۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

ماهيان تشنه!

نقدی بی پروا از گنجی و شيدائيان گنجی
اکبر گنجی با پشت سر گذاشتن شش سال پر فراز و نشيب در اوين نهايتاً در آخرين روزهای پايانی سال در ساعت ده شب شنبه 27/اسفند/84 به منزل بازگشت.
طی استمزاجی تلفنی با وی کماکان می شد همان گنجی سابق را از صلابت صدايش احساس کرد.
گنجی ماهيتاً و شخصيتاً چندان فرقی با گذشته نکرده، اما قصدم در اين وجيزه بازبينی علم داران گنجی است که برآنم ايشان نيز در اين شش سال فرقی نکرده اند همچنانکه در اين شش هزار سال فرقی نکرده اند!
از آنجا که گنجی در مکالمه تلفنی خود اين مجوز را بار ديگر به اينجانب داد تا بمانند مقاله قبلی (اکبر تو می ترسی) و با تاکيد خودش، وی را بی رحمانه نقد کنم، با پوزش از شيدائيان و شوريدگان ناچارم گويش قلم را آغشته به تندی و تلخی نمايم که يگانه متاع بازار عطاران قلم است.
به تعبير سعدی رحمة الله عليه:
چه خوش گفت آن مرد دارو فروش
شفا بايدت داروی تلخ نوش
مخاطبم در اين نامه، گنجی است اما طعن خود را متوجه جويندگان گنجی می دانم، که نيست. يعنی هست اما آنجائی نيست که ايشان می کاوند.
به تعبير آن حديث قدسی، خداوند پنج فضيلت را در پنج جای مختلف قرار داد که انسان ها به غلط آن را در پنج جای ديگر می جويند!
بگذريم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بسم الله الرحمن الرحيم
با برادرم اکبر گنجی
هفت سال پيش که مقاله سمفونی خاتمی توفيق نشر در شماره 12 هفته نامه راه نو را يافت، بخوبی بخاطر دارم که شخصاً طی تماسی تلفنی ابراز خرسندی خودت و دکتر شايگان را از طرح بموقع مبحث قهرمانخواهی تاريخی ايرانيان را به اطلاع نويسنده رساندی.
همه حرف من در آن مقاله آن بود که:
نيروی محرکه جنبش های اجتماعی در ايران ميل به نخواستن ها دارد تا خواستن ها! بعبارت ديگر مردم ايران در خيزش های اجتماعی خود عموماً می دانند که چه نمی خواهند اما نمی دانند که چه می خواهند! ... در جنبش مشروطه قبل از آنکه ايرانی ها شناختی از پارلمانتاريسم و مشروطيت و سيستم تفکيک قوا داشته باشند، تنها می دانستند که از جور و ستم سيستم استبدادی پادشاهان قاجار خسته شده اند.
در مشروطه مردم قبل از آنکه بدانند چه می خواهند، می دانستند چه نمی خواهند. لذا مشروطيت نه يک انتخاب بلکه يک پناه برای ايرانی ها در قبال استبداد معنا شد.
همين ديناميزم هنگام برگزاری رفراندوم انتخاب رژيم جمهوری اسلامی در ايران، مردم را ترغيب کرد تا با 98% آرا بواسطه نخواستن رژيم مُستبد پهلوی بدون کمترين شناختی از ساختار سياسی نظام جمهوری اسلامی به آن رای دهند.
در دوم خرداد 76 نيز همين مکانيزم توده های شهری و روستائی ايران را به حرکت درآورد و توانست اجماع رای بيست ميليونی عليه سياست ها و گفتمان حاکم طی بيست سال گذشته انقلاب اسلامی ايران را بنفع خاتمی فراهم کند.
رای مردم به خاتمی، رای به نخواستن سياست های متخذه قبلی حکومت در ايران بود بدون آنکه ايشان کمترين آگاهی و شناختی از شاکله «جامعه مدنیِ» وعده داده شده خاتمی را در خود احراز کرده باشند.
از سوی ديگر همواره نارسائی سنتی حاکم بر مناسبات و مطالبات شهروند و حکومت در ايران ضمن سرخورده کردن مردم ، زمينه ساز آفت «قهرمان پروری» در بطن جامعه ايران بوده.
جامعه قهرمان پرور، جامعه ای است بيمار و قهرمان در چنين جامعه ای آفت جامعه است. بخش قابل ملاحظه ای از اقبال به محمد خاتمی ناشی از عوارض بالينی آفت قهرمان پروری در بستر مناسبات جامعه شهروندی ايران بود.
خاستگاه بخش قابل توجهی از آرا 20 ميليونی خاتمی متعلق به نسل سرخورده ای از جامعه شهروندی ايران بود که در رويايشان خاتمی را قهرمان و ناجی افسانه ای خود می ديدند.
رای به خاتمی رای به سايه ای از خاتمی بود که در کنار پرتو مورّب آفتاب بسيار بزرگ جلوه می کرد.
اکبر گرامی
دو سال بعد از آن تاريخ بود که بدنبال برائت جوئی «طنـّاز»! مطبوعات اصلاح طلب از کرسی قهرمانی ناخواسته اش، طی سياه قلمی ديگر (1) متذکر شدم:
در بحث سندروم قهرمانخواهی يک سوء تفاهم ايجاد شده و آن مذموم تلقي شدن قهرمان در شاكله مناسبات سياسي ـ اجتماعي است در حالي كه عرصه اجتماع بی نياز از قهرمان نيست . آنچه كه به قهرمان بار منفی می دهد مذموميت عَرَضی آن است و نه ذاتی.
قهرمان به ذات خود نه تنها ضد ارزش نيست بلكه بواسطه تأثيرگذاری بر قابليت ها، استعدادها و انگيزه های خرد جمعی ، توانی مضاعف را براي هدايت پتانسيل های اجتماع در اتمسفر جامعه رها می كند.
آنچه كه در رويكرد قهرمان خواهانه كراهت آميز است مسئوليت گريزی شهروندان و احاله همه مسئوليت ها به قهرمان است كه مانع از نهادينه شدن مناسبات شهروندی و قائم به شخص كردن تحولات اجتماعی می شود و جامعه را با ظهور قهرمان تهييج و با افولش مأيوس مي کند.
اين همان بليه ای بود كه پس از رحلت پيغمبر اسلام نيز بخش هائی از جامعه جوان مسلمين را مورد آسيب قرار داد تا جائی كه خلیفه دوم هشيارانه ايشان را مخاطب قرار داد:
«اگر محمد (ص) را می پرستيد او مرده است و اگر خدای محمد را او نمرده و نزد خدای خويش مأواء گزيده»!
تلقی توده ها از قهرمان، چنانچه منبعث از مسئوليت گريزی خود و تقديس گرائی قهرمان شان باشد ، چنين تلقي ای خالق قهرمانی « شورآفرين» بوده و چنانچه اين تلقی برخاسته از بيعت پذيری آگاهانه و بالغانه توده ها با آرمانها و اهداف قهرمان شان باشد ، چنين رويكردی خالق قهرمانی « شعورآفرين» است.
قهرمان « شورآفرين» احساس مردم اش را متأثر می كند و قهرمان « شعورآفرين» پندار ايشان را.
مرجع ظهور قهرمان ، نياز شورمندانه يا شعور ورزانه قهرمان خواهان است.
جوامع انسانی بر اساس نوع نياز خود، قهرمانان شان را تعريف و مطالبه می كنند.
همچنانكه تلقی شورآفرين از قهرمان در تفكر شيعه « علی ابن ابيطالب» بزرگترين قهرمان دينی خود را در شمای جنگآوری و شمشيرزنی و خيبــركنی اش می فهمد و تلقی شعورآفرين، علی را در فصاحت و بلاغت و عدالت مستتر در نهج البلاغه.
اکبر گرامی
کهنه داستانی است اين داستان قهرمانخواهی.
بخاطر داری بعد از تراژدی قتل های زنجيره ای، در نشست خاتمی با دانشجويان دانشگاه تهران آن دختر دانشجو چگونه و با چه شور و شعفی از پروانه جنبش دانشجوئی ايران سخن می گفت؟ اين در حالی بود که تا قبل از پديده قتلها کمتر دانشجوئی در آن مقطع اساساً پروانه اسکندری را می شناخت!
اکبر گرامی
تمام مدتی که تو در زندان بودی، اين ترانه بارها و بارها سروده می شد.
وقتی از خاتمی دل بُريدند، دل شده در دريای بی عملی شان، بوتيمار گونه حسرت آبی را می خوردند که دريا دريا در کنارشان بود.
شيرين عبادی، خود فريبی دوم شان بود.
نه که آن بانوی محترمه قصوری داشت.
هرگز
اين تنها درد تاريخی آن جماعت خود شيفته و ضعيف البنيه و منکسرالاضلاعی است که از بی عملی تاريخی خود در رنجند.
تصادفاً در آن داستان هم وقتی نويسنده ناپرهيزی کرد و و دلسوزانه سرکار خانم عبادی را پروای از اين جماعت شيدائی داد، حجم سنگينی از ناسزا را بجان خريد که هرگز شيرين ما اين گونه نيست و او را به بالاترين نقطه عظمت رساندند. (2)
اکبر گرامی
تنها کمتر از يک ماه وقت لازم بود تا سرکار خانم عبادی به صحت ادعای اينجانب اذعان کند، آنجا که گفتم:
« جامعه خود شيفته بمنظور کسب تشفی خاطر از ناحيه نياز ستايش طلبانه اش همواره مترصد خلق قهرمانی مجازی منبطق بر پاراديم های خويش است تا بدينوسيله ضمن تـــقريظ مبالغه آميز از آن قهرمان مجازی خود ساخته، در ضمير ناخودآگاه اش به ستايش خود پرداخته و موجبات کاميابی و حظ ذهنی خود را فراهم آورد. در چنين مرحله ای بيمار، حال چه فرد باشد و چه يک جامعه، می کوشد قهرمان خود ساخته اش را از قواره های طبيعی اش خارج کرده و با دادن توانمندی های فوق تصور و اثيری به وی و بدون توجه به ظرفيت ها و قابليت های محدود و منحصر بفرد قهرمان اش، ضمن حظ ذهنی بردن از رويت جمال خويش در شمای آن قهرمان خود ساخته، يک شبه از وی مفتاح باز کننده تمامی قفل ها و فتح باب کننده تمامی انسدادها و مطالبه کننده جميع خواسته هايش از جهان تحقير کننده بيرونی، بيآفريند. جامعه ايران اکنون و مجدداً شاهد بروز و اپيدمی همان آفت توسط جامعه خود شيفته اما اين بار در حق سرکار خانم عبادی است. اظهار نظرهائی از اين دست که او آمده تا جميع مشکلات زنان و جوانان و کودکان و زندانيان و سياسيان و کيهانيان و خاکيان و افلاکيان را يک تنه و يک شبه مرتفع نمايد و صدا هائی که از گوشه کنار هم بلند شد که عبادی بايد رئيس جمهور يا رهبر اپوزيسيون و يا رهبر جنبش اصلاحات شود، هذيان های مجددی است که بدون توجه به اندازه ها و قواره های سرکار خانم عبادی در حال باز توليد است»
اکبر گرامی
در آنجا خطاب به ايشان گفتم:
سرکار خانم عبادی
زنهار! بر خود بلرزيد از اين جماعت بيمار و خود شيفته. با شما همان کنند که با خاتمی کردند!
به طرفه العينی بر تارک هستی می نشانندتان!
به دست خود از شما بتی خواهند ساخت رويائی و در روز واقعه نيز به جرم ناتوانی در انجام خواسته هائی که نه در توان تان بوده و نه ادعايش را داشتيد، نابودتان خواهند ساخت.
اکبر گرامی
تنها کمتر از يک ماه بعد از آن تاريخ بود که با اولين اظهار نظرات سرکار خانم عبادی که من سياستمدار نيستم و تنها مايلم در همان چارچوب حقوق بشری به کار وکالت خود بپردازم ، امواج هلهله مبدل به ترشروئی ها و پرده دری ها و هتاکی ها رسيد. و تو چه می دانی وقتی در هنگامه اعتصاب غذايت، نويسنده به تندی مخاطبت قرار داد که «اکبر، تو می ترسی!» کدام مکيالی توان توزين حجم وسيع هتاکی و فحاشی شيدائيانت را داشت؟
اکبر، آنها تو را بعنوان نماد بی عملی و مسئوليت گريزی تاريخی خود برگزيده اند.
فريب شان را نخور.
نه آنکه خواسته بدنبال فريب تواند.
هرگز
همانطور که قبلاً هم گفته ام:
ايشان را بايد انسان هائی تلقی کرد که شخصيت شان به بلوغ نرسيده. نمی توانند دوست داشته باشند و از خرد خود بهره برند، لذا بشدت تنها و مهجور می شوند.
هراسی ژرف بر ايشان مستولی است. ايشان خود را با مرجعی که برگزيده اند يکی احساس می کنند، اما وحدتی نه بر پايه حفظ فرديت خود بلکه بر پايه ذوب شدن در مرجع به بهای نابودی يکپارچگی شخصيت خود.
ايشان به مرجعيتی بيرونی نياز دارند تا در او ذوب شوند و بدينوسيله بتواند تنهائی و انزوا و هراس از بی آيندگی خود را تحمل کند.
برادرم اکبر
اين ناشی از صباوت انديشگی ايشان نيست. تصادفاً در اوج «احساس» استغنا و فرهيختگی تو را فهم می کنند.
فقط مصداقاً به اين ادبيات نوشابه اميری شان از سر دقت تامل کن:
« گنجی را به خانه فرستادند. خبر، یک جمله بود و اتفاق ، هزار، هزار.
در پس این خبر، مردی بود که به جای پرومته می نشست. سیاوش بود که از آتش گذر می کرد. انسان بود که حق می طلبید. حق بود که زمین می خورد و بر می خاست، زمین می خورد و برمی خاست. و بر می خاست ، اگر چه با زخم، اگر چه با دل ریش، اگر چه با داغ و درفش، اما برمی خاست. گنجی بود که بر می خاست.(3)
برادرم اکبر
تو پرومته نيستی. تو سياوش نيستی.
تو تنها اکبر گنجی هستی و اکبر گنجی برای بودنش محتاج چيز ديگری نيست.
اما واقعيت آنست که تو برای آنها پرومته ای.
تو برای آنها سياوشی
يعنی می خواهند که باشی.
چون خود هيچ نيستند، می خواهند تو بجای آنها باشی.
مايلند پوچی خود را با تو بپوشانند.
اجازه بده کمی هم با هم ولو به تلخی بخنديم .
تو اکنون در حالی پرومته ، سياوش و انسان حق طلب معنا می شوی که دو سال پيشتر نويسنده همين «سوزنامه رمانتيک» در کنار پنج همکار ديگرش در لندن، خود را اجزای ملت بزرگی معرفی می کردند: آرام ترين و منطقی و در حالی که خود تا قلب لندن گريخته بودند مردم با خود نبرده شان را ترغيب به تحصن در مجلس می کردند، که نکردند!!! (4)
اکبر گرامی
اينها کيانند؟
پيشتر در نوشته ای در تحليل انتخابات مجلس هفتم اقدام به تبار شناسی جامعه ايران از حيث سنتی و مدرن، تحت عنوان «صمد و عين الله» کردم و اکنون نيز به تاسی از همان نوشته اينان را در قواره و کارآکتر عين الله هائی می بينم که نماد روستائيان شهر ديده ای اند متاثر و مفتون از ظواهر جامعه شهری که موجوديت و هويت خود را به فراموشی سپرده و يا سعی دارند آنرا بفراموشی بسپارند و با جعل هويتی نوين تحت عنوان « باقرزاده» با شمائی کت و شلواری و کراوتی نامتعارف خود را شهروندی مدرن و توسعه يافته نسبت به صمد آقاهای هم ولايتی شان نشان دهند!
«عين الله» نماد جامعه بظاهر متوسط ايران است که خاستگاه اش بازگشت به سياست های رفورميستی محمد رضا پهلوی در جريان اصلاحات و انقلاب سفيد دارد.
طبقه متوسط ايران جز بصفت ظاهر در تحليل نهائی تفاوت بارزی با طبقه فرو دست و روستائی ايران ندارد.
عقلگرائی ، احساس فرديت مدرن، خود باوری، مسئوليت پذيری و استقلال فکر، نرم افزارهای تعريف شده وعام و استانداردی برای طبقه متوسط اند اما در ايران با تکيه بر رانت نفت اين تنها سخت افزارهای مورد نياز طبقه متوسط و جامعه مدرن است که نصب و تعبيه شده اند و اين طبقه کماکان مشابه جامعه سنتی متکی بر همان چهار مولفه تقدير گرائی، تبارگرائی، اقتدار گرائی و زعيم سالاری اند.
تعدد دانشگاه ها، رشد کمی دانشجو و استاد، بوروکراسی فلج، ساختمان های لوکس، کامپيوتر و موبايل و مرسدس بنز ظواهر سخت افزاری جامعه بظاهر متوسط ايران است که به مدد ثروت سرشار نفت باعث خود فريبی جامعه شهری ايران شد و قشری را در کلان شهرهای ايران بوجود آورده که بدون برخورداری از ظرفيتهای توسعه يافتگی ذهنی، تنها تخيلی از خود و کشور خود ساخته اند که فاقد موجوديت بيرونی است.
درد ها و شادی های اين طبقه دردها و شادی هائی مجازی است!
دنيای شان بشدت برای مردم عادی و واقعيت ايران ناشناخته است.
دنيای روشنفکری ايران دنيای است بشدت رُمانتيک. ايران واقعی را نمی بينند يا نمی خواهند ببينند و يا نمی توانند ببينند و تنها آن بخشی از ايران را می بينند که دوست دارند ببينند!
وطن برای اين جامعه خلاصه شده در قورمه سبزی و چند ستون و سرستون از بقايای تخت جمشيد و جاده چالوس و سياه بيشه و دربند و کلک چال و ابياتی از شاملو و لابد رقص دخترکان زيبا و خوش حرکات است!
وطن برای اين نسل قالباً برخوردار از درون مايه های نوستالوژيک بوده تا واقعيت های بومی و اقليمی.
اين همان بليه ايست که 30 سال پيش « دکتر شريعتی» به درستی آنرا ديده بود و اذعان می داشت که:
«درد امروز جامعه ما بی سوادی مردم ما نيست بلکه نيم سوادی روشنفکرها و تحصيلکرده های ماست» و اخيراً نيز دکتر « داريوش آشوری» صادقانه و شجاعانه اعتراف می کند:
«می توانم بگويم که همه ما، من خودم را هم در واقع استثنا نمی کنم ، همه ما روشنفکران دچار اين گرفتاری بوديم که بين شيوه زندگی مان و آن چيزهائی که دوست داشتيم داشته باشيم و ذهنيتی که با آن داوری می کرديم و ارزيابی می کرديم يک شکاف اساسی بود و در نتيجه می توانم بگويم که ما روشنفکرها يک ذهنيت اسکيزوفرنيک داشتيم»
ريشه های بروز اين اسکيزوفرنی شخصيت روشنفکرايرانی را بايد در بستر انعقاد نطفه سنت روشنفکری در ايران رد يابی کرد. (5)
اکبر گرامی
همه اينها را گفتم نه از آن بابت که بخواهم اين جماعت را تحقير يا تخفيف کنم.
نه . هرگز.
همه حرف من آنست که اين جماعت با امثال من اُنسی ندارند اما حال که اکبر گنجی توانسته با ايشان به مؤانست برسد، دستشان را بگير.
ايشان را از آن دنيای متوهم و تخيلی شان عبور ده.
خوابند.
بيدارشان کن.
اما برادرم. اکبر
قبل از اين، تکليف خودت را نيز با تناقضاتت روشن کن.
اگر شيدائيان فراموش کرده اند اما حافظه مطبوعات کشور بخوبی بيآد دارد که اين شخص گنجی بود که هفت سال پيش مقاله ارزشمند «خون به خون شستن محال آمد، محال» را تحرير کرد.
(توضیح بعد از تحریر: نویسنده مقاله خون به خون شستن محال آمد محال سعید حجاریان بود که به اشتباه این مقاله را به اکبر گنجی منتسب کردم هر چند با توجه به قرابت فکری این تصور نمی کنم در نتیجه متخذه اثری بگذارد)
در آن مقاله بود که به درستی انگشت اشاره خود را متوجه دايره بسته خشونت ورزی در تاريخ کردی و گفتی خشونت، دامن زننده به خشونت است. خون پاسخ اجتناب ناپذيرخون است.
اکنون گنجی ما را چه می شد که با آن اعتصاب غذای نامفهوم، هم در حق خود خشونت ورزيد و هم فضای جامعه را آنچنان مستعد رشد و پرورش کينه کرد که از دل آن ترور قاضی مقدس جوشيد؟
گذشته از آن آيا اين سرشکستگی ندارد که اکبری که عمر خود را صرف مبارزه قلمی و عملی با ظلم و ستم و ستمگری کرد، اکنون کسی چون رئيس جمهور آمريکا مدعی اکبر ما شود؟
اکبر گرامی
در اوج اعتصاب غذايت و پس از اعلام حمايت رئيس جمهور آمريکا از گنجی ما، خطاب به ايشان نوشتم:
گنجی برای ما عزيز است، اما بيش از گنجی، حقيقت نزد ما عزيزتر است و حقيقت آن است که رئيس جمهور آمريکا با آن سابقه جنايت و پستی و دنائت و بهيميت، ارزنی صلاحيت دفاع از گنجی را ندارد (6) و چه بی صبرانه چشم انتظار همين حرف از دهان گنجی بوديم و صبرمان نافرجام ماند.
اجازه بده خاطره ای را برايت بازگوئی کنم.
در خلال آن اعتصاب غذا و آن حمايت ناصواب جورج بوش از گنجی ما، فرصتی فراهم شد تا با يک نفر از اصحاب بهائيت مجادله ای کنم.
آن دوست بهائی گلايه می کرد که چرا در خلال به حبس انداختن حضرت بهاالله توسط ناصرالدين شاه و اعلام حمايت تزار روسيه از ايشان و تاکيدش بر لزوم محاکمه عادلانه وی در محکمه، شما شيعيان اين حمايت را دال بر وابستگی حضرت بهاالله به امپراتوری روسيه عنوان کرديد؟
در پاسخ به ايشان می گفتم که حداقل انتظار از کسی که داعيه نبوت و دين ورزی را داشت آن بود و هست که پيش از همه شخصاً به دهان تزار روسيه می زد که:
توئی که در جنگ های ايران و روس بيشترين جنايت را در حق ايرانيان مرتکب شدی و دو قرار داد ناجوانمردانه گلستان و ترکمانچای را بناحق بر ايرانيان تحميل کردی، کمترين صلاحيت و حقی در دفاع از انسانيت و حقوق انسانی ديگران را نداری.
با همين منطق بود که اميد به ترشروئی گنجی نسبت به پيوستن جورج بوش در صف حاميانت را داشتيم.
اکبر گرامی
گلايه دومی هم از رفتار و سلوک و منش سياسی ات عارض شد.
هر چند دکتر سروش طی مراوده ای به اتفاق 4 نفر از دوستان در ايام امساکت از خوردن، صريحاً اذعان داشت که:
خطای ما و تو این بود که عدل علوی و عشق مولوی را از فقه فرسوده صفوی تلقی می کردیم.
اما همين دکتر سروش چند ماه قبل از آن نامه طی سخنرانی در آلمان در پاسخ به سوالی در مورد مانیفست جمهوری خواهی ات گلایه می کرد که گنجی با تکیه بر قرائت های خشک اندیشانه برخی از معممين جناح محافظه کار آرای خود را دایر بر منافات اسلام با دموکراسی طرح کرده در حالی که قرائت های دیگری از اسلام هم وجود دارد که مخالف چنین استنباطی است.
اکبر گرامی
سوال من آنست که اصرارت بر نوشتن مانيفست از دل زندان آيا محصول مکاشفه ای عقلانی بود يا صرفاً واکنشی بود از سرغيظ به زندان بانت و ظلمی که در حق ات روا می داشت؟
طرفه آنکه در اين بين آن «طناز» مطبوعات اصلاحات دو بار مرا در نقد تو و شيرين عبادی نواخت که چه کسی سخنگوئی ملت ايران را به سجادی داده؟ حال آنکه اينجانب در داستان نوبل شيرين عبادی تنها از منظری ريخت شناسانه و آسيب شناسانه اقدام به نقد روانی جامعه خود شيفته ايرانی کرده بودم.
در جريان اعتصاب غذای تو و حمايت رئيس جمهور آمريکا نيز تنها اقدام به طرح فراخوانی برای رد صاحب صلاحيتی کسانی امثال جورج بوش کردم تا هر کس با منطق نويسنده موافق است، همراهی ام کند.
همين.
حال اين چگونه افاده معنای سخنگوئی ملت ايران را می کند، از داور بپرس.
تصادفاً اين سوالی است که اينجانب بايد از گنجی و قبل از گنجی از محسن سازگارا می پرسيدم و می پرسم.
سازگارا پيش از تو در جريان زندانش ضمن اعتصاب غذا صراحتاً از رهبری ايران خواست تا برای شکستن اعتصاب اش ايشان بايد رسماً از سازگارا و ملت ايران عذرخواهی کند!
در آن مقطع نه داور و نه هيچکس ديگر نپرسيد سازگارا از چه زمانی نمايندگی ملت ايران را احراز کرده که بنمايندگی از جانب ما و امثال ما سخن می گويد؟
همانطور که گنجی نيز شوق زده از هلهله شيدائيان نسخه های ملی می پيچيد.
اکبر نمی دانی چقدر مهوع است وقتی می بينم آن شازده باقی مانده از نسل منقرض پهلوی، در افاضاتش از لفظ «ملت من» استفاده می کند.
نمی دانی چقدر سخت است تحمل اينکه يکی از عقب افتاده ترين گونه های منقرض شده سلطنت، سند بنچاق مالکيت من و امثال من را بنام خود مصادره می کند!
اما از آن تلخ تر آن است که امثال گنجی که علی الدوام در اوج قله فرهيختگی و روشن انديشی نشسته با چنين منطق و گويشی با هم وطنانش کلامت کند.
اکبر گرامی
سوء تفاهم نشود. من به هيچ وجه درصدد توجيه رفتارهای ناصواب حکومت و رهبری حکومت در پاره ای از مواضع نبوده و نيستم.
اما همه حرف من اين است که در انتخابات رياست جمهوری اخير هم اکبری که فراخوان تحريم انتخابات را داد، شکست خورد و هم اصلاح طلبانی که به هر دليل معقول يا غير معقول در انتخابات شرکت کردند، شکست خوردند.
اکبر گرامی
اگر تسامحاً همه شرکت نکردگان در انتخابات رياست جمهوری اخير را به احتساب لبيک گويان به فراخوان تحريم انتخاباتت بگذاريم، باز بالغ بر 25 ميليون نفر در انتخابات شرکت کردند و بيش از 17 ميليون نفراز ايشان صادقانه و صميمانه با رای خود به رئيس جمهور فعلی با صدائی بلند خود را از ارادت ورزان به رهبری کشور معرفی کردند.
نه من و امثال من و نه سازگارا و گنجی و امثال ايشان حق نداريم و ندارند،اين جماعت را ناديده گرفته و کليت ملت ايران را بنفع خود مصادره کنيم.
تلخ است اما به هر حال سازگارا با « شوخی رفراندوم» و گنجی با « مانيفست جمهوری خواهی» اش ادای خمينی را درآوردند که:
خامنه ای بايد برود!
اشکالی هم ندارد. اما متوجه نبودند که خمينی زمانی گفت: شاه بايد برود که مستظهر به حمايت ميليونی قاطبه ملت ايران بود.
اين در حالی است که سرجمع سربازان کليکی رفراندوم سازگارا به زحمت به پنجاه هزار نفر رسيد.
دقت می کنی؟ تنها پنجاه هزار نفر آن هم در طول بيش از چهار ماه!
اکنون از تو می پرسم: سازگارا در کجای تاريخ ايستاده؟
اصلاً کجاست؟ در لايه های پنهان تاريخ گم شد.
در اعتصاب غذای اکبر هم ديدی و ديديم که تنها 500 نفر پشت بيمارستان ميلاد به حمايتت جمع شدند.
اکبر گرامی
فريب شيدائيان را نخور. ايشان خود حجاب خودند. سی مرغانی، در جستجوی سيمرغ اند! ماهيان تشنه لبی در دريايند! شوريدگانی که به تعبير خمينی:
اين شيفتگان که در صراط اند همه
جوينده چشمه حيات اند همه
حق می طلبند و خود ندانند آن را
در آب به دنبال فرات اند همه

عمرت دراز باد و عزتت مستدام

داريوش سجادی
1/فروردين/85
آمريکا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ارجاعات:
1ـ مقاله استغاثه دوم خرداد
2ـ مقاله نوبل شوم و تبعات نوبل
3ـ اينک گنجی و آزادی ـ مريم کاشانی ـ سايت روز
4ـ يک دست بی صداست ـ فراخوان 6 روزنامه نگار در حمايت از تحصن مجلسيان
5ـ مقاله صمد و عين الله
6ـ فراخوان برائت از تردامنی
7ـ مقاله اکبر تو می ترسی
8ـ مقاله سمفونی خاتمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر