۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

دو دو تا هفت تا!


در مطایبات محاوره ای ایرانیان لطیفه ای است به این مضمون که پدری از فرزند خود پرسید دو دو تا چند تا می شود و فرزند پاسخ داد هفت تا!

پدر برآشفت که ای نادان: دو دو تا چهار تا نه پنج تا فوقش شش تا، هفت را از کجا آوردی!!!؟

پیش از هر چیر لازم به ذکر می دانم اهتمام اصلی این نوشته پاسخی است به سوء تفاهمی که گریبانگیر آقای ابراهیم نبوی و بعضاً احمد باطبی و پاره ای دیگر از همفکران ایشان شده مبنی بر آنکه اینجانب (داریوش سجّادی) سفیهی گمنام ام که برای ارضای عقده حقارت خود می کوشد با تنه بر تنه بزرگان زدن برای خود کسب شهرت و وزانت نماید.

هر چند نگارنده اساساً و اخلاقاً ارزنی تشخص کاذب برای خود قائل نبوده و دو سال پیش نیز که مشابه همین بحث بین اینجانب و آقای نبوی در گرفته بود جهت رفع سوء تفاهم ایشان، بلاتشبيه و صرفاً در مقام تقريب به ذهن به اسرار التوحيد و بخشی از مجادله شیخ ابوسعید ابوالخیربا ‌‌‌خواجه‌ امام‌ مظفر حمدان متشبث شدم، به اين مضمون که:

« امام‌ مظفر حمدان‌ يك‌ روز مي‌گفت: كار ما با شيخ‌ بوسعيد همچنان‌ است‌ كه‌ پيمانه‌ای‌ ارزن. يك‌ دانه‌ شيخ‌ بوسعيد است‌ و باقی‌ من! مريدی‌ از آن‌ شيخ‌ ما ابوسعيد، آنجا حاضر بود، پيش‌ شيخ‌ ما آمد و آنچه‌ شنوده‌ بود، با شيخ‌ حكايت‌ كرد. شيخ‌ گفت: خواجه‌ امام‌ مظفر را بگوی‌ كه: آن‌ يك‌ هم‌ توئی؛ ما هيچ‌ نيستيم »

اما ظاهراً تاکید اینجانب بر این گزاره که:



نیستم نیست که هستی همه در نیستی است

هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمائی



برای متقاعد شدن جناب آقای نبوی و دوستانشان افاقه نکرده و اینجانب را ناگریز از این می نماید تا بار دیگر به خود و دیگران گوشزد کنم برخلاف تصور یا شائبه این بزرگواران اینجانب کمترین اعتباری برای خود و دیگر انسان ها جز تقید خود و ایشان به پارساکیشی و پرهیزکاری قائل نبوده و نیستم و انشاالله نخواهم بود.



علی رغم ابرام بر این اصل اخلاقی قائل به آن هستم که مکتوب اخیر و مشحون از عصبانیت و پرخاشگری جناب آقای ابراهیم نبوی (داریوش! تو رو خدا حرف نزن) که ظاهراً به بهانه دو نامه ارسالی اینجانب به جناب آقای احمد باطبی (فراری دادن بزرگ ـ بازی خورده یا بازیگر؟) تحریر شده را می توان نمادی از لطیفه ای تلقی کرد که در صدر این نوشته آوردم. با این توضیح که جناب آقای ابراهیم نبوی را می توان بمثابه پدر موجود در آن لطیفه مورد ارزیابی قرار داد که بدلیل برخورداری از روحیه بشدت هیجانی و احساساتی شان به راحتی قابلیت عصبانی شدن داشته و همین امر عامل موثری می شود تا ایشان هم زمان مبدل به فرزند موجود در همان لطیفه شده که با عاملیت خود اقدام به پروژه خودتخریبی نمایند.



دو دو تا چهارتا



جناب آقای نبوی در مکتوب خود خطاب به اینجانب انگشت بر گزاره صادقی گذاشته اند که می توان از آن بعنوان یک واقعیت غیرقابل کتمان و مناقشه نام برد که از شدت بداهت حکم همان «دو دو تا چهار تا» را عهده داری می کند، آنجا که فرموده اند:



«من نه ربطی به تو دارم، نه خدا را شکر شباهتی به تو دارم، نه حرفم به تو مانند است، نه موضعم شبیه توست. »



اینکه جناب آقای نبوی فرموده اند با اینجانب هیچگونه ربط و تشابه فکری و قلمی و سیاسی ندارند واقعیتی است غیرقابل انکار. قهراً نه ایشان میل و گرایشی به سلوک قلمی و نوع نگاه و تحلیل سیاسی اینجانب دارند همچنانکه اینجانب نیز کمترین رغبت و چشمداشتی به جایگاه و مواضع ایشان نداشته و ندارم.



دو دو تا چهارتا نه پنج تا!



اما تناقض ایشان از آنجا شروع می شود که در ادامه همین جمله می آورند:



«من نه ربطی به تو دارم، نه خدا را شکر شباهتی به تو دارم، نه حرفم به تو مانند است، نه موضعم شبیه توست. چه معنی دارد که از نامه آدم سوء استفاده می کنی؟»

الحاق همین نیم جمله است که قسمت صادق و نخست گزاره ایشان را دچار تناقض می کند تا جائی که از آن می توان افاده معنای «دو دو تا چهار تا، نه پنج تا» را کرد!





اما ظاهراً مسبب این اشتباه کوتاهی اینجانب بوده که نتوانسته ام منظور خود را طی نامه به آقای باطبی درست منتقل نمایم و همین کوتاهی اسباب آن را فراهم کرده تا جناب آقای نبوی در خوانش نامه مزبور دچار سوتفاهم شوند خصوصاً آنجا که اینجانب خطاب به آقای باطبی معروض داشته ام:



« فرارتان از ایران و ورودتان به آمریکا لااقل یک سود تا این لحظه برای اینجانب(!) به همراه داشته و آن اینکه برای نخستین بار بین مواضع سیاسی اینجانب با آقای ابراهیم نبوی همدلی و موانست ایجاد نموده اید»



ظاهراً بدلیل لکنت قلم اینجانب، جناب آقای نبوی متوجه نشده اند که ادعای همدلی و موانست اینجانب با مواضع سیاسی آقای نبوی تنها و بصورت اتفاقی ناظر بر آن بخش از اظهارات ایشان خطاب به آقای باطبی بود که تنه بر آفات سندروم قهرمان خواهی جامعه ایرانی می زد که کلمه به کلمه آن مشابه همان جملاتی بود که سالها پیشتر از آقای نبوی بر آنها انگشت تاکید گذاشته بودم.

وقتی جناب آقای نبوی خطاب به آقای باطبی و از سر خیرخواهی اندرز می دهند:



«احمد گرامی، دوستت می دارند، برای آنکه در زندان بپوسی، اما نه برای اینکه بتوانی زنده بمانی و نفس ‏بکشی. دوستت می دارند برای اینکه زیر علمت سینه بزنند، اما نه برای اینکه در چشمت نگاه ‏کنند و با تو گفتگو کنند. دوستت می دارند برای آنکه در سکوت مطلق خفقان آور و مرگبار ‏مرخصی طولانی نفس بکشی اما سخن نگویی تا به جایت حرف بزنند. دوستت دارند برای ‏اینکه به نام تو شعار بدهند و به جای شان رنج بکشی. دوستت دارند برای اینکه به نام تو بیانیه ‏بنویسند و به جای شان کشته شوی. دوستت دارند برای اینکه برای اثبات هر آنچه می گویند تو ‏را پیراهن عثمان کنند اما تو نباید حرف بزنی، آنها قهرمانی می خواهند که تمام ترس ها و ‏سرخوردگی ها و نبودن شان در روز سختی را پشت سر تو بپوشانند.... روزگار غریبی است ... خوشحال شدم که خودت مانده ای، نشدی همان قهرمانی که ملت قهرمان پرور ‏و بی همت مان به ثانیه ای می سازنند تا در دقیقه ای ویرانش کنند.

احمد عزیز

تو ‏قهرمان می شوی تا جای دیگران بمیری، قهرمان می شوی تا برایت ترانه بسرایند، قهرمان ‏می شوی تا شاعری پرشور در شعری تو را تحسین کند، قهرمان می شوی تا گروهی برایت ‏بزرگداشت برگزار کنند و برایت مجسمه بسازند و سخنرانان از زبان تو حرف بزنند و ‏نویسندگان برایت بنویسند. اما اگر خواستی دهانت را باز کنی و بگویی که چه فکر می کنی و ‏که هستی، ناگهان همه دشمن ات می شوند.»

(برگرفته از نامه آقای نبوی به احمد باطبی)



با توجه به این فراز از نامه آقای نبوی بود که اینجانب نیز جسارت کرده و این حق را به خود دادم تا از این جملات تلقی همسوئی ایشان با خود (بدون لحاظ حق کپی رایت!!!) لااقل در مبحث قهرمانخواهی نمایم.

قطعاً این طبیعی ترین برداشت اینجانب می توانست باشد چرا که پنج سال جلوتر از ایشان و بعد از تخصیص جایزه صلح نوبل به سرکار خانم عبادی خطاب به ایشان ابراز داشته بودم:



«سرکار خانم عبادی، زنهار! بر خود بلرزيد از اين جماعت بيمار و خود شيفته. با شما همان کنند که با خاتمی کردند! به طرفه العينی بر تارک هستی می نشانندتان! به دست خود از شما بتی خواهند ساخت رويائی و در روز واقعه نيز به جرم ناتوانی در انجام خواسته هائی که نه در توان تان بوده و نه ادعايش را داشته ايد، نابودتان خواهند ساخت.»



یا آنجا که دو سال قبل خطاب به دکتر صادق زیباکلام اظهار داشتم:



«در منظومه قهرمانخواهی، شیدائیان قهرمان اساساً قهرمان را برای جبران کرختی و اُبلوموفیزم تاریخی خود جعل می کنند. ايشان اساساً قهرمان را خلق کرده اند تا بجای آنها بخواند، فکر کند، تصمیم بگیرد،عمل کند، انقلاب کند، بجنگد و اگر لازم شد بمیرد!»



همچنانکه فروردین 85 بعد از آزادی آقای اکبر گنجی از زندان خطاب به ایشان تصریح داشتم:



«اکبر گرامی، کهنه داستانی است اين داستان قهرمانخواهی. بخاطر داری بعد از تراژدی قتل های زنجيره ای، در نشست خاتمی با دانشجويان دانشگاه تهران آن دختر دانشجو چگونه و با چه شور و شعفی از «پروانه جنبش دانشجوئی ايران» سخن می گفت؟ اين در حالی بود که تا قبل از پديده قتل ها کمتر دانشجوئی در آن مقطع اساساً پروانه اسکندری را می شناخت!
اکبر گرامی، تمام مدتی که تو در زندان بودی، اين ترانه بارها و بارها سروده می شد.
وقتی از خاتمی دل بُريدند، دل شده در دريای بی عملی شان، بوتيمار گونه حسرت آبی را می خوردند که دريا دريا در کنارشان بود. شيرين عبادی، خود فريبی دوم شان بود. نه که آن بانوی محترمه قصوری داشت،هرگز. اين تنها درد تاريخی آن جماعت خود شيفته و ضعيف البنيه و متکثرالاضلاعی است که از بی عملی تاريخی خود در رنجند. تصادفاً در آن داستان هم وقتی نويسنده ناپرهيزی کرد و و دلسوزانه سرکار خانم عبادی را پروای از اين جماعت شيدائی داد، حجم سنگينی از ناسزا را بجان خريد که: هرگز شيرين ما اين گونه نيست و او را به بالاترين نقطه عظمت رساندند.

اکبر گرامی، تنها کمتر از يک ماه وقت لازم بود تا سرکار خانم عبادی به صحت ادعای اينجانب اذعان کند، آنجا که گفتم: جامعه خود شيفته بمنظور کسب تشفی خاطر از ناحيه نياز ستايش طلبانه اش همواره مترصد خلق قهرمانی مجازی منطبق بر پاراديم های خويش است تا بدينوسيله ضمن تـــقريظ مبالغه آميز از آن قهرمان مجازی خود ساخته، در ضمير ناخودآگاه شان به ستايش خود پرداخته و موجبات کاميابی و حظ ذهنی خود را فراهم آورند. در چنين مرحله ای بيمار، حال چه فرد باشد و چه يک جامعه، می کوشد قهرمان خود ساخته اش را از قواره های طبيعی اش خارج کرده و با دادن توانمندی های فوق تصور به وی و بدون توجه به ظرفيت ها و قابليت های محدود و منحصر بفرد قهرمان اش، ضمن حظ ذهنی بردن از رويت جمال خويش در شمای آن قهرمان خود ساخته، يک شبه از وی مفتاح باز کننده تمامی قفل ها و فتح باب کننده تمامی انسدادها و مطالبه کننده جميع خواسته هايش از جهان تحقير کننده بيرونی، بيآفريند.

اکبر گرامی، تنها کمتر از يک ماه بعد از آن تاريخ بود که با اولين اظهار نظرات سرکار خانم عبادی که من سياستمدار نيستم و تنها مايلم در همان چارچوب حقوق بشری به کار وکالت خود بپردازم ، امواج هلهله مبدل به ترشروئی ها و پرده دری ها و هتاکی ها شد.

اکبر، آنها تو را نیز بعنوان نماد بی عملی و مسئوليت گريزی تاريخی خود برگزيده اند. فريب شان را نخور. نه آنکه خواسته بدنبال فريب تواند، هرگز. همانطور که قبلاً هم گفته ام: ايشان را بايد انسان هائی تلقی کرد که شخصيت شان به بلوغ نرسيده. نمی توانند دوست داشته باشند و از خرد خود بهره برند، لذا بشدت تنها و مهجور می شوند. هراسی ژرف بر ايشان مستولی است. ايشان خود را با مرجعی که برگزيده اند يکی احساس می کنند، اما وحدتی نه بر پايه حفظ فرديت خود بلکه بر پايه ذوب شدن در مرجع به بهای نابودی يکپارچگی شخصيت خود. ايشان به مرجعيتی بيرونی نياز دارند تا در او ذوب شوند و بدينوسيله بتواند تنهائی و انزوا و هراس از بی آيندگی خود را تحمل کند.
برادرم اکبر، اين ناشی از صباوت انديشگی ايشان نيست. تصادفاً در اوج «احساس» استغنا و فرهيختگی تو را فهم می کنند. فقط مصداقاً به اين ادبيات نوشابه اميری شان از سر دقت تامل کن:
((گنجی را به خانه فرستادند. خبر، یک جمله بود و اتفاق ، هزار، هزار. در پس این خبر، مردی بود که به جای پرومته می نشست. سیاوش بود که از آتش گذر می کرد. انسان بود که حق می طلبید. حق بود که زمین می خورد و بر می خاست، زمین می خورد و برمی خاست. و بر می خاست ، اگر چه با زخم، اگر چه با دل ریش، اگر چه با داغ و درفش، اما برمی خاست. گنجی بود که بر می خاست))

برادرم اکبر، تو پرومته نيستی. تو سياوش نيستی. تو تنها اکبر گنجی هستی و اکبر گنجی برای بودنش محتاج چيز ديگری نيست. اما واقعيت آنست که تو برای آنها پرومته ای. تو برای آنها سياوشی. يعنی می خواهند که باشی. چون خود هيچ نيستند، می خواهند تو بجای آنها باشی. مايلند پوچی خود را با تو بپوشانند.»



حال بگذریم که در تمامی این موارد و در آن ایام جناب آقای نبوی در صف مقابل اینجانب ایستاده بود و همانطور که در نامه به آقای باطبی متذکر شدم در مقابل دوربین تلویزیون صدای آمریکا اینجانب را به طعنه «رئیس مجمع تشخیص مصلحت اپوزیسیون» معرفی می کرد! و امروز نیز با ظرافت قبل از آنکه لااقل معترف پیشکسوتی اینجانب در طرح مباحث فوق قبل از خود شوند رندانه می کوشند ضمن برائت خود و مواضع اش با اینجانب، سجّادی را متهم به سوءاستفاده از حرف هائی کند که شخصاً سالها قبل از ایشان مطرح کرده و اتفاقاً در آن مقطع مورد انتقاد مشارالیه نیز قرار گرفته بود.



دو دو تا چهارتا نه پنج تا فوقش شش تا!



آقای نبوی در بخش های دیگر مکتوب شان، که ظاهراً نگاه بر روحیات اینجانب دارد بدلیل غلبه عنصر عصبانیت و هیجان بشدت دچار تناقضی شده اند که همین تناقض می تواند ناظر بر ادعای نامتعارف و ناصادق «دو دو تا چهار تا نه پنج تا فوقش شش تای» لطیفه صدر این نوشته باشد.



کانون اصلی ادعای ایشان در این مکتوب تکیه بر ترجیع بند همیشگی وی و دوستان شان است مبنی بر آنکه سجادی فردی گمنام و ناشناخته است که در حسرت نامجوئی و شهرت مترصد آن است تا با استفاده از هر فرصتی ضمن انتقاد از بزرگان برای خود شهرت و اعتبار بیندوزد.

ترجیع بندی که بدلیل کثرت تکرار لااقل برای اینجانب بشدت نخ نما شده اما برخلاف این ظاهراً ایشان و دوستان ایشان توان گذشتن از این ترجیع بند را نداشته و ابرام بر همین مسئله ایشان را دچار تناقض کرده است.



از جمله آنکه ابتدا جناب آقای باطبی در پاسخ خود به نامه ارسالی اینجانب در مقام روانشناسی شخصیت روحی سجّادی ضمن قیاس ولو به اشاره خود با سرکارخانم شیرین عبادی و آقایان اکبر گنجی و سپس ابراهیم نبوی می فرمایند:



«جناب عالی (سجادی) با توجه به پيشينه سياسی و زندگی فردی تان، چه طور و با چه منطق و تحليلی خودتان را در کنار خانم عبادی، اکبر گنجی، ابراهيم نبوی و امثالهم قرار می دهيد و خود را به لحاظ قد و قواره و اعتبار سياسی اجتماعی با آن ها قياس می کنيد و خود را مجاز می دانيد به نصيحت و نشان دادن راه صلاح و رستگاری برای آن ها؟ و با وجود اين که هر بار هم پاسخ در خوری دريافت نموده ايد، باز هم با توهم خودبزرگ بينی شخص ديگری را (اشاره به خودشان ـ احمد باطبی) هدف قرار می دهيد؟»



تا اینجا لـُب کلام آقای باطبی ناظر بر این مسئله است که:

سجادی گمنامی است که برای کسب شهرت می کوشد بزرگان را مورد نقد قرار دهد.



اشتباه آقای باطبی آن است که برخلاف تصورشان فکر می کنند سرکارخانم شیرین عبادی و آقایان اکبر گنجی و ابراهیم نبوی و ایضاً احمدباطبی برای اینجانب بزرگند و به دلیل همین بزرگی، سجادی می کوشد با انتقاد گاه و بی گاه از ایشان برای خود اعتبار و وزانت و بلکه شهرتی بیآفریند.



برخلاف تصور آقای باطبی مشارالیها برای سجّادی صرفاً سرکار خانم شیرین عبادی و آقایان اکبر گنجی و ابراهیم نبوی و احمد باطبی اند.



این بمعنای تخفیف ایشان نزد اینجانب نیست. بلکه معتقدم شخصیت حقیقی ایشان به خودی خود برخوردار از تعیـّـُن و تشخص کافی هست تا لازم نباشد برای ایشان با استناد از یک برگه نوبل یا دوسیه سیاسی و رسانه ای جعل هویت و شخصیت کرد.



اما طنز قضیه از اینجا به بعد شروع می شود که جناب باطبی علی رغم همه ابرام و اصرارشان بر گمنامی و شهوت شهرت طلبی سجّادی، در ادامه نامه شان دچار نسیان شده و بر ادعاهای قبلی خود قلم بطلان می کشند.



از جمله آنکه آقای باطبی در حالی در نامه خود، سجّادی را متوهم خودبزرگ بینی قلمداد کرده که قطعاً به زعم ایشان کمترین محلی از اعتنا و پاسخگوئی را ندارد چرا که با چنین مطالبی قصد تخلیه عقده خودبزرگ بینی روحی و روانی اش را دارد.



اما ایشان نمی تواند از این تناقض بگریزد که علی رغم سفلگی و کم مایه بودن سجّادی که وی را فاقد اعتنا و پاسخگوئی می کند اما ایشان (جناب آقای احمد باطبی) برخلاف چهارچوب اعتقادی شان (که در همان نامه متذکر شده اند) مبنی بر عدم پاسخگوئی به نقدهائی این چنینی و علی رغم اعتراف ایشان مبنی بر آنکه مورد نقدهائی متعدد توسط نویسنده هائی متعدد قرار گرفته باز ایشان ترجیح داده اند روزه سکوت و عهد و میثاق خود مبنی بر عدم پاسخگوئی به منتقدان را بشکند و در این میان صرفاً به کسی پاسخ بگوید که دست بر قضا و به گفته ایشان متوهمی خود بزرگ بین بیش نیست که می کوشد با نقد بزرگان برای خود اعتبار و شهرت بيآفریند. و این همان داستان دو دو تا چهارتا، نه پنج تا، فوقش شش تایی است که ایشان را به خود مبتلا کرده.



متقابلاً جناب آقای نبوی در ادامه نامه آقای باطبی در توصیف چرائی نامه نگاری به اینجانب می نویسند:

«درست است که داریوش سجادی اهمیتی ندارد و نباید به چیزهایی حسابش کرد، ولی هر چند ماه اجازه بدهید چیزی بنویسیم که این جوان گمنام یا خوشنام فکر نکند که هیچ کس آدم حسابش نمی کند.»



در ادامه جناب آقای نبوی می افزایند:

«سجادی عزیز! دست از این دخالت های بی مورد در کارهای بزرگترها بردار. بالاخره عده ای کارهای مهمی دارند و حرف هایی دارند که می خواهند به هم بزنند، خودشان هم می دانند حرف شان چیست، شما قبل از اینکه اجازه بگیری ... حرف نزن»



این در حالی است که جناب آقای نبوی نیز مشابه آقای باطبی در نامه خود دچار تناقض شده و در حالی بارها بر طبل عقده شهرت طلبی در عین گمنامی سجادی می کوبد که چند سطر پائین تر می فرمایند:



«نمی شود که تو هر چیزی می نویسی همه به تو بد و بیراه بگویند و کار به جایی برسد که "داریوش سجبادی" بشود فحش. هر کسی می خواهد بگوید فلانی نمی فهمد، می گوید ببین چقدر سجّادی شده است.»



گوهر کلام آقای نبوی در این پاراگراف ناظر بر آن است که لفظ «داریوش سجّادی» در ادبیات محاوره جامعه ایرانیان مُبّدل به یک اسم خاص شده.

تناقضی که آقای نبوی دچار آن است در این نکته خود را نشان می دهد که بالاخره سجّادی گمنامی شهرت طلب است یا شخصیتی مشهور که دیگران برای استناد به یک فکت اجتماعی از نام ایشان بهره می برند؟

طبعاً جناب آقای نبوی می پذیرند که برای به قول ایشان اثبات نافهمی اشخاص، زمانی می توان از نام کسی مانند سجّادی بهره بُرد که نامبرده برخوردار از حداقلی شهرت اجتماعی باشد در غیر این صورت این مثل آن می ماند که جمله ایشان را این گونه قرائت کرد که:

هر کسی می خواهد بگوید فلانی نمی فهمد می گوید ببین چقدر فلانی مثلاً «پیمان قندهاری» شده!

طبعاً در این صورت اولین سوالی که پیش می آید آن است که اساساً این آقای قندهاری کیست که اینک سمبل سفاهت شده؟ تناقض در همین نکته قرار دارد که سجّادی چگونه می تواند از سوئی گمنامی شهرت طلب باشد که هم زمان مُبّدل به اسم خاصی برای اثبات سفاهت دیگران نیز شده است؟

خوب است جناب آقای نبوی بالاخره تکلیف اینجانب را روشن کنند که گمنامی شهرت طلبم یا شهیری نفرت آور!؟



اینجا نیز علی الظاهر آقای نبوی اصرار دارند که دو دو تا چهار تا، نه پنج تا فوقش شش تاست!



دو دو تا چهارتا نه پنج تا فوقش شش تا، هفت را از کجا آوردی!!!؟





جناب آقای نبوی ظاهراً در تبیین اتوبیوگرافی سجّادی ناخودآگاه مبتلا به لغزش فرویدی (Freudian slip) شده اند. بدین معنا که برخلاف باور موجود در ضمیرناخودآگاه شان سعی می کنند گفتار و رفتار بیرونی خود را مستوره الفاظ و کنش های متفاوت با باورهایشان نمایند، اما همین ناهم پوشانی آن ضمیرناخودآگاه با این عمل بیرونی، ایشان را دچار تناقض کرده و می کند. گویا این نبوی پنهان در ضمیرناخودآگاه اش است که خطاب به نبوی بیرونی و عصبانی می پرسد:

دو دو تا، چهار تا نه پنج تا فوقش شش تا، هفت را از کجا آورده ای؟



دو دو تا چهار تا = تنافر مواضع آقای ابراهیم نبوی با سجادی

نه پنج تا = توازی موضع آقای نبوی با سجادی در بحث قهرمانخواهی

فوقش شش تا = سجادی گمنامی مشهور!

هفت را از کجا آوردی؟ = لغزش فرویدی



اما چنانچه گمانه اینجانب در خصوص لغزش فرویدی ایشان عاری از واقعیت باشد تنها یک نکته باقی می ماند و آن اینکه جناب آقای نبوی در ریخت شناسی شخصیت روانی سجّادی نتوانسته منظور خود را به درستی بیان کند و در واقع ایشان خواسته اند بگویند: ضمن آنکه سجّادی حداقلی از شهرت اجتماعی را نزد ایرانیان دارد اما این شهرت سبقه ای ناخوشآیند داشته و سجّادی مبدل به اسم خاصی شده که برخوردار از بار شخصیتی منفی و نفرت آور است و یا بقول ایشان نمادی از نافهمی را بر دوش خود دارد.

چنانچه منظور جناب آقای نبوی ناظر بر این گزاره باشد تا حدود زیادی می توان با ایشان همدلی کرد مشروط بر آنکه دامنه این گزاره را در جغرافیای درست خود قرار دهند.

چنانچه جناب آقای نبوی بخاطر داشته باشند طی مجادله ای که با ایشان در سال 85 داشتم که از قضا ایشان در آن مقطع در ایالات متحده به سر می بردند، پس از رد و بدل شدن چند نامه بین اینجانبان(10و9و8) نهایتاً ایشان در وب سایت خود خبر از آن دادند که این روزها که در آمریکا به سر می برند در هر نشستی که با ایرانیان حاضر می شوند ایشان آقای نبوی را تشویق می کنند که بخوبی توانسته سجادی را مفتضح کند. (نقل به مضمون)

تصادفاً در آن مقطع اینجانب نیز عموماً در مواجهه با اکثر ایرانیان مدعی سیاست و مقیم ایالات متحده کماکان با این جمله مواجه می شدم که: آقای نبوی چه خوب مفتضح تان کرد!

این امر ناظر بر این واقعیت است که گزاره «شهرت منفی سجادی» تا حدود زیادی برخوردار از واقعیت است با این توضیح که این کاملاً امری طبیعی است که سوای ایرانیان نجیب و شریفی که در خارج از کشور هر کدام با تکیه بر توانائی ها و توانمندی های تخصصی خود شرافتمندانه مشغول تمشیت امور روزمره شان در غربت هستند، سجّادی نزد آن دسته از ایرانیان خارج از کشور که بدلیل بی کفایتی شان در تکفل مسئولیت های اجتماعی در خارج و نابرخورداری از منزلت اجتماعی مطمح نظرشان در کشورهای میزبان (بدلیل ناتوانی از جذب موثر در مسئولیت های شهروندی) صرفاً از دیوار سیاست به عنوان کم هزینه ترین سکوی ابراز موجودیت فردی و اجتماعی بهره برده و در آن جایگاه می کوشند تا با هر چه نامتعارف گفتن و شنیدن در مباحث سیاسی برای خود موجودیت تعریف کنند.

طرفه آنکه ایشان از آنجا که مُسبب وضعیت خفیف و نامساعد زندگی خود در خارج از کشور را نظام اسلامی حاکم بر ایران می دانند که دلیل مهاجرت شان به خارج از کشور شده، بر همین اساس از هر آن کس از جمله ابراهیم نبوی که بتواند با نامتعارف گوئی علیه حکومت حاکم بر ایران مرهمی بر زخم های روحی و روانی ایشان بگذارد، اقبال می نمایند.

در واقع با توجه به همان جغرافیای گزاره «شهرت منفی سجّادی» است که باید به این واقعیت اذعان کرد: سجّادی بقول مهران مدیری «اشتباهی است». چرا که نفس بودن در غربت آن هم غربتی همچون ایالات متحده که قبلاً طی نامه به آقای باطبی عرض کرده بودم « کانون ورشکسته ترین گونه های منقرض شده و فسیل های فکری اپوزیسیون خارج از کشور است» بمعنای کسب شهرت منفی ناشی از بیان و سلوک و قلم سجّادی و امثال سجّادی است.

در مقام درک بهتر این «حضور اشتباهی» بی مناسبت نیست تا تجربه ای واقعی و مشابه را مورد بازبینی قرار دهیم و آن اینکه در زمان حضور خود در ایران یک بار که دو تیم استقلال و پرسپولیس در استادیوم صدهزارنفری تهران با یکدیگر مسابقه داشتند اینجانب به اتفاق یکی از دوستان به استادیوم رفتیم اما بدلیل اشغال تمامی صندلی های که سنتاً اختصاص به طرفداران تیم پرسپولیس داشت مجبور شدیم علی رغم میل خود در آن بخش از استادیوم بنشینیم که تعلق به حامیان تیم استقلال دارد و مشکل از آنجا شروع شد که تیم پرسپولیس که از قضا مورد وثوق ما نیز بود وقتی اقدام به حمله به زمین رقیب می کرد و ما دو نفر نیز اخلاقاً اقدام به تشویق ایشان می کردیم ناگهان خود را مواجه با خیل حجیم ترشروئی و هتاکی حامیان تیم استقلال می دیدیم که با تغیـّر خطاب به ما دو نفر می گفتند:

اگر می خواهید تیم تان را تشویق کنید بروید قسمت پرسپولیسی ها.

البته ایشان درست می گفتند و ما اشتباهی در آنجا بودیم.

منطق «شهرت منفی» اینجانب نیز نزد آن دسته از ایرانیان مخالف با جمهوری اسلامی مستقر در ایالات متحده و عقبه و خرده فرهنگ متصل به ایشان در داخل کشور، ناظر بر همین اصل است که در جامعه ای که از قبل شکل و ماهیت حضور و مشارکت سیاسی خود را مبتنی بر اصل صرفاً فحاشی به جمهوری اسلامی تعریف کرده، تحمل فردی با مختصات اینجانب که تن به آن دگماتیسم بظاهر روشنفکرانه نمی دهد دشوار است. همچنانکه ورود فردی چون ابراهیم نبوی به چنان جامعه ای که خواسته یا ناخواسته ایشان را نماد فحاشی و هتاکی به جمهوری اسلامی می دانند، بشدت شوق انگیز و روحیه افزاست.

اما نکته ای که جناب آقای نبوی کمتر به آن تفطن دارند آن است که: سجادی در کانون تنفر و تغیـّر و ایشان در کانون توجه و تبسم کدام قشر از اقشار جامعه ایرانی قرار گرفته اند؟

تلخ یا شیرین شخصاً طی یکی از مقالات خود (شرمندگان بی شرم) به صراحت در خصوص ماهیت این دسته از ایرانیان فوق الذکر متذکر شده بودم که ایشان «حجامت اجتناب ناپذیر خون ملت ایرانند» که از فردای پیروزی انقلاب اسلامی خیلی پیشتر از آنکه سانتریفوژهای پالایشگاه نطنز اقدام به غنی سازی اورانیوم کنند، تحت تاثیر سانتریفوژهای فرهنگی انقلاب اسلامی در خلال پروژه غنی سازی جامعه ایران از دامان کشور به خارج پرتاب شدند و امروز هم بقول مرحوم خمینی «هیچ تاسفی نمی خوریم که آنان در کنار ما نیستند چرا که از اول هم نبودند» لذا انشاالله جناب آقای نبوی به اینجانب این حق را بدهند تا چنانچه شهرت منفی سجّادی نزد این طبقه را برسمیت می شناسند متقابلاً این حق را برای نویسنده قائل باشند که نه تنها ارزنی از چنین ادباری سرشکسته نباشم، بلکه آن را دلیلی بر قوت و قدرت منطق حاکم بر انقلاب اسلامی فرض نمایم.



در انتها ضمن ابراز امیدواری جهت تکافوی ادله بمنظور متقاعد شدن و بلکه مُجاب شدن جناب آقای نبوی و دوستانشان در خصوص «شائبه سجادی» تنها به این نکته نیز باید اشاره کنم که مجادله آقای نبوی با اینجانب چنانچه هیچ بهره ای نداشت لااقل اثبات کننده این امر به اینجانب بود که برخلاف تصور عامه «اموات نیز توانائی دفع اصوات را دارند» چرا که ملاحظه کردم بدنبال این مجادله طناز دیگری اما این بار از لندن ابراز لحیه نسبت به اینجانب کرده که شخصاً از این امر استقبال نموده چرا که تا این تاریخ اساساً تصور نداشتم مشارالیه نیز در قید حیاتند.



والسلام ـ داریوش سجادی

23/تیر/87





ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ داریوش! تو رو خدا حرف نزن! ـ ابراهیم نبوی:

http://www.doomdam.com/archives/000381.php#more

2ـ فراری دادن بزرگ ـ داریوش سجادی:

http://www.sokhan.info/Farsi/Farar.htm

3ـ بازی خورده یا بازیگر؟

http://www.sokhan.info/Farsi/Bazigar.htm

4ـ ماهیان تشنه:

http://www.sokhan.info/Farsi/Mahiteshneh.htm

5ـ نوبل شوم:

http://www.sokhan.info/Farsi/Nshoom.htm

6ـ پرستوها به لانه باز می گردند:

http://www.sokhan.info/Farsi/Parastoo.htm

7ـ شرمندگان بی شرم:

http://www.sokhan.info/Farsi/Sharmande.htm

8ـ مجادله با آقای نبوی (رسالت قلم):

http://www.sokhan.info/Farsi/Tavoos3.htm

9ـ مجادله با آقای نبوی(طاووس علیّن):

http://www.sokhan.info/Farsi/Tavoos.htm

10ـ مجادله با آقای نبوی (پاسخی مجدد):

http://www.sokhan.info/Farsi/Tavoos2.htm









هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر