۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

نفرين بـــودا!


ريشه يابی تاريخی تهاجم تروريستی به آمريکا

مقاله «نفرين بودا» تحليلی تاريخی است پيرامون چگونگی شکل گيری ريشه های آمريکا ستيزی در خاورميانه که متن انگليسی آن در تاريخ 16 اُکتبر 2001 در نشريه Gulf 2000 وابسته به دانشگاه کلمبيا در نيويورک درج شده است. نکته ای را که نويسنده لازم به ذکر می داند آنست که بعد از درج مقاله «هدف مجازی»(1) و انعکاس آن در چند نشريه و رسانه داخل و خارج از کشور، برخی از صاحب نظران و تحليلگران مسائل سياسی با ارسال نقدهای کارشناسانه، نويسنده را مورد تفقد و امتنان خود قرار دادند. اما در کنار آن بودند کسان ديگری که بدون کمترين اطلاعی از مسائل تخصصی جهان سياست و پيچيدگيهای مستتر در آن اقدام به ارسال اظهار نظرهای اعجاب آوری برای نويسنده کردند که قبل از نقد، می توان آنرا به طنز تشبيه کرد. اميدوارم در فرصتی مقتضی اين اظهار نظرات را که برای علاقه مندان به بررسی اختلالات روان پريشانه اجتماعی نمونه های جالب توجهی است، در غالب يک مجموعه ارائه نمايم. اما جهت اجتناب از اتلاف وقت دوجانبه اکيداً به کسانی که حداقل آشنائی با تاريخ معاصر جهان و پيچيدگيهای علم سياست را ندارند توصيه می کنم از مطالعه مقاله ذيل پرهيز کرده و در صورت مطالعه، نويسنده را محروم از نقطه نظرات خود نمايند! در عين حالی که حريصانه مترصد دريافت نقطه نظرات کارشناسانه اهل تحقيق و سياست خواهم بود و اميدوارم ايشان همچون گذشته اينجانب را مورد لطف خود قرار دهند.
شش ماه بعد از تخريب مجسمه بودا در باميان افغانستان و به دستور مُلا محمد عمر، امروز بودائيان جهان طبعاً می توانند تهاجم سنگين آمريکا به طالبان متهم به مباشرت در تهاجم تروريستی يازده سپتامبر را مُستجاب شدن نفرين بودا! در حق متجاسرين به خود تلقی کنند.

اما نکته مغفول در جنگ اعلام شده آمريکا با تروريسم جهانی، نامتعارف بودن اين نبرد با جنگهای کلاسيک و تعريف و تدريس شده در آکادمی های نظامی جهان است.

ويژگی برجسته اين جنگ که موجبات دل نگرانی ايالات متحده را نيز فراهم کرده، نامرئی بودن جبهه دشمن و نامتعارف بودن ضد حمله های محتمل تروريستها در پاسخ به حملات آمريکا است.

مشکل واشنگتن در نبرد با تروريست آنست که علی رغم برخورداری اش از امکان آفند سنگين بر کانون های شناخته شده تجمع تروريستها، ناتوان از ايجاد پوشش پدآفندی در جبهه های خودی است.

عمليات يازده سپتامبر به دولتمردان کاخ سفيد بخوبی تفهيم کرد که علی رغم امکانات پيشرفته تکنولوژيک و نظامی شان در مقابل دشمنان بدون شمای خود، آسيب پذيرتر از آنند که بتوانند همچون جنگ های پيشين با دلگرمی از مصون بودن خاک خود از تهاجم دشمن به سرکوب مخالفين بپردازند. دشمن نامتعارفی که می تواند با منطقی غير قابل فهم برای آمريکائيها، هواپيمای مسافربری ربوده شده را بی پروا به ساختمان های غير نظامی در خاک آمريکا بکوبد، براحتی می تواندامکان پيش بينی ديگر حملات خود را نيز از آمريکائيها بگيرد.

همين نامتعارف بودن است که بايد به واشنگتن تفهيم می کرد که هر چند آمريکائيها می توانند با حمله به طالبان نبرد با تروريسم جهانی را آغاز کنند، اما هيچ استبعادی ندارد که ايشان بتوانند پايان دهنده به اين جنگ نيز باشند!

آنچه که آمريکائيها عمداً يا سهواً در تهاجم تروريستی يازده سپتامبر نخواستند بدآن توجه کنند آنست که هر گروه تروريستی در انجام عمليات ايذائی خود اين نکته بديهی را لحاظ می کند که حجم عمليات هايش منطبق با توان و ظرفيت ضربه پذيری خود باشد.

بديهی است الفبای عمليات تروريستی القاء کننده اين نکته به تروريستها است که چنانچه حجم يک عمليات ايذائی خارج از استاندارهای متعارف قرار گيرد هدف از عمليات را به ضد خود تبديل خواهد کرد.

طبعاً وسعت ناباورانه عمليات يازده سپتامبر بايد اين نکته را به بانيان آن می فهماند که دست زدن به چنين تهاجمی بمعنای «خودکشی سازمانی» است و آمريکا و هر کشور ديگری که هدف چنين تهاجمی واقع می شد قهراً آنقدر انگيزه پيدا می کرد تا بر خلاف ديگر عملياتهای محدود تروريستی، آستانه تحمل خود را از دست داده و عزم سياسی ـ نظامی اش را به پاسخ نهائی بمنظور سرکوب خونين و گسترده تروريستها معطوف نمايد.

قطعاً بن لادنی که عموم استعداد تروريستی وی (به احتساب عمليات گذشته اش در سفارتخانه های آمريکا در کنيا و تانزانيا و يا تهاجم به ناوشکن Cole در بندر عدن) محدود به منفجر کردن يک خودرو يا قايق مسلح به TNT بوده و اکنون مظنون اصلی عمليات يازده سپتامبر معرفی شده، آنقدر فراست داشت که چنين واکنش محتملی را از جانب ايالات متحده در قبال کشتار 7000 نفر از شهروندانش را پيش بينی کند.

در آنصورت فهم اين مطلب که بن لادنِِ مُلهم از کانون گرايشات راديکال اسلامی ضمن دست زدن به عمليات يازده سپتامبر تصميم گرفته عملاً و با دست خود زمينه نابودی نهائی خود و سازمان تحت امرش را فراهم کند! دشوار می نمايد.

البته در يک نکته نمی توان شک کرد و آن اين است که طی دو دهه اخير راديکاليسم اسلامی با توجه به سابقه شناخته شده ضديت و خصومت عميق اش باسياستهای خاورميانه ای آمريکا می تواند مناسب ترين مظنون برای منتسب کردن عمليات يازده سپتامبر به ايشان توسط واشنگتن باشد.

بانی عمليات يازده سپتامبر هر کسی که باشد بخوبی از قابليت چسبندگی اين اتهام به جنبشهای راديکال اسلامی در خاورميانه مطلع بوده و ظاهراً با درک خصومت مشهود جنبش های راديکال اسلامی با آمريکا و دست زدن به عمليات تروريستی نامتعارف يازده سپتامبر مصمم بوده ضمن هدايت افکار عمومی بين الملل به دست داشتن جنبش های راديکال اسلامی، ايالات متحده را مجبور به بيرون آمدن از خانه خود و رو در رو قرار دادن با بخشی از جهان اسلام نمايد و با بيرون کشيدن خرس از جنگل به دشت، واشنگتن را در تير راس عمليات ايذائی مخالفينش قرار دهد و همزمان نسق کشی سنگينی نيز با تکيه بر ماشين جنگی به تحرک درآمده ايالات متحده از جنبشهای راديکال اسلامی فراهم آورد.

در چنين صورتی بانی عمليات يازده سپتامبر را بايد در ميان کسانی جستجو کرد که برخوردار از کينه مشترک با آمريکائيها و مسلمانان هستند!؟

اما نکته ای که در کالبد شکافی پديده راديکاليسم اسلامی بعضاً مورد اغماض تحليلگران سياسی قرار می گيرد، بستر تاريخی انعقاد نطفه جنبش های راديکال اسلامی در خاورميانه است که بازبينی در مراحل تکوين آن راهگشای سطح تحليل تقابلات فعلی جهان اسلام با جهان غرب خواهد بود.

برای کاوش و بازيافت ريشه های شکل گيری پديده راديکاليسم اسلامی الزاماً نقطه عزيمت را بايد متوجه تحولات ايرانِ دهه 30 و تاثير عميق کودتای آمريکائی 28 مرداد سال 32 در تهران، بر فرآيند تحولات سياسی موجود در خاورميانه کرد.

هر چند بزعم برخی از محققين علوم سياسی خاستگاه راديکاليسم اسلامی منبعث از انقلاب اسلامی سال 57 در ايران است اما انقلاب اسلامی ايران نيز خود بنوعی محصول و معلول بی کفايتی سياسی دولتمردان واشنگتن در مواجهه با ابتلائات ايران دهه 30 است!؟

به ضرس قاطع کودتای 28 مرداد عليه دولت ملی دکتر مصدق را می توان فاحش ترين اشتباه ديپلماسی خارجی واشنگتن در تاريخ ديپلماسی اين کشور تلقی کرد که مُبدل به نقطه عطف بسيار مهمی در شکل گيری و تغيير روندهای سياسی موجود در خاورميانه شد.

ايالات متحده بعد از ترک سياست انزوا طلبی مُنبعث از دکترين مونروئه و ورود مؤثرش در جنگ جهانی دوم، بدليل ديپلماسی نسنجيده اش در برخورد با تحولات بين المللی به راحتی سرمايه محبوبيت مردمی اش در جهان خصوصاً در خاورميانه را از دست داد.

تجربه موفق و شيرين آمريکائيان در انجام کودتا در ايران، اين توهم را در دولتمردان کاخ سفيد ايجاد کرد که کودتا راه حل مناسبی جهت بسط و تعميق نفوذ آمريکا در تمامی نقاط بحران زده دنيا است! به همين دليل کاخ سفيد بی توجه به جامعه شناسی و فرهنگ حاکم بر کشورهای اسلامی نسخه کودتائی را که عليه دکتر مصدق پيچيده بود (بدون تأمل بر سازگارای اجتماعی مردم آمريکای جنوبی و عدم تباين آن با روح سلحشورانه و مغرورانه مسلمانان در خاورميانه) بر عليه «سالوادور آلنده» پيچيد!

شيرينی ذائقه آمريکائيها از پيروزی ظاهری کودتای 28 مرداد مانع از درک تبعات آن بر تحولات سياسی زير پوستی در خاورميانه شد.

کودتای 28 مرداد پُراهميت ترين رويداد در تاريخ 60 سال اخير خاورميانه است که توانست مسير تاريخ را بر عليه آمريکا تغيير دهد.

اولين و بارزترين اثر اين واقعه سرخوردگی جنبش های آزاديخواه و استقلال طلب در اين منطقه از نهضت ناسيوناليسم رهائی بخش بود. هر چند جمال عبدالناصر رئيس جمهور فقيد مصر نيز به تأسی از دکتر مصدق و با تکيه بر ناسيوناليسم عرب ابتداً موفق شد همگرائی شورآفرينی در جهان عرب ايجاد نمايد اما با شکست اعراب در جنگ 1973 و پيش از آن با سرکوب نهضت ملی دکتر مصدق در کودتای 28 مرداد مهر ختامی بر پرونده ملی گرائی آزاديبخش در خاورميانه زده شد و انقلابيون جان به لب رسيده از سياستهای نامتعارف و سلطه طلبانه آمريکا و فرزند نامشروع اش در فلسطين اشغالی، کاوشگرانه بدنبال بديلی بودند تا با توسل به آن بتوانند ظرفيتهای انقلابی و آزاديخواهانه موجود در خاورميانه را سازماندهی و هدايت نمايند.

25 سال بعد از اين تاريخ، اين آيت الله خمينی بود که توانست با تکيه بر سابقه مخالفت خود با سلطه طلبی ايالات متحده آمريکا در خلال تصويب لايحه کاپيتولاسيون توسط حکومت دست نشانده بعد از کودتای 28 مرداد و با ارائه قرائتی انقلابی و سلطه ستيزانه از اسلام، در فرصت تاريخی انقلاب سال 57 ايران، بديلی جذاب و شورآفرين را جايگزين ناسيوناليسم رهائی بخش و سرکوب و ابتر شده در خاورميانه نمايد.

بديلی که با پشت سرگذاشتن تجربه تلخ شکست نهضت ملی دکتر مصدق توسط کودتائی آمريکائی برخوردار از حجم فشرده ای از خصومت ضد آمريکائی بود.

اشغال سفارت آمريکا در سال 58 در تهران توسط دانشجويان انقلابی و مذهبی پايبند به آموزه های آيت الله خمينی جلوه بارز و قابل انتظاری از آمريکا ستيزی انقلابيونی بود که دل چرکين از عداوت و دخالت واشنگتن در شکست جنبش ملی دهه 30 کشورشان بودند.

اقدامی که با استقبال ستايش آميز توده های تحت سلطه در خاورميانه قرار گرفت و راديکاليزم اسلامی ماجراجو را بصورتی اجتناب ناپذير مورد توجه جنبش های سلطه ستيز و مخالف با سياستهای نا متساهلانه آمريکا در خاورميانه قرار داد و نشان داد می توان ضمن عدم اتکا به اردوی شرق دست به مبارزه با آمريکا نيز زد.

نکته محوری در اشغال سفارت آمريکا سنت شکنی انقلابيون در فضای دو قطبی حاکم بر جهان درگير در جنگ سرد بود.

تا پيش از انقلاب اسلامی ايران، اتحاد جماهير شوروی با تکيه بر آموزه های مارکسيستی و قرار دادن خود و کشورهای اقماری اش در صف نخست مبارزه با جهان کاپيتاليسم موفق شده بود ضمن تقسيم ايدئولوژيک جهان به دو اردوی غرب ستمگر و شرق ستم ستيز، جهان سوم را تنها مخير به يک گزينه اجتناب ناپذير کنند: «برای مبارزه با جهان کاپيتاليسم يا با مائيد و يا بر ما»

طُرفه آنکه کمونيستها در آموزه های مبارزاتی و ايدئولوژيک شان همواره جايگاه مذهب را بعنوان افيون توده ها منتسب به اردوی مقابل می کردند!

اما با پيروزی انقلاب اسلامی ايران و اقدام بديع انقلابيون مذهبی در اشغال سفارت آمريکا برای نخستين بار جهان سوم مشاهده کرد که عده ای جوان انقلابی با پيشينه ای مذهبی و به رهبری يک روحانی عميقاً متشرع بسيار جلوتر و جسورانه تر از کمونيستهای طلايه دار مبارزه با امپرياليسم جهانی به روياروئی با آمريکا رفته اند.

مذهبيونی که علی الظاهر مطابق آموزه های کمونيستها قرار بوده در دهليزهای متون دينی خود زمينه ساز تحميق توده ها برای بسط و تعميق نفوذ امپرياليستها در جهان باشند.

نکته مهم آنست که پيش از انقلاب اسلامی ايران جمال عبدالناصر با الهام از جنبش ناسيوناليستی دکتر مصدق و تبديل کردن آن به پان عربيسم توانسته بود محرک قدرتمندی را پشتوانه مبارزات سلطه ستيزانه اعراب با اسرائيل کند.

اما شکست ناصر در جنگ 1973 موجبات سرخوردگی سنگين جنبش های سلطه ستيز متکی بر ناسيوناليسم عرب را فراهم کرد خصوصاً آنکه در چنين فضای دلمرده و ياس آلودی تحميل پيمان صلح کمپ ديويد آخرين اميد ناسيوناليست های عرب را نيز به نابودی کشاند.

در چنين موقعيتی بود که انقلاب اسلامی ايران توانست با اشاعه راديکاليسم اسلامی در فضای مغموم خاورميانه نيرو و نشاط مجددی را به کالبد جنبش های سلطه ستيز در اين منطقه تزريق نمايد و اين فرجام اجتناب ناپذير ديپلماسی نسنجيده و نابخردانه کاخ سفيد در ايران دهه 50 بود.

طبعاً چنانچه واشنگتن علی رغم جوسازی سنگين دولت انگلستان مبنی بر گرايشات کمونيستی دکتر مصدق و القای سقوط ايران به دامان جهان کمونيست در صورت تداوم حکومت مصدق، می کوشيد با تکيه بر درايت و هوشمندی سياسی با مصدقی که خود نيز چشم اُميد به ياری رسانی واشنگتن در قبال سياست های مداخله جويانه لندن را داشت کنار بيآيد:

اولاً محبوبيت گسترده خود را در افکار عمومی ايرانيان تحفظ می کرد. خصوصاً آنکه تا آن مقطع با تکيه بر تجربه خدمات دلسوزانه کسانی چون مورگان شوستر کارشناس زُبده اقتصادی آمريکا در تهران و يا فشار کاخ سفيد بر شوروی جهت تخليه خاک ايران در پايان جنگ جهانی دوم، ايرانی ها خاطره ای خوش و شيرين از آمريکائيها داشتند.

ثانياً مجبور نمی شد که 25 سال بعد از کودتای بظاهر موفق اش در تهران، خود را مواجه با حضور تمام قد و خصمانه انقلابی مذهبی و راديکال در ايران نمايد که مُبدل به جذاب ترين الگوی مبارزه جسورانه با آمريکا در خاورميانه شده بود.

ايالات متحده اين اشتباه را از ابتدای ورودش به ديپلماسی بين المللی بارها مرتکب شد و متاثر از سياستهای ناشيانه برخورد با مشت آهنين به راحتی محبوبيت گسترده خود در جهان را بعنوان يک کشور حامی آزادی و دمکراسی از دست داد و آمريکای محبوب دهه 50 ميلادی را بسرعت مُبدل به منفورترين کشور نزد جهان سوم کرد.

هشياری انگلستان در جريان کودتای 28 مرداد مؤيد اين مطلب است که ديپلماتهای آمريکائی تا رسيدن به سطح مطلوب کارآمدی بايد مدتها نزد دولت فخيمه بريتانيای کبير مشق سياست کنند!

ملاقات تاريخی «کرميت روزولت» عامل اصلی کودتای 28 مرداد در لندن با چرچيل بعد از موفقيت کودتا و در مسير بازگشت روزولت به کشورش، زيرکی و درايت کهنه سربازان جهان سياست در انگلستان را نشان می داد.

چرچيل در اين ملاقات پس از تبريک گفتن به روزولت بدليل موفقيت آميز بودن عمليات کودتا زيرکانه به وی می گويد:

« مطابق معمول، تمامی ديپلماتهای جهان بعد از بازنشسته شدن اقدام به تحرير خاطرات خود می کنند و طبعاً شما نيز همين کار را خواهيد کرد اما در آنزمان سعی کنيد در تحرير عمليات تهران نامی از ما نبريد. اجازه دهيد تمامی اين افتخار متعلق به خودتان باقی بماند»!

چرچيل دورانديشانه احتمال برگشتن ورق در ايران را مُحتمل فرض می کرد و در آن صورت ترجيح می داد با به حداقل رساندن رد پای انگلستان در جريان کودتای 28 مرداد همه بغض و کينه مردم ايران را از جانب لندن متوجه واشنگتن کرده تا بدينوسيله مردم ايران نيز «همه فريادهايشان را بر سر آمريکا بکشند» که کشيدند!

اين نمونه های تاريخی مؤيد آنست که آمريکائيها استعداد شگرفی در دشمن تراشی و ايجاد کراهت از خود را در حوزه های عمل سياسی دارند.

کراهتی که طی 22 سال گذشته آمريکا را مجبور کرده در حسرت ايام شيرين مناسباتش با ايران دوره پهلوی، وقت و انرژی و سياست خود را صرف مبارزه بمنظور بزانو در آوردن ايرانِ ناشِزهِ! بعد از انقلاب اسلامی کند.

در اين ميان فروپاشی اتحاد جماهير شوروی در سال 69 هر چند توانست آمريکا و متحدين غربی اش را شيرين کام از نبرد 50 ساله خود با جهان کمونيسم کند و علی الظاهر دل نگرانی جبهه شمال از الگوی مبارزه ماترياليسم تاريخی با جهان سرمايه داری را مُرتفع نمايد، اما با توجه به تداوم حضور اسلام راديکال منبعث از انقلاب اسلامی، آمريکا و متحدينش کماکان دل نگران الگوی نوين مبارزه متکی بر آموزه های اسلام انقلابی مدل ايران نزد توده های محروم جهان بودند.

هر چند در سال 67 آيت الله خمينی تحت فشار مجبور به نوشيدن جام زهر قبول قطعنامه 598 شورای امنيت شد و هر چند مخالفينش بسيار کوشيدند از تن دادن رهبر انقلاب ايران به قطعنامه 598 تلقی بزانو در آوردن انقلابی را کنند که داعيه نجات جهان اسلام از زير ستم آمريکا را داشت، اما آيت الله خمينی يکبار ديگر و با زيرکی توانست با صدور فتوای ارتداد سلمان رشدی، تداوم حضور خود و اسلام انقلابی را به جهان غرب تحميل کند.

فتوائی که با استقبال شورانگيزانه توده های محروم جهان اسلام روبرو شد و واکنش ترش رويانه و پرخاشگرانه جهان غرب نسبت به آن ، خود عامل مهمی شد تا مسلمانانِ دل چرکين از سلطه طلبی غرب اقبال بيشتری به اسلام انقلابیِ حق طلب و عدالت خواه نشان دهند.

از جانب ديگر بعد از جنگ جهانی دوم و تکوين نظام دو قطبی، جهان سرمايه داری بمنظور اجتناب از تحقق توصيه کارل مارکس مبنی بر آنکه:

« کارگران و زحمتکشان جهان متحد شويد، شما چيزی نداريد که از دست دهيد جز زنجيرهای پاهايتان!»

کوشيد کارگران و زحمتکشان خود را با تامين نسبی و برخورداری محدود از منافع صاحبان سرمايه چيز دار کند! تا بجای تحقق اتحاد و عصاينگريشان عليه صاحبان سرمايه (مطابق آنچه که مارکس توصيه کرده بود) حال مصلحت انديشانه دلنگران و زمينگير چيزهای جديداً کسب کرده خود باشند و سرکشی اجتماعی برای ايشان فاقد توجيه اقتصادی شود.

اما نسخه ای که غرب و خصوصاً آمريکا برای اين کار پيچيد انتقال بحران از داخل مرزهای جهان سرمايه داری به جهان سوم بود.

مطابق اين دکترين اينک جهان سوم با سلطه غرب بر کليه پتانسيلهای کاری و خدماتی و اقتصادی و معدنی شان، بلا گردان خوشزيستی کارگران و زحمتکشان جهان غربی شدند.

زحمتکشانی که پيش از اين مقرر شده بود نقش تاريخی مبارزه با جهان کاپيتاليسم را در کسوت پرولتاريای انقلاب عهده داری کنند.

پيرو اين خط مشی جامعه کارورز غرب اعم از کارمندان و کارگران و ديوانسالاران تدريجاً ضمن برخورداری از رفاه نسبی مبدل به اقشار متوسط شدند.

اقشار متوسطی که در فاصله زمانی کوتاهی توانستند بر ضخامت اجتماعی خود افزوده و مُبدل به اکثريت جمعيت در جهان غرب شوند.

اما نکته ای که صاحبان سرمايه در غرب بدرستی تشخيص دادند آنبود که اين کارگران يقه چرک ديروز که حال از صدقه سر حاتم بخشی ايشان مبدل به يقه سفيدان و اقشار متوسط شده اند با کسب رفاه نسبی برخوردار از فراغت نيز شده و در اين فراغت است که فرصت تفکر نيز خواهند يافت و تدريجاً می توانند به سياستهای متخذه اربابانشان بيانديشند و عملکرد غير انسانی آنها را در جهان سوم مورد نقد و اعتراض قرار دهند.

لذا جهان سرمايه داری برای حل اين مشکل متوسل به سياست پُر کردن اوقات فراغت جامعه متوسط خود از طريق سرگرميهای کاذب و خوشزيستی های خلسه آور کرد تا فرصت انديشيدن را نيز از ايشان بگيرد.

هاليوود با پمپاژ انبوه کثيف ترين توليدات غريزه پسند در کنار بمباران اذهان عمومی شهروندان توسط رسانه های گروهی غرب که در انحصار همان صاحبان سرمايه است با اخبار و داده های کاملاً جهت داده شده ماموريت موفقی جهت گرفتن فرصت انديشه از توده های شهروندی در غرب را به انجام رساند.

بی تفاوتی و واکنش آنتی نورولوژيک امروزين جامعه شهروندی آمريکا نسبت به بمباران فله ای افغانستان توسط ارتش اين کشور به بهانه مبارزه با تروريسم، نمود بارزی از توفيق سياست خرفت پروری شهروندان آمريکا توسط رسانه های گروهی در اين کشور است. در حالی که از نظر اخلاقی ماهيت شهروندان آمريکائی ماهيتی بشدت عاطفی و مهرورزانه است اما سياست رسانه ای جهت داده شده در اين کشور بی رحمانه توانسته با دور نگاه داشتن شهروندان آمريکا از فضای تأمل و تعمق و تفکر، سطح شعور اجتماعی و درک سياسی در اين کشور را در نازل ترين حد نگاه داشته و معدل شعور سياسی ـ اجتماعی بدنه ماکزيممی شهروندان آمريکا را بمراتب پائين تر از هم ترازان خود در ديگر نقاط دنيا قرار دهد.

اين در حاليست که جامعه شهروندی آمريکا برای ارتقاء سطح بينش اجتماعی و سياسی خود شايستگيها و استحقاقهای لازم را دارد و چنانچه پتانسيلهای فرهنگی اين جامعه فرای از سوء سياستهای ديکته شده توسط رسانه های جمعی در بستری سالم و بهداشتی قرار گيرد، در آنصورت اين ملت نيز برای ارتقاء فهم سياسی ـ اجتماعی خود از ديگر هم ترازانش در خارج از اين کشور چيزی کم ندارند اما تا زمانی که نطام سرمايه داری آمريکا اصرار بر تداوم سياستهای سلطه طلبانه در جهان سوم را دارد، امکان خروج جامعه شهروندی آمريکا از اين دايره بسته تحميق گرايانه غير ممکن بنظر می رسد.

از سوی ديگر ماحصل انتقال بحران سرمايه داری از مرزهای ملی به جهان سوم منجر به تعميق و افزايش فقر و تبعيض و فساد و ظلم و نابرابری اجتماعی در اين گستره جغرافيائی شد و با توجه به عهده داری رهبری جهان سرمايه داری توسط آمريکا و تداوم سياستهای سرکوبگرانه آمريکا در اين منطقه تدريجاً همه بغض ها در جهان سوم و خصوصاً جهان اسلام متوجه اين کشور شد.

بطوری که اکنون هر شخص يا جريانی که علمدار مبارزه با آمريکا در اين منطقه شود بلافاصله مورد اقبال مردم قرار خواهد گرفت.

همانطوری که بعد از تهاجم يازده سپتامبر به آمريکا، انتصاب اين عمليات به اسامه بن لادن توانست وی را مانند آنتونی هاپکينز در هاليوود مبدل به محبوب ترين منفور برای مسلمانان و توده های تحت ستم در خاورميانه نمايد!

اين از آنجهت است که نتيجه طبيعی سياستهای جهان غرب منجر به آن شده که بجای کارگران و زحمتکشان جهان سرمايه داری، اينک مسلمانان و توده ای محروم و تحت ستم و سلطه در جهان سوم و خصوصاً خاورميانه هستند که می توانند بر عليه آمريکا که اصرار زيادی به رهبريت جهان غرب را دارد، متحد شوند؛ چون چيزی برای از دست دادن ندارند جز زنجير پاهايشان! و منطقاً هر کسی که در دايره بسته ظلم و فقر و سلطه حاکم بر خاورميانه، فرياد اعتراض و مبارزه با سياستهای ناعادلانه واشنگتن سر دهد قهراً برخوردار از اقبال مردمی نيز در اين منطقه خواهد شد.

اينکه دولتمردان آمريکائی و بعضاً اروپائی طی جنگ اخير اعلام شده شان با تروريسم با محوريت اسامه بن لادن مکرراً اعلام می کنند که نبرد ايشان با جهان اسلام نيست بلکه تروريسم را هدف تهاجم خود قرار داده اند و اسلام را دين صلح طلب معرفی می کنند مبين درک عميق ايشان از خطر رو در رو قرار گرفتن جهان غرب با جهان اسلامی است که بر خلاف اظهارات اخير جورج بوش و تونی بلر و به ابتنای متون دينی و سيره نبوی اش، هرگز ادعای صلح طلبی نداشته و ندارد.

طنز قضيه آنجاست که وخامت اوضاع برای غرب بجائی رسيده که رهبران خود را در مقام موعظه برای مسلمانان نشانده و دين ايشان را به ايشان می آموزانند!

اگر آقايان بوش و بلر تنها يکبار به قرآن مسلمانان رجوع کرده و آيات آنرا روخوانی می کردند متوجه می شدند که اسلام دينی صلح طلب نيست! همانطور که دينی جنگ طلب نيز نيست.

آنچه که جوهر اسلام را از ديگر اديان متمايز کرده ذات حق طلب و عدالت خواهانه آنست که در کتاب مرجع ايشان با صريح ترين آيات بر آن تاکيد شده است.

جوهر حق طلب و عدالت خواه اسلام به مسلمانان اين امکان را داده و می دهد تا چنانچه خود تشخيص دهند برای تحقق حق و عدالت عميق ترين صلح نامه ها را با دشمنانشان منعقد نمايند همانطور که پيغمبر اسلام در حُديبيه صلح نامه تاريخی خود با دشمنان جامعه نوپای اسلامی را امضاء کرد و به همان ميزان نيز از آن درجه استعداد و انگيزه برخوردارند تا برای تحقق حق و عدالت تن به جنگ با دشمنانشان بدهند، همانطور که بعد از نقض صلح نامه حديبيه توسط جبهه مقابل مسلمين نيز پيغمبر اسلام دست به لشگر کشی گسترده به سوی دشمنان جامعه اسلامی کرد.

آنچه که در حال حاضر نيز جامعه مسلمين در خاورميانه را جان به لب کرده تا جائيکه از هر کسی حتی اسامه بن لادن که بدنبال ماجراجوئی و هم آوردی با آمريکا است استقبال می کنند، همين جو ظالمانه و ناعادلانه منبعث از سياستهای آمريکا است. نمود بارز دل چرکينی مسلمانان از آمريکا حمايتهای چشم بسته کاخ سفيد از دولت مجعول اسرائيل است که اينک رگ غيرت حق طلبی و عدالت خواهی مسلمانان را تحريک کرده تا بعد از 50 سال تداوم سياستهای جنايتکارانه اين دولت با تکيه بر حمايتهای واشنگتن اينک دست به شهرآشوبی عليه تل آويو و دايه مهربان تر از مادرش در واشنگتن بزنند.

مجموعه ادله فوق به اندازه کافی بايد قدرت متقاعد کردن دولتمردان واشنگتن را داشته باشد تا به ايشان تفهيم کند در آزمون پنجاه ساله ديپلماسی بين المللی نتوانسته اند رُتبه قابل قبولی را احراز نمايند و شايستگی رهبری جهان غرب را از دست داده اند.

ظاهراً اکنون زمان آن رسيده سياستمداران آمريکائی مدتی به خود مرخصی داده و صحنه ديپلماسی جهان را به ديگر کشورهائی که از صلاحيت بالاتری برای مديريت نظام بين الملل برخوردارند بسپارند و همچون سالهای پيش از دهه پنجاه ضمن بازگشت به درون مرزهای ملی خود با يک تجديد نظر محتوائی در خط مشی های سياسی متخذه شان طی نيم قرن گذشته به بازتوليد پرستيژ و محبوبيت مخدوش شده خود در جهان بپردازند.

کلاشوويتس استراتژيست سرشناس نظامی معتقد بود:

«جنگ ادامه سياست است با ابزار ديگر»

به تعبيری ديگر جنگ پايان سياست و آخرين راه در صورت پاسخ نگفتن راه حلهای سياسی است. اما از آنجا که ديپلماسی آمريکائی نشان داده همواره علاقه مند است بحرانهای جهانی و منطقه ای را قبل از سياست، از طريق جنگ حل کند لذا شايسته است دستگاه ديپلماسی آمريکا اين گوشزد رندانه ايرانی را نيز در خط مشی خود لحاظ کند که: مرد جنگ، مرد فرار هم بايد باشد!



داريوش سجادی ـ روزنامه نگار مقيم آمريکا

22/مهر/80

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1- www.geocities.com/dariushsajjadi/farsimaterial/Hemaghat.html

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر