغدغه برخورداری از حق زیست آزادانه و خوشدلانه «بدون توجه» یا «بدون توان توجه» به ریشه چنین شرارتی همچون کاظم علمداری و تریتا پارسی و محمد تهوری و مجید محمدی ها، دست های خود را به نشانه تسلیم بالا آورده و با پنجه کشیدن به چهره مستقل ایران از اساس منکر مطالبه چنین استقلالی شده و در جستجوی خوشدلی متقاضی هم خوابگی با اجنبی بمنظور کسب آزادی شوند.

ظاهراً این طنزی تراژیک است که جنبشی که ورود و ظهور خود به تحولات سیاسی ایران را با شعار «یاحسین ـ میر حسین» به ثبت رسانده بود اکنون سینه به سینه همان حسینی ایستاده که با شیوائی در دعای عرفه به پیروانش گوشزد می کند:

خدایا ـ چه چیز گم کرد آنکه تو را یافت و چه پیدا کرد آنکه تو را گم کرد؟

جنبشی که در ابتدا رهبرانش طلایه داران و مدعیان پیروی از امامی بودند که به صلابت تصریح می داشت:

«خدایا در جهان ظلم و ستم و بی داد همه تکیه گاه ما توئی و ما تنهای تنهائیم و غیر از تو کسی را نمی شناسیم و غیر از تو نخواسته ایم که کسی را بشناسیم، ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی»

اکنون و با گذشت کمتر از دو سال چنان جنبشی از چنان اوجی به چنان حضیضی گرفتار شده که این بخش از پیروانش بدون لکنت زبان و در مقام توجیه و مشروعیت «هم خوابگی سیاسی با اجنبی» بوضوح اظهار می دارند:

«در جهان ظلم و ستم و بی داد همه تکیه گاه مان باید آمریکا باشد و بدون واشنگتن ما تنهای تنهائیم و غیر واشنگتن کسی را نمی شناسیم و غیر از واشنگتن کسی را نمی خواهیم بشناسیم»!

مثل ایشان بمثابه خوتسپا (Chutzpah) کودک شرور ادبیات فولکلور یهودیان است که از فرط شرارت، پدر و مادر خود را کُشت و در دادگاه در کمال پرروئی خواستار آن شد تا قاضی به ایشان به دیده ترحم و عفو بنگرد چرا که وی کودکی «یتیم» است!

آن دسته از منسوبان جنبش سبز که بعد از دو سال خوش خرامی و خوش اقبالی از دخالت اجنبی اکنون بمنظور توجیه خود و فرار بابت شرمندگی بابت چنان مباشرت نامبارکی متوسل به فتوای حلیت همکاری با اجنبی می شوند بمثابه «خوتسپاهائی» می مانند که اینک می کوشند بمنظور تبرئه خود با «تحمیق افکارعمومی» روسیاهی خود را قابل اغماض و ترحم جلوه دهند.

احمد سلامتیان نماینده دور اول مجلس شورای ملی ایران زمانی در توجیه چرائی تن دادن مجلس به توافق نامه الجزیره بین ایران و آمریکا بر سر بحران گروگان گیری دیپلمات های آمریکائی تعریف می کرد در دوران جوانی و تحصیل در فصل امتحانات به اتفاق دوستان و به سنت رایج در کوچه باغ های اصفهان مشترکاً جمع شده و ضمن مطالعه گروهی گاهی نیز شیطنت کرده و از دیوار باغ مردم بالا رفته و با غنیمت سردرختی ها به اتفاق دلی نیز از عزا در می آوردند.

از قضا یک بار که دوستان ایشان را ترغیب به ورود به باغ و چیدن میوه می کنند ایشان بعد از بالا رفتن و پریدن بر آن طرف دیوار ناگهان متوجه می شوند از بد حادثه خود را در میان انبوهی از کود انسانی پرتاب کرده و تا کمر در تعفن موجود در محل فرو رفته. سلامتیان در چنان وضعیت بغرنجی متوسل به زیرکی اصفهانی اش شده و بدون عجز و لابه و در همان وضعیت دوستان خود را به دروغ بشارت انبوهی از میوه های گوناگون در این سوی باغ داده و مشارالیها نیز ساده اندیشانه ضمن باور چنان ادعائی و در طمع یک سورچرانی شاهانه با سرعت و بی دقت جملگی همان جائی خود را پرتاب کردند که سلامتیان بود! سلامتیان نیز وقتی همه دوستانش را در وضعیت مشابه خود قرار داده با زیرکی خوتسپائی گفته:

اکنون جملگی آلوده ایم و کسی را یارای تحقیر و تمسخر دیگری نیست. پس بجای به هم خندیدن حال با هم بخندیم!



داریوش سجّادی

22 اسفند 89

وبلاگ http://sokhand.blogspot.com

وبلاگ: www.sikhan.info

ایمیل dariushsajjadi@yahoo.com

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت های مرتبط:

ویرایش دوم منشور جنبش سبز:

http://www.rahesabz.net/story/33116/

کاظم علمداری ـ باز خوانی مفاهیم استقلال و استعمار:

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic2/more/23375/

شرمندگان بی شرم:

http://www.sokhan.info/Farsi/Sharmande.htm

National Iranian American Council

مقاله اکبر تو می ترسی:

http://www.sokhan.info/Farsi/Akbar.htm

تباین مفهوم استقلال با مولفه قدرت ـ بخشی از مقاله مغلطه مفاهیم:

http://www.sokhan.info/Farsi/Maghlateh.htm

The National Endowment for Democracy

Nonviolent Initiative for Democracy

محمد تهوری ـ نقش عنصر خارجی در پیروزی جنبش های مردمی:

http://www.nidemocracy.org/?p=733&lang=fa

مجید محمدی ـ شش تابو در همکاری مخالفان ايرانی جمهوری اسلامی با نهادهای خارجی:

http://www.radiofarda.com/content/f3_cooperation_opposition_iranians_foreign_institutions/2310500.html

از نیکوزیا تا گیشا ـ گفتگو با عباس عبدی:

http://www.sokhan.info/Farsi/Nicoziya.htm

انقلاب اسلامی کنش ها و واکنش ها:

http://www.sokhan.info/Farsi/Konesh.htm

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر