برادر بزرگوارم ؛ اکبر گنجی
هرگز بنا نداشتم اين نامه را که آغشته به عتاب نيز هست لااقل در فضای عاطفی موجود و جو سنگين ترحم برانگيز حاکم بر گنجی و گنج رُبايان تحرير کنم.
قهراً نوشتن در فضائی که از زمين و آسمان ،خاکستر در چشممان می پاشند عتاب به گنجی حکماً بمعنای خودکشی نوشتاری است. اما نهيب دکتر، امان ام نمی دهد که از تقوای پرهيز، بپرهيزم!
برادرم ؛ اکبر
ما نويسنده ايم، و به صفت نويسندگی مان نبايد و نمی توانيم تن به هيچ تعهدی حتی تعهد به مردم دهيم!
تنها تعهد ما به حقيقت و واقعيت برخاسته از آن است.
رسالت نويسندگی ملزم مان کرده تا مقابل هر کجروی بايستيم ولو آنکه آن کجروی از مصدر مردمانمان باشد، چه رسد به حکام مان و اولی تر از آن چه رسد به نويسندگانمان.
اکبر عزيز
نامه های اخيرت خصوصاً نامه به آيت الله منتظری و جناب آقای دکتر سروش را با دقت و تالم خواندم و متاسفانه سطر سطر آن رُباعی تلخ را مملو از وحشت و واهمه ای نه چندان پنهان ديدم.
اکبر گرامی
خودت نقد بی رحمانه ات را طلبيده بودی . هر چند رسم انصاف نيست در چنين تنگنای نفس گيری، گنج مان را رازگشائی کنيم ، اما همانطور که در نامه ام به جورج بوش تصريح کردم:
گنجی برای ما عزيز است اما حقيقت بيشتر و پيشتر از گنجی برای مان عزيز است.
برادرم؛ اکبر
در رنج نامه ات خطاب به دکتر سروش به تلميح و تلويح اشارتی داشتی به زهد فروشی آن به تعبير خودت: تئوريسين خشونت و برده داری!
بالغ بر شش سال پيش با اشارت به همان فيلسوف فوق الذکر گوشزد می کردم که:
« خشونت گرايان در بطن انديشه خود به تقديس خدای قهار و خشنی می پردازند که زبان تکلمّش با انسان زبان تهديد و شکنجه است. در منظر چنين خدائی ، انسان صالح، بنده ای است خائف که شرط تعبدش وحشت از خشم او و اجتناب از دوزخ خوفناک اوست همچنانکه مخالفين قرائت خشن از اسلام، قائل به خدای رئوفی اند که شرط تعبدش نه خوف از قدرت اوست و نه شهوت تصاحب جَنّت اش و تنها عشق به او مَخلص بندگی اوست.
بتعبيری ماهيت خدايان ابتنای بر ژنريک انسانها دارد! و به همان لحاظ و بتعبير همان دکتر سروش، به عدد انسانها خدايان وجود دارد و هر انسانی بطبع نقاط ضعفش ، نقاط قوّت خود را تعريف می کند و بر همان اساس نيز «خدای» خود را تعيُـــــــــّن می بخشد!
بتعبير صدرالمتألهين؛ حجم وجودی انسانها بميزان مطلوبها و معروفها و معلومهايش شکل می گيرد.
اينکه فيلسوف تئوريزه کننده خشونت از اعمال خشونت لذت می برد و مخالفانش از اين لذت و حظ ذهنی بی بهره اند بازتابی از تشفيّات خاطر خدايان اين دو قرائت از دين است.
برای اولی شرط دلرُبائی در منظر خدای خشن، کشتن يا کشته شدن است.
سرکوب مخالفين به اشد مجازات و در صورت عجز، کشته شدن در منظر خدا، اعلی درجه بندگی نزد چنين خدائی است و همچنانکه برای ديگری تأليف قلوب شرط فريبائی در منظر خدای رئوف اش خواهد بود.
خدای نخست ، خدائی است ماکزيمال که در تمامی شئون زندگی انسان برای خود شانيت قائل است و برای تمامی رفتار و سکنات بنده اش الگوهای رفتاری تعبيه می کند ، الگوهای که تخطی از آن را برنمی تابد و خدای دوم ، خدائی است می نيمال. خدائی که فراغت لازم را به بنده اش برای حياتی مُستقل داده و در بخش وسيعی از اعمال فردی و اجتماعی اش وی را صاحب اختيار قرار داده و می دهد.
به تبع آن مقوله آزادی نيز در منظر اين دو خدا قبض و بسط می پذيرد.
خدای خشن، بواسطه جامعيت الگوهای رفتاری بندگانش ، لسان تکلم اش با انسان لسانی است مُکلفانه ،همچنانکه نظمآهنگ تکلم خدای رئوف ، منبعث از کمينگی دايره مطالباتش از انسان، آغشته بر گويشی مُحقانه بوده و هست.
(همان چيزی که خودت به درستی در فرازی از نامه ات به دکترسروش منسوب کرده ای)
اولی از انسان تنها تکليف می طلبد و حقوق مُترتب بر آن تکاليف را معوق به آخرت اش کرده و دومی، انسان را مُحق دانسته و گستره ای از حقوق فردی و اجتماعی اش را به خودش واگذاشته
از همين مبدا است که آزادی در منظر خدای خشن ، آزادی حداقل است و در منظر خدای دوم ، آزادی حداکثر و به تبع آن انسان مخلوق چنين خدايانی برای اولی صغير است و ديگری بالغ!
کارل پوپر معتقد بود انگيزه فيلسوفانی نظير هراکليت و کارل مارکس در تدوين قوانين ثابت و لايتغير از حرکت در تاريخ، وحشت ايشان از هر گونه تغيير و دگرگونی و دلبستگی ايشان به وضع موجود بود. لذا بدليل همين وحشت شان از تغيير و حرکت ، غلبه بر وحشت خود از حرکت اجتناب ناپذير در تاريخ را با جعل قوانين ثابت و لايتغير برای حرکت و تغيير در تاريخ مستوره کردند.
بهمين قياس تمايل قائلين به خشونت در اسلام را نيز می توان ناشی از وحشت ايشان از خشونت تعبير کرد تا بمنظور غلبه بر اين دلهره جانکاه ، خشونت را تئوريزه و مصادره بمطلوب بنفع خدای خود کنند.
متدلوژی تفلسف منبعث از جهل انسان است که تمهيد کننده وحشت او می شود و اين نقطه عزيمت بسوی فلسفه بافی برای استتار جهل انسان است.
عمده فلسفه بافی های فيلسوفان در بستر تاريخ ناشی از بيم های انسان بوده که مُحرک اميدهای وی شده است. بواقع نقاط قوت انسان همانا نقاط ضعف اوست که با گريم ، سعی در مستوره کردن آن می کند.
خدای قاهر و خشن، استتار فيلسوفانه انسان مرعوبی است که برای گريم وحشت خود به خلق خدا و فلسفه ای می پردازد که بنده اش را شجاع می طلبد و مُختصات شجاعت در اين فلسفه ، قائم بر خشونت است.
برادرم ، اکبر
همه حرف من از بيان و تکرار آنچه بازخوانی کردم آنست که:
اکبرمان، اکبری که من می شناختم. اکبری که دوستان اش می شناختند، ترسيده!
اين آن اکبری نيست که شورمندانه و شعورورزانه در « راه نو» می نوشت.
اين آن اکبری نيست که از زبان و بيان و چشم هايش مهر و عاطفه و عشق می جوشيد.
برادرم ، اکبر
در جای جای نامه ات به دکتر سروش و آيت اله منتظری از آنی نام می بری که :
« به مقام خدایی رسيده و آن بیچارهی خود هراس و دیگر هراس باید توسط مردم ترسیده شود»!
اما فراموش می کنی که اين ترس مضمر در لايه های پنهان شخصيت توست که برای استتار آن دست به خلق ضد قهرمانی هر چه خوفناک تر و و در عين حال ترسو تر می زنی تا به ازای آن هم ترس پنهان خود را استار کنی و هم اشل قهرمان سازی خود را هر چه بيشتر وسعت و بزرگی دهی.
برادرم اکبر
همه اينها قابل فهم است. تو در فشار زندان و روان بشدت سرخورده شدی. اما برادرم با خاک در چشم واقعيت پاشيدن نمی توان چيزی را تغيير داد.
واقعيت آنست که ما باختيم به همين تلخی اما واقعی.
اينکه چرا باختيم بماند برای فرصتی مغتنم اما به هر حال باختيم .
چه آنانکه ظرفيت های اصلاحات را معطل در گويش ها و پويش های بی دليل کردند و چه گنجی و گنجی هائی که فراخوان تحريم انتخاباتشان با اقبالی مواجه نشد.
بايد بپذيرند و بپذيريم که باختيم.
برادرم ، اکبر
شکست چندان هم تلخ نيست. درست است که گنجی به جفا به زندان رفت اما نمی توان که همه حق مان را نيز در همين دنيا کسب کنيم.
آری تو مايل بودی بعد از تحمل اين همه مشقت، خروجی سرخوشانه از زندان داشته باشی اما متاسفانه ديدی در حالی بايد از زندان خارج شوی که برخلاف نظر و ميل تو و ما ، خاتمی پست اش را به کسی داد که با سلايق تو و ما نامانوس است.
اما برادرم ، اکبر
به کدام حجت و حقی مخالفين مان را به صفت تحقير می نوازی؟
می گوئی سعيد مرتضوی بدنبال قتل توست و به طعنه از حذف انديشمندان و گزينش وی و هم کيشان وی در مصادر امور با تعبير « به جاهلانِ دِه شغل دادن» ياد می کنی!
برادرم اکبر
در ابتدای نامه ات به دکتر سروش لمحه ای از بوستان پرطراوت مولوی و حافظ را شماسازی کرده ای.
شرمنده ام که بايد چنين تلخ اعتراف کنم که اکبر گنجی ما نه در مکتب دکتر سروش و نه در محضر مولوی و حافظ کمتر توفيق تلمذی مشفقانه نصيب اش شده.
چطور می توان از عرفان مولوی و حافظ بهره برد و اينچنين ذليلانه به بندگان خدا نگريست؟
برادرم اکبر
شرط خوشه چينی از خرمن معنويت و معرفت اين بزرگواران، بوسيدن آستان خضوع و فروتنی است.
چطور می توان مستغرق دريای عرفان مولانا بود و اينچنين حقيرانه و خشمگينانه به ديگران نگريست.
برادرم اکبر
آيا لحظه ای می توانی به آن بقول خودت « به مقام خدائی رسيده ، آن بيچاره خود هراس و ديگر هراس که بايد توسط مردم ترسيده شود» برای لحظه ای می توانی به او به چشم محبت و عشق بنگری؟ و مهرورزانه و عاشقانه چنانچه حتی او را در حضيض ذلت و تفرعن هم بدانی تمنای نجاتش را با محبت و نه نفرت در سر بپرورانی؟
اگر نمی توانی که فحوای نامه هايت چنين می سرايند، در تمامی اندوخته هايت ترديد کن!
برادرم ، اکبر
تو از جان مرتضوی چه می خواهی؟ تصور می کنی با کدام فاضل يا اديب و دانشمندی مواجهی که چنين از سلوک نامتعارف وی برآشوبيده ای؟
آری او دهاتی است. امثال و هم مسلکان او هم دهاتی اند. اصلاً بتعبيری انقلاب سال 57 انقلاب دهاتيون بود! اما آيا تصور می کنی در گستره جغرافيائی ايران جز توده های دهاتی چيز ديگری هم وجود دارد؟.
فريب ظواهر را نخور همه مان دهاتی هستيم.
پيشتر در جائی ديگر گفته بودم:
درد واحد و مشترک ايرانيان و بلکه خاورميانه ای ها به تعبير درست نيچه دل آزردگی است.
ويژگی برجسته يک دل آزرده قبل از از آنکه نارضايتی از نوع و شيوه حکومت اش باشد ، نارضايتی اش از وضعيت وجودی و وضعيت موجود خودش است.
چنين فردی نسبت به آينده خود و بی آيندگی خود بشدت مايوس و سرخورده است.
يک انسان دل آزرده از وضع حقارت آميز خود و زبونی اش دل آزرده است و توان آنرا ندارد تا با تکيه بر داشته های هويتی اش از خودش دفاع کند، لذا به کينه توزی و انتقام می گرايد.
دل آزردگان را با قرض گرفتن عبارت « شخصيت اقتدارگرای» اريش فروم می توان انسان هائی تلقی کرد که شخصيت شان به به بلوغ نرسيده. نمی توانند دوست داشته باشند و از خرد خود بهره ببرند، لذا بشدت تنها و مهجور می شوند.
هراسی ژرف بر ايشان مستولی است ايشان خود را با مرجعی که برگزيده اند يکی احساس می کنند، اما وحدتی نه بر پايه حفظ فرديت خود بلکه بر پايه ذوب شدن در مرجع به بهای نابودی يکپارچگی شخصيت خود.
شخصيت اقتدارگرا به مرجعيتی بيرونی نياز دارد تا در او ذوب شود و بدينوسيله بتواند تنهائی و انزوا و هراس از بی آيندگی خود را تحمل کند.
به تعبير فروم:
شخصيت اقتدارگرا، تمايل به مطيع شدن دارد، ولو ناآگاهانه در پی اين هدف است که خود را به بخشی از واحدی بزرگتر تبديل کند و به آويزه و بخش کوچکی هر اندازه خُرد از انسان «بزرگ»، از نهاد «بزرگ»، از ايده ای «بزرگ» تبديل گردد.
ممکن است اين انسان، نهاد و ايده واقعاً هم با اهميت و يا قدرتمند باشد و شايد هم به طور ساده در باور شخص، هيولای باد شده ای جلوه کند؛ اما چيزی که ضروری است، آنست که اين شخص معتقد باشد که مرجع اش، قدرتمند و برجسته است و اينکه خود او هنگامی نيرومند و بزرگ است که بخشی از اين «بزرگ» باشد.
شخص خود را کوچک می کند تا ـ به عنوان بخشی از بزرگ ـ بزرگ باشد! شخص می خواهد فرمانبری کند، برای اينکه محتاج نباشد تصميم بگيرد و مسئوليت بپذيرد. چنين انسان وابسته و خودآزاری، اغلب در اعماق وجود خود هراس و اکثراً به طور ناخودآگاه احساسی از حقارت، ناتوانی و تنهايی دارد. درست به همين دليل به دنبال مرجعی بزرگ و قدرتمند است تا از طريق سهيم شدن در آن، خود را در امنيت قرار دهد و بر احساس حقارت خود چيره گردد.
برادرم اکبر
واقعيت آنست در بهمن 57 لايه های از ما ايرانيان دهاتی و دل آزرده توفيق آنرا کسب کردند تا حکومت تشکيل دهند ، اين توفيق از آنجهت حائز اهميت است که ايشان برخلاف ديگر دل آزردگان در خاورميانه که محروم از حکومتتند و با اقبال به خودآزاری از جنس انتحار در آن واحد هم خود را از وضعيت فلاکت بار شان به بهشت موعودشان پرتاب می کنند و هم زمان کسانی را که مسبب وضعيت وخيم شان تلقی می کنند جزا می رسانند! ايرانيان برخوردار از حکومتی شدند تا نيازی به انتقام گيری از اجنبی نباشند!
اين جای شکرگذاری است که در ايران بعد از انقلاب دل آزردگان دهاتی به حکومت رسيدند و از اين بابت برخوردار از اعتماد بنفس شدند. اما هر چند برخلاف هم کيشانشان در خاورميانه نااميد از وضعيت موجودشان نيستند اما چشم پر نفرتی به هم کيشان چون خودشان دهاتی دارند که سالها ايشان را تحقير می کرده تنها به آن اتهام که برخلاف ايشان هويت دهاتی خود را منکر نشده و اکنون که بر قدرت دست يافته همه انتقام آن سالهای تحقير را از برادران دهاتی گريم شده خود می گيرند.
اکبر گرامی
ما بظاهر شهری های فرهيخته و تفاخر طلب تنها بصفت ظاهر با برادران دهاتی مان متفاوتيم.
ماهيتاً هر دوی ما مبانی هويتی خود را از دل همان سنتی می گيريم که اتکای بر تقدير گرائی، تبارگرائی، اقتدار گرائی و زعيم سالاری داشته و دارد.
تنها تفاوت مان در شمای قهرمانان و زعيمانمان است.
آنها قهرمانشان را در قد رعنای رهبر می بينند و ما قهرمانمان را يک روز در قد رعنای خاتمی يا شيرين عبادی و يا اکبر گنجی !
برادرم اکبر
از اين واقعيت نگريز، و برخلاف آنها نفرت نورز ، چشم خود را مملو از کينه نکن. انسان را به صفت انسان بودنش دوست بدار. حتی دشمنت را.
آيا با قبول همه اتهامات منسوب به آن « به مقام خدایی رسيده» برای لحظه ای هم می توانی به وی با عشق و محبت بنگری؟
فحوای کلام و دوات قلم توانمندت متاسفانه چنين نشانی از خود ندارد.
برادرم اکبر
می گوئی: استالینیسم یعنی خود تخریب گری برای خوشایند رهبر.
رهبر اکبر ما کيست که چنين با امساک از خوردن دست به تخريب خود زده؟
در مانيفست جمهوری خواهی توصيه می کنی به عدم خشونت و توسل به روشهای مسالمت آمیز و خود دست به اعتصاب غذائی خود تخريبگرانه ای می زنی که توسط جميع حقوق بشر ورزان جهان بعنوان عملی خشونت آميز عليه خود، تقبيح شده.
اکبر عزيز
در ذيل فراخوان اعلام برائتم از جورج بوش متذکر شده بودم:
گنجی و دفاع از حقوق انسانی گنجی برای ما ايرانيان همانقدر حائز اهميت است که صيانت و حراست از مرزهای اخلاقی و معنوی و دفاع از مقدرات ملی مان. به همين دليل نيز به نامحرمان و ناموجه هان اجازه آنرا نداده و نخواهيم داد که پيکره فرهنگی و ملی کشورمان را آلوده به حضور ناخواسته و نامبارکشان نمايند.
فردای درج اين فراخوان همکار و دوست مشترکمان (ابراهيم نبوی) به طعنه در طنزشان فرمودند چه کسی سخنگوئی ملت ايران را به سجادی داده؟
در پاسخی که هرگز توفيق انتشار نيافت! به ايشان گوشزد کردم شخصاً نه به جورج بوش و نه به قاضی مرتضوی و نه حتی به خود اکبر هم اين اجازه نمی دهم که خود را تخريب کند.
گنجی متعلق به خود نيست که اجازه عمل خودسرانه عليه خود را داشته باشد.
برادرم اکبر
دلت را سيراب از زلال معنويت و عشق همان حافظ و مولانائی کن که مقتدايت سروش با آن باليده.
نفسی عميق بکش. چشم هايت را مملو از عشق کن. و دوباره بلند شو.
اتفاق مهلکی نيفتاده. تنها بازی تمام شد. بواقع فصلی از بازی تمام شد. اما اين بمعنای پايان بازی نيست .
دوباره بلند خواهيم شد و بازی را ادامه خواهيم داد به همين سادگی.
تاريخ در سوم تير متوقف نشد.
خود را بتکان. ببين چه کسانی پشت سرت صف کشيده اند و از اين قائله تنها جسدت را مطالبه می کنند. جسد اکبر ما را!
اکبر پيشين ما را به ما بازگردان.
دوستدارت ـ داريوش سجادی
7/مرداد/84
آمريکا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر