۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

جهان بينی و توسعه(1)


مقدمه

بررسی رشد و تکوين و تطّور فهم انسان از جهان هستی و تأثير آن بر نوع مناسبات اقتصادی ـ سياسی و اجتماعی در سطح جوامع انسانی،انگيزه اين نوشتار است.

تلاش شده تا ضمن برسی پويش تاريخی مفهوم «توسعه» با تکيه بر استحالة ماتريس جهان شناختی انسان در غرب به علل يا عوامل دخيل در توسعه نيافتگی کشورهای جهان سوم اشاره شود.

در اين وجيزه اهتمام بر اثبات نوع رابطه انسان با جهان هستی و تجلّی عينی آن در نظامات اقتصادی ـ سياسی، صنعتی و اجتماعی می باشد.



اضمحلال نظام پولاريزه جنگ سرد و تجلّی انقسام جديد شمال ـ جنوب در صحنه بين الملل، مفهوم توسعه و نيل به توسعه يافتگی در جهان را از جايگاه ويژه و حساسی برخوردار کرده است.

علی رغم وجود انگيزه و ميل مُضاعف به روند توسعه و نوسازی در جهان سوم، ليکن فقدان درک جامع از مفاهيم و ملزومات توسعه و عدم شناخت نسبت به قانونمنديهای حاکم بر روند ذهنی ـ عينی آن، مُنجر به يک دور باطل در پروسه توسعه يافتگی در جهان سوم شده است.

مشکل عمده در پيگيری سياست های توسعه در جهان سوم، فقدان عطف توجه به بافت و ساختارهای فرهنگی و بومی کشورها است که مُشتمل بر ايدئولوژی و جهان بينی و هنجارها و ايستارهای حاکم بر آن جوامع می باشد.

منتزع و خودشمول تلقی کردن توسعه در کميّات اقتصادی، مُنجر به عدم توجه به ديناميزم فلسفی حاکم بر انسان و جامعه توسعه يافته شده است.

توسعه اگر در يک مفهوم کلی، تَفَوُّق انسان در تسلط بر طبيعت تلقی شود، حصول به چنين غايتی منوط به جلوس انسان در نوعی ويژه از مناسبات با نظام هستی است.

روند توسعه روندی دومينوئی است که در آن حرکت مهره دوم منوط به لغزش مهره نخست بوده همانطور که حرکت مهره سوم ملاک اپيدمی حرکت در مهره های چهارم و پنجم و ... است. ليکن مشکل عمده در الگوگزينی توسعه در کشورهای عقب مانده بی توجهی به قانونمنديهای تسلسلی ذهنی ـ عينی حاکم بر روند توسعه می باشد.

توسعه صنعتی ـ اقتصادی و سياسی در غرب را نمی توان از تحول و تبدّل جايگاه انسان با جهان هستی مُنفک کرد.

در بررسی ديدگاه های غالب در باب توسعه و تفکيک آن به دو ديدگاه ليبراليستی و مارکسيستی، آنچه بعضاً مشهود است عطف توجه ليبراليستها به همين عنصر ذهنی است در حاليکه نظريات مارکسيستی پاسخ توسعه و توسعه نيافتگی را در کيفيت و سطح روابط بين الملل جستجو می کنند.

از برجسته ترين نظريات مارکسيستی می توان به آراء انديشمندانی چون پُل باران و گوندرفرانک اشاره کرد.

بر اساس نظريه باران:

«تکوين رشد و توسعه غرب ماحصل انباشت سرمايه صنعتی در اين منطقه و بدنبال جريان انتقال ثروت از بخشی به بخش ديگر جهان از طريق استعمار و استثمار بين المللی و غارت مازاد اقتصادی جهان سوم می باشد»

همچنين گوندر فرانک مُبدع نظريه وابستگی نيز در همين چارچوب مدعی ارتباط اُرگانيک نظام متروپوليتن، مبنی بر انتقال ثروت از يک بخش به بخش ديگر جهان از طريق استثمار بين المللی و ايجاد پيوند انداموار بين جهان توسعه يافته و توسعه نيافته می باشد که ماحصل چنين سيستمی دوقطبی شدن «مرکز ـ پيرامون» اقتصاد جهان است.

به اعتقاد فرانک:

«توسعه پيرامون تنها با درهم شکستن ارتباط انداموار ميان دو بخش مرکز و پيرامون بوجود خواهد آمد. لذا عقب ماندگی نتيجه مستقيم امپرياليسم و پيوند آن ميان ساخت اقتصادی پيرامون و سازمان جهانی سرمايه داری است که مُنجر به بازتوليد مضاعف عقب ماندگی می شود»

در نقطه مقابل نظريات مارکسيستی، آراء علماء ليبرال مطرح است.

فرديناند تونيس کُل روند نوسازی را «گذار از جماعت استوار بر هماهنگی جمعی و سنت و مذهب به جامعه مُبتنی بر قرارداد و قانون و نفع شخصی» ذکر کرده است.

اميل دورکهايم «تحول از همبستگی افزارگونه به همبستگی انداموار را مشتمل بر روند نوسازسی» دانسته و متقابلاً آلموند توسعه را «گذار از بحرانهای هويت ملی، مشروعيت سياسی، مشارکت سياسی، گسترش نفوذ» تلقی می نمايد.

همچنين در اين گروه، بارينگتون مور ضمن بررسی علل توسعه و واپس ماندگی زمينه های آنرا در ارتباط و ساختار اقتصادی و اجتماعی کشورها مطرح کرده است.

به اعتقاد وی:

« سه راه عمده برای نيل به توسعه وجود دارد.

1ـ شيوة دمکراتيک و سرمايه دارانه مُبتنی بر انقلاب بورژوازی و عدم ائتلاف و وقوع منازعه ميان طبقه جديد (بورژوا) و اشرافيت زميندار.

2ـ راه نوسازی محافظه کارانه از طريق انقلاب از بالا و مُبتنی بر ائتلاف و سازش ميان بورژوازی که به پيدايش نظام های فاشيستی مُنجر شده است.

3ـ راه کمونيستی از طريق انقلاب دهقانی که اين شيوه مُنتج از ناتوانی طبقات حاکمه جهت نوسازی صنعتی از بالا و جلوگيری دستگاه دولت جهت رشد گروههای تجاری و صنعتی و عدم گسترش طبقه متوسط. همچنين زيست سنتی طبقه دهقانی در نتيجه عدم وقوع جنبش نوسازی در مقابل اشرافيت زميندار و شکل گيری منابع شورش های خشونت آميز در اين قشر که ماحصل آن ايجاد انقلاب ويرانگر و روی کارآمدن دولتهای کمونيستی گرديده است»

ساموئل هانتينگتون نيز نوسازی را «روندی مشتمل بر شهری شدن، صنعتی شدن، دنياگروی، دمکراتيزه کردن، آموزش، دسترسی به وسايل ارتباط جمعی با تکيه بر نهادمندی تطبيق پذير، پيچيده، مستقل و منسجم جهت بسط تحرک اجتماعی و مشارکت سياسی در کنار رشد اقتصادی بوسيله عقلانيت اقتدار سياسی و تمايز کارکردهای سياسی نوين و اشتراک هرچه بيشتر گروهای اجتماعی در امور سياسی و تمايز کارکردهای سياسی نوين و اشتراک هر چه بيشتر گروههای اجتماعی در امور سياسی» ذکر می کند و در نهايت ماکس وِبِر با تاکيد بر تأثير اعتقادات مذهبی بر ساختارهای اجتماعی ـ اقتصادی، منشاء پيدايش سرمايه داری در غرب را ناشی از «جنبش اصلاح دين که ثروت اندوزی را بصورت عملی اخلاقی و وظيفه ای مذهبی در آورد» تلقی می نمايد.

به اعتقاد وبر «در مذهب کالون نيل به رستگاری نيازمند فعاليت اقتصادی و سلطه بر جهان مادی بود که اينگونه اخلاق تنها در غرب پيدا شد. مذاهب ديگر يا اساساً جهان گريز بودند و يا اگر هم در پی سلطه بر امور جهانی بودند، فعاليت اقتصادی را وسيله ای برای رستگاری بشمار نمی آوردند»

وبر توضيح می دهد که چگونه« اخلاق و تلقی های پروتستانی در رونق اقتصادی و تکوين سرمايه داری مؤثر بوده است چون در خوی و اعتقادات مذهبی پروتستان کسب و کار تکليفی دينی است. خدا هرکس را به حرفه ای موظف کرده. از بيکاری و تنها چشم به آسمان دوختن و دست به دعا برداشتن خوشش نمی آيد. ميان انسان و خالق هيچ ميانجی نيست و آدمی دارای کرامت و اصالت است. فرد معتبر است و بايد در توليد و اکتساب بکار گرفته شود. دين به عقل نگرش مثبت و به مُقتضيات و مصالح و کار منظم عقلانی و حسابگری دقيق امور، توجه کامل دارد و از خوشگذرانی و تنبلی و هرزگی پرهيز می دهد و بجای آن سرمايه گذاری و خرج مال در تجارت را تشويق می کند. به همين دليل است که نخستين بازرگانان اروپا مُنتسبين به اين مذهب بوده اند»

در بررسی تکوين توسعه غرب، از عصر اسکولاستيک به بعد بعنوان يک الگوی تاريخی برجسته می توان تأثير و تأثرات و واکنشهای متفاوت و متعدد مؤلفه های دخيل در تشکيل و تسريع در روند توسعه را بخوبی بازبينی نمود.

ساختار اساسی عصر اسکولاستيک و تحولات و تکيدگی های مُتِرَتِب بر اين عصر پس از رُنسانس و رفُرم و انقلابات سياسی انگلستان و فرانسه و آمريکا مُبين شيوه آغاز و انجام فرآيند نوسازی و توسعه در اين گستره جغرافيائی می باشد.

عصر اسکولاستيک در قرون وسطی را دوران به استخدام درآوردن فلسفه برای معتقدات دينی و دوران اسارت عقل در خدمت کليسا و ايمان ذکر می کنند.

در اين دوره جهان بينی دينی حاکم مبتی بر عواملی نظير: گناه ذاتی، تکيه بر علت غائی و ثنويت و آخرت گرائی بود.

پيرو اين منظومة دينی، بشر ذاتاً گناهکار به دنيا می آيد، لذا وظيفه او در اين دنيا تمسک به يک مازوخيزم(Masochism) اقتصادی جهت مورد شفاعت قرار گرفتن نزد خداوند است.

نيل به مازوخيزم اقتصادی نزد مسيحيت قرون وسطی به تأسی از بافت سياسی و اجتماعی محيط نضج مسيحيت اوليه ناشی می گرديد که مستوره در يک ظلم شديد اقتصادی و سياسی و اجتماعی بود. اين امر مُنجر به فهم زُهدگرائی و جهان گريزی جهت تحصيل آرامش و تَنَعُم ابدی در جهان آخرت با انقسام به دو بُعد مادی و روحانی انسان وتکيه بر بُعد روحانی آن قرار داشت.

همچنين عصر اسکولاستيک در تفکر علمی خود اتکای بر هيئت بطلميوسی و جهان فيثاغورثی داشت.

بر اساس هيئت بطلميوس زمين مرکز کائنات و سيارات بوده و حرکت اجرام سماوی حول آن در غالب حرکتی دايره ای است و کل اين حرکت و تداوم آن ناشی از وجود نيروئی محرک در جهان می باشد.

تفسير و استنباط کليسا از اين آموزه مُبتنی بر برتری انسان در جهان هستی و کمال هستی های ايزدی و حضور و دخالت دائمی و تدبيری خدا در آفرينش جهان و در غالب تفسير ارگانيکی از طبيعت بود که کل ساختار نظام هستی را جامه ای طبيعی می پوشاند.

جهان بينی فيثاغورثی نيز القاء کننده رابطه ای ارباب ـ رعيتی ميان خالق هستی و جهان هستی بود.

در عرصة سياسی نيز عصر اسکولاستيک اتکای بر جامعة فئوداليزم داشت که در آن با توجه به تملک گسترده اراضی توسط کليسا بعنوان فئودال اعظم، نهايتاً کليسا با توجه به جهان بينی فيثاغورثی غالب بر آن توجيه کننده نظام ارباب ـ رعيتی فئوداليزم بود که ماحصل آن ضعف و فقدان دولتهای ملی می شد.

در واقع سه ديدگاه علمی ـ دينی ـ سياسی مزبور بمنزله قطعات پازل تکميل کننده کل نظام اسکولاستيک و جهان بينی حاکم بر آن بود.



Three R

سه عامل فرهنگی ـ دينی ـ سياسی در قرون 16و17و18 خدشه سنگينی به ارکان عصر اسکولاستيک وارد ساخت.

اين سه عامل به ترتيب عبارت بودند از:

ـ رُنسانس (Renaissance) يا تجديد حيات علمی ـ فرهنگی.

ـ رفُرماسيون (Reformation) يا نهضت اصلاح دينی.

ـ روُلوشن (Revolution) يا انقلاب سياسی اروپا ـ آمريکا.

در عرصه علم پس از نوآوری های افرادی چون کپرنيک، کپلر، گاليله، و نيوتون، تفکر بطلميوسی و فيثاغورثی از جهان هستی تدريجاً از حيز انتفاع اُفتاد.

«کپرنيک با ابداع نظريه خورشيد مرکزی و گردش ديگر کُرات از جمله زمين به دور آن، ناقض هيئت بطلميوس و متعاقباً ناقض مرکزيت و محوريت انسان شد.همچنين نظريه حرکت بيضوی اجرام و کائناتِ کپلر در تناقض با تکامل هستی های ايزدی قرار گرفت و نهايتاً گاليله با ابداع قانون اول حرکت مبنی بر سکون دائم يا حرکت يکنواخت و مستقيم اجسام در صورت عدم اعمال نيروئی از بيرون، انديشه نيروی مُحرک و حضور دائم خداوند در حرکت و گردش و آفرينش جهان را نفی کرد»

در جهان مذهب نيز قرون وسطی متأثر از Three-R دچار تکيدگی گرديد.

پس از اشاعه آراء افرادی همچون لوتر، کالون و شکل گيری نهضت پروتستان، مسيحيت کاتوليک بتدريج قابليت های خود را جهت توجيه نظام هستی از دست داد.

مطابق انديشه پروتستان:

ـ جهان جهت تعظيم شأن خداوند آفريده شده و اين انسان است که برای خدا وجود دارد، نه خدا برای انسان.

ـ عقل انسان نيات خدا را درنمی يآبد.

ـ تقدير ازلی انسانها از ابتدا نزد خداوند ثبت شده، لذا با تمسک به عُسر و حَرَج يا مازوخيزم اقتصادی تغييری در اين تقدير حادث نمی شود.

انسان مجبور است به راه خود رفته تا به سرنوشتی که از ازل برای او تعيين شده برسد.

ديناميزم چنين انديشه ای ميل انسان به کشف تقدير خود است و از سوی ديگر اين انديشه نافی تأثير شفاعت و ميانجيگری در نزد خداوند و نفی تأثير عمل انسان در تغيير مشيّت خود می گردد.

چنين انسانی تنها درصدد کشف تقدير شخصی خود است:

«آيا من از زمره برگزيدگانم؟»

پاسخ به اين سوال منوط به دو شرط بود.

1 ـ برگزيده باوری فرد، که شک در آن نشان بی ايمانی است.

2 ـ تلاش اقتصادی جهت اثبات برگزيدگی.

برگزيدگی در اين تفکر مستولی بر زندگی خوش و متنعمانه بود. انسان برگزيده نه با عبادت، بلکه با ايفای وظيفه مُقدر و خدمت به خلق با تمسک به تلاش اقتصادی ايمانش را ثابت و رستگار می شود.

پروتستانيزم تأکيد وافری داشت بر امساک و هوشياری و سخت کوشی، در هر جايگاهی که خداوند انسان را به آن فراخوانده.

هرکس در هر مقامی بايد پيوسته کار کند اما در بهره مندی از ثمرات کار، اسراف جايز نيست.

نهايتاً نيز پس از انقلابهای سياسی انگلستان و فرانسه و آمريکا و اضمحلال نظام فئوداليته و جايگزينی دولتهای ملی در اروپا بجای حاکميت دينی کليسا پرونده دوران اسکولاستيک بسته شد.



تبعات Three-R

هر کدام از سه نهضت فوق، فرآيندها و تبعات عميقی را برساختار و بافت فلسفی ـ فرهنگی جامعه غرب اعمال کرد که تجلی آن در ساختارهای سياسی و صنعتی سرريز شد.

متأثر از رفُرماسيون، مسيحيت مُبدل به دينی دنيوی شد.هدف از آن نيل به تنعم و تموّل و تمکن مادی جهت اثبات برگزيدگی فرد نزد خداوند بود.

مُتعاقباً پس از رنسانس ديد غالب مبتنی بر مقسور ديدن جهان هستی قرار گرفت.

«در قرون وسطی نظام هستی، نظامی طبيعی تفسير می شد که در آن پديده ها متأثر از حرکت درونی خود بسوی غايت خود در حرکت بودند، ليکن جهان نيوتونیِ جديد نفی غائيت کرد. اسر و عِقال از پای انسان برگرفت و بر پای طبيعت گذارد و تکليف انسان ، تکليف برداشتن اين اسر و عقال از پای طبيعت شد. در جهان بينی فلسفی کهن، اشياء و موجودات آزادانه و مشتاقانه و از سر طبع بسوی غايات خود می شتافتند. ليکن در جهان بينی نوين اشياء و موجودات هميشه در معرض مزاحمت ها و مقاومت ها و فشارها و تضييق ها هستند و همواره و همه جا می توان با تصرفی آنها را از راه خود بازداشت و هدف جوئی آنها را بازستاند و هر مقصد و مسير دلخواه را در برابرشان نهاد. اينک مسيرهای يکنواخت و طبيعی و غايت گرايانه پديده ها انکار شد و بجای آن مسيرهای تحميلی و قسری نهاده شد. علت غائی جای خود را به علت فاعلی داد... رشد صنعت و غلبه بر طبيعت و مهارکردن نيروهای آن اين انديشه را در ذهن بشر پيش آورد که نه تنها طبيعت دربند نهادنی است بلکه در واقع دربند است. اين اسارت و زنجير نهادن بر پای طبيعت، بند را از پای علم گشود و زندانی کردن طبيعت به علم منتهی شد. غايات و طبايع که هر دو از درون می جوشيدند جای خود را به نيروها و قاصرهائی دادند که از بيرون تحميل می شوند و پُر پيداست که روش يافتن اين قاصرهای بيرونی لاجرم تجربه و مشاهده است. تفسير طبيعت در قرون وسطی مُلهم از انديشه ارسطو بود و آن جهانی سياله ای با کيفياتی پوشيده و طبايع نهان بود و پس از رنسانس تفسير مکانيکی طبيعت مُلهم از افلاطون نضج گرفت و اين جهان منقسم به دو بخش واقعيات (صفات و خواص اشياء) و ذهنيات (دريافتهای انسان) گرديد و پوزيتيويزم (Positivism) جای خود را در جهان باز کرد»

در همين مقطع « فرانسيس بيکن» مراد از علم را سود رسانيدن به بشر تلقی نمود «جان لاک» مدافع برخورداری بشر از حقوق طبيعی(حق حيات و آزادی و مالکيت) و مُبدع اصالت عقل ، سازش و مدارا و حکومت مشروطه گرديد.

«جان استوارت ميل» اصالت سود را دامن زد و مطلوبات بشری را در تندرستی و رفاه و امنيت قرائت نمود.

بطور کلی عنصر اصلی در اين دوره نضج اخلاق علمی و افاده الزامها از اثباتها و استنتاج بايدها از هست ها بود.

« داروين با تکيه بر چنين اخلاقی مبدع تکامل بيولوژک طبيعت شد و داروينيزم اجتماعی با اتکای بر سه عنصر تنازع بقاء ، بقاء اصلح و انتخاب طبيعی داروين، ارکان داروينيزم اجتماعی را مبتنی بر:

ـ فائق بودن اخلاق ارجح در سير تاريخ.

ـ ارزشگذاری مثبت بر آينده.

ـ تفوق اخلاق ارجح در تنازع بقاء.

ملاک اخلاق تکاملی قرار داد که از رَحِم آن ماترياليزم تاريخی با توجيه نزاع طبقات و تفوق طبقه برتر (پرولتاريا) و کاپيتاليزم با القای رقابت آزاد اقتصادی جهت تسلط سرمايه دار اصلح تر! زاده شد»

مُلهم از اخلاق علمی، پوزيتيويزم اخلاقی نيز بنيانگذار صدور جوازات اخلاقی با تکيه بر رواجات اجتماعی شد(تحصيل وجوب از وقوع) که غايت آن ليبراليزم فرهنگی بعنوان مشربی فکری که فاقد مکانيزم لازم جهت ارزشگذاری بر کُنش های اجتماعی بود(Tolerance)

در عالم سياست و اقتصاد نيز ملاک شراکت در حکومت و ملاک قدرت بر خلاف قرون وسطی که متکی بر تملک ارضی بود، مُبدل به تملک اموال منقول و برجستگی نقش بانکداران و بازرگانان و صنعتگران گرديد.

شهر جانشين روستا و علم جايگزين دين گرديد و از دل چنين روندی مرکانتليزم (Merchantilism) با تقاضای مباشرت و دخالت دولت در اقتصاد و احراز استقلال اقتصادی زاده شد.

متقابلاً انديشه تفکيک قوایِ «مُنتسکيو» تعديل کننده سيستم خودکامگی بی لگام گرديد و از طرفی «ژان بُدن» با طرح حاکميت ملی در نظام تماميت گرای حاکميت مذهبی کليسا به نفی و خلع يد کليسا دامن زد و «توماس هابز» بر لزوم حکومت مُقتدر سلطنتی با توجه به طبع شرور انسان ضرورت بخشيد و اين مُحرکی بهينه جهت ميلاد و بقای مرکانتليزم شد.

پس از خلع يد کليسا و احراز امنيت اقتصادی طبقه متوسط و نوکيسه بورژوا، بتدريج تفکرات ليبراليزم جای خود را در عرصه انديشه فلسفی غرب باز کرد.

اينک زنجير از پای طبقه متوسط برداشته و برپای طبقه کارگر گذارده شد و زمينه جهت رشد انديشه های سوسياليستی مهيا گرديد.

ماحصل کلی اين روند در جامعه غرب عبارت بود از:

«صنعتی شدن، رشد مبادلات آزاد تجاری، خلق بازار جهانی، آزادی عقايد و مذهب، خلع يد نيروی مالی رُم، خلع يد کليسا جهت تعيين شخصيت افراد، محدود کردن قدرت حکومت ها در مرزهای معين، ارجاع به حق رای عمومی و حکومت پارلمانی»

نکته حائز اهميت در تمامی تحولات فوق «تعويض نسبت انسان با جهان هستی است»

مُبتدای توسعه در غرب، عوض شدن رابطه انسان با جهان هستی را شامل می شد. تبديل انسان به موجودی مُحق (بدليل نفی غائيت و حذف مُبتدا و مُنتها از نظام هستی) ابسورديته Absurdity و متعاقباً تلاش جهت تسلط بر طبيعت بمنظور کسب رفاه و خوش زيستی.

آگوست کُنت در تبيين روند تکوين تاريخ فکر بشر با خلق فلسفه تحصّلی اين روند را مشتمل بر سه دوره الهی ، فلسفی و تجربی کرده و به نظر وی جهان شناسی علمی ـ تجربی امروز جانشين جهان شناسی های فلسفی ـ استدلالی ديروز و جهان شناسی های اساطيری ـ الهی پريروز می باشد.

کالينگ وود نيز با تقسيم اين روند به سه دوره:

ـ جهان انسان وار(انتصاب الگوها و ايستار ها و هنجارهای انسانی به طبيعت)

ـ جهان ماشينی(کنار گذاشتن علت غائی)

ـ عصر تفکر تاريخی(تاريخی نگری)

بر تغييرات نوع نگرش انسان بر کائنات و نظام هستی و تاثير آن بر شيوه تفکر و زندگی انسان صحه گذارد.

بتعبير دکتر عبدالکريم سروش:«انسان آن گونه می زيد، که می انديشد»

چنين تغيير نگرشی به جهان در نظام فلسفی اروپا طلايه دار نهضت توسعه و نوسازی در غرب شد و پس از نزديک به 200 سال جامعه صنعتی غرب با 6 ويژگی :

«همسان ساز، تخصصی، همزمان ساز، تراکم، بيشينه ساز و تمرکز» در جايگاه فعلی خود بمنصه ظهور رسيد.

پارادايم عصر اسکولاستيک قابليت رگلاژ با پارادايم جهان صنعتی را نداشت، لذا با تغيير و استحاله منظومه فکری ـ توجيهی انسان قرن 18 و اضاله هرم معرفتی قرون وسطی، منظومه سياسی ـ اقتصادی نوينی منطبق با نوع توقع و استحصال انسان از نظام هستی آفريده شد.

مشکل جهان سوم پارادوکس مدرنيزم است که در جهانی با بافت متافيزيکی محض علی رغم تشبث به الگوهای توسعه غرب با بار معرفتی خاص و مُترَتِب بر آن اين مجموعه را دچار يک دور باطل می نمايد.

انسان آرمانگرای جهان سوم دستی در آسمان دارد و پائی در زمين. در منظومه ذهنی خود بجای تسلط بر طبيعت، تسلط بر نفس را وجهه همت خود قرار داده.

در مقابل انسان مُحق غربی، خود را مُکلف دانسته، مُکلف به به ادای تکاليف و اعاده حقوق مترتب بر آن در مضارع بعيد.

در مقابل تمسک انسان غربی به علم جهت تامين خوش زيستی انسان شرقی متشبث به دين خود است بمنظور تحصيل بهزيستی و تلاش رفاه طلبانه غرب را مبدل به کوششی کمال طلبانه کرده است و اين در حاليست که در منظومه عينی اش مترصد تحصيل جامعه ای بهينه مبتنی بر ارکان کمّی جامعه غربی است و حصول به چنين غايتی با توجه به پارادوکس حاکم بر آن کمتر موفقيتی را در بر داشته است.



داريوش سجادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) ـ اين مقاله تحت همين عنوان در روزنامه همشهری چاپ تهران مورخ 27/خرداد/72 درج شده است.



منابع:

سير آزادی در اروپا ـ لاسکی

ريشه های اجتماعی ديکتاتوری و دمکراسی ـ بارينگتون مور

انقلاب انگليس ـ کريستوفر هيل

سامان سياسی در جوامع دستخوش دگرگونی ـ ساموئل هانتينگتون

انقلاب فرانسه ـ آلبر سوبول

جامعه شناسی ماکس وبر ـ ژولين فروند

تاريخ فلسفه ـ ويل دورانت

بنياد فلسفه سياسی در غرب ـ حميد عنايت

موج سوم ـ الوين تافلر

دانش و ارزش ـ دکتر عبدالکريم سروش

رويا و تاريخ ـ کلود ژولين

تَفَرُج صُنع ـ دکتر عبدالکريم سروش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر