۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

صدام مُرد!


تصويربرداری زيرکانه آمريکائی ها از لحظات اوليه دستگيری صدام حسين يادآور فيلمی بود که بدنبال لشگر کشی ايالات متحده آمريکا به پاناما و دستگيری ژنرال نوريه گا رئيس جمهور وقت پاناما بر روی آنتن های ماهواره ای رفت.
در آن تصوير نيز ژنرال نوريه گا علی رغم همه رجز خوانی های متهورانه اش در نبرد با واشنگتن نهايتاً با لباسهای زير و زنجيرهائی بر گردن و دست و پا اسير دست سربازان آمريکائی به مردم جهان نشان داده شد.
پنجاه سال پيش از اين نيز ظاهر ژوليده دکتر فاطمی وزير خارجه متهور محمد مصدق که بعد از ماه ها متواری بودن به دست ماموران رژيم کودتا افتاد، شباهت نزديکی با شمايل امروزين صدام داشت با اين تفاوت که فاطمی در اوج محبوبيت نزد ايرانيان بود و ماند و بر خلاف نوريه گا و صدام با افتخار و شهامت دادگاه خود را تا اعدام مشايعت کرد.
يکشنبه بيست و سوم آذر ماه نيز که شمايل پرزيدنت افسانه ای جهان عرب در انبوهی از ژوليدگی و ژنده پوشی و حقارت در معرض ديد افکار عمومی جهان قرار داده شد، اسطوره شکست ناپذيری صدام و هل من مبارزطلبی های متهورانه اش با آمريکائيان به سختی فرو پاشيد.
اما از جانبی ديگر اقدام آمريکائيها در ارائه چنين تصوير ملال آوری از صدام فاقد حزم انديشی و فراست بود.
صدام هر اندازه که برای اکثريت مردم عراق مظهر شقاوت و ستمگری است اما در جهان عرب برای مفتونان شعارهای ضد آمريکائی و ضد اسرائيلی حاکم بغداد، وی سمبلی از غرور و مقاومت عربی محسوب می شد.
تعمد در هر چه ذليلانه تر به تصوير کشاندن چهره اين قهرمان مجازيه جهان عرب از آنجا فاقد دورانديشی و زيرکی سياسی بود که بازتاب آن نزد توده های عرب به جان آمده از جنايتهای اسرائيل و حمايتهای واشنگتن ، شکستن غرور عربی و تحفظ خشم و کينه ای عميق تر از آمريکائيان برای هزينه کردن اين خشم در آينده ای نچندان دور خواهد بود.
تلخ يا شيرين قهرمانان و ضد قهرمانان دو روی يک سکه اند.
ده سال پيش در همايشی ذيل عنوان « تاريخ ايران و آسيای ميانه» در مشهد بعد از آنکه دکتر شعبانی استاد دانشگاه شهيد بهشتی در سخنان خود مدعی ميهمان نوازی و طبع صلح دوستانه ايرانيان شد به ناگهان مورد اعتراض يکی از مدعوين هندی تبار حاضر در کنفرانس قرار گرفت که:
«اين چگونه طبع لطيف و انساندوستانه و صلح طلبی است که نادر شاه تان با لشکريانش همچون تيمور و چنگيز قتل عام ها از هم وطنان من در هندوستان کردند؟»
هر چند دکتر شعبانی با توسل به اين توجيه نه چندان محکم که اشاره اش به مردمان ايران بوده و نه پادشاهان ايران سعی کرد احساسات جريحه دار شده مدعو معترض را التيام بخشد اما جالب تر آن بود که بلافاصله بعد از اظهارات معترض هندی، سفير وقت ازبکستان نيز که در جلسه حاضر بود معترض سخنران هندی شد که:
« تيمور اگر برای شما جنايتکار است اما برای ما ازبک ها قهرمانی ملی و اسطوره ای تاريخی است»!
اين واقعيتی غير قابل کتمان است که قهرمانی و ضد قهرمانی تا زمانی که با معيارهای ملی محاسبه شود مناقشه برانگيز است.
طبعاً صدام منفور فعلی کماکان برای سنی های عراق و اعراب منطقه می تواند سمبل قهرمانی باشد کمااينکه خوش بينی است چنانچه در لايه های پنهان دل ژرمن تبارها اثری از ارادت ايشان به آدولف هيتلر متصور نباشيم.
تنبه تلخ ديگر تاريخ آنجا بود که ديکتاتور بغداد که سالها مغرورانه پرهيز از ايرانی و يهودی و حشرات! را ابراز می کرد، اکنون در موقعيتی به دست سربازان آمريکائی می افتاد که مدتها در خانه عنکبوتی اش به همزيستی مسالمت آميز با حشرات تن داده بود!
نخستين اظهار نظر صدام بعد از دستگيری اش کلام آشنای عموم ديکتاتورهای تاريخ بود.
صدام عامل اصلی شکست خود در مقابل ارتش آمريکا را شورشی بودن و ناسپاسی ملت عراق عنوان کرد!
لااقل در حافظه تاريخی مردم ايران مشابه چنين کلامی در گذشته ای نچندان دور نقش بسته است.
پائيز سال 57 که انقلاب اسلامی ايران در اوج خود عليه حکومت محمد رضا پهلوی می خروشيد، شاه قدر قدرت ايران نيز مستاصلانه در تاريکی ناشی از قطع برق کاخ نياوران در کلامی مشابه صدام حسين متذکر همين نکته به ميهمان خود شده بود.
احسان نراقی مشاور آن شب شاه می گويد اعلی حضرت که در کنار پنجره کاخ نياوران ناباورانه امواج شعارهای نامفهوم مردم تهران را از سطح شهر می شنيد خطاب به من پرسيد:
« من که همه کار برای اين مردم کردم؟!»
ظاهراً اعلی حضرت در بيانی نااميدانه معترض ناسپاسی مردم ايران نسبت به خدمات انجام گرفته توسط خود به ايشان شده بود!
دنيای ديکتاتورها دنيائی کوچک است.
آنها در دنيای خود که کمترين شباهت و مباينتی با جهان واقعی ندارد حکمروائی می کنند و تنها زمانی پی به مجازی بودن دنيای خود می برند که يا دخمه نشين ده کوره های بغدادند و يا در به در در مصر و پاناما!
اما هر اندازه ديکتاتورها در کليات شبيه يکديگرند اما تفاوتهای شخصيتی ايشان نيز حائز اهميت است.
تفاوت عمده سلوک ديکتاتوری محمد رضا پهلوی و صدام حسين در رويکرد ايشان به خشونت بود.
هر اندازه صدام در دست زدن به خشونت بی پروا بود، اما شاه ايران کمتر حاضر به توسل به سياست مشت آهنين در مقابل مخالفان می شد.
اين را نمی توان به حساب خوش قلبی و رقّت اعلی حضرت پيشين ايران گذاشت.
محمد رضا پهلوی به صفت شخصی مردی مسلوب الاراده و ضعيف النفس بود.
وی آغاز دوران سلطنت خود را با حضور نخست وزيری مقتدر همچون امينی تجربه کرد.
وجود همين نخست وزير مقتدر مانع از آن می شد تا وی بتواند خود را بعنوان مرد مقتدر ايران به جهان خارج نشان دهد.
تتمه اعتبار و اعتماد بنفسی هم که شاه طی اين مدت توانسته بود کسب کند با کودتای 28 مرداد به کلی از دست داد و از آن به بعد تا بن دندان خود را مديون آمريکائيها می ديد.
ديکتاتور ايران تنها زمانی توانست به ترميم اعتماد بنفس خود بپردازد که در نيمه دوم دهه هفتاد افزايش تصاعدی قيمت نفت سرمايه ای بادآورده را در دامان وی گذاشت و پادشاه موفق شد با تکيه بر دلارهای نفتی و خريد سرسام آور اسلحه متدرجاً در خود احساس قدرت و اقتدار نمايد.
اما اين اقتدار نيز اقتداری در ظاهر بود و شاه کماکان از فقد عنصر اعتماد بنفس رنج می برد.
نمود برجسته فقدان اين اعتماد بنفس در جريان اعلام حکومت نظامی وی در اوج انقلاب اسلامی ايران بود.
در عرف پذيرفته شده سياسی، نفس اعلام حکومت نظامی بمعنای تصميم حکومت در برخورد با مشت آهنين و سرکوب گسترده است.
اما محمد رضا پهلوی در حالی اعلام حکومت نظامی کرد که در عين برخورداری اش از اميران مقتدر و خشنی همچون خسروداد و رحيمی، ضعيف ترين امير ارتش خود (ارتشبد ازهاری) را در راس اين حکومت نظامی قرار داد.
اميری که با نطق سبکسرانه خود در پارلمان وقت ايران در عرض چند روز اسباب مضحکه توده های ميليونی انقلابيون در ايران شد.
استنکاف شاه از انتصاب نخست وزيری مقتدر در راس حکومت نظامی به سابقه و خاطره تلخ وی از حضور نخست وزيران مقتدر در سالهای قبل باز می گشت.
پهلوی بخوبی بياد ميآورد که حضور مقتدرانه تيمسار رزم آرا و دکتر مصدق در مصدر نخست وزيری بوضوح جای را برای پادشاهی که علی رغم تاکيد قانون اساسی وقت ايران مبنی بر سلطنتی بودن مقام پادشاه، تمايل به حکومت کردن داشت، تنگ می نمود.
بی سبب هم نيست که اولی را با ظاهر سازی ترور توسط فدائيان اسلام اما با گلوله خلاص آجودان شخصی رزم آرا حذف کرد و دومی را نيز با توسل و تکيه بر کودتای آمريکائيان از سر راه خود برداشت.
هر اندازه ديکتاتور وقت ايران فاقد اعتماد بنفس بود، صدام از اقتدار و عزمی راسخ در سرکوب بی پروای مخالفانش برخوردار بود.
صدام اين اعتماد بنفس را مديون شيوه به قدرت رسيدن خود بود. وی بر خلاف پهلوی با دستورالعمل لندن و واشنگتن به مقام حکمروائی کشورش نرسيده بود بلکه با تکيه بر شرارتها و تهورات شخصی توانست با قتل و جنايت بی پروای مخالفانش پله های قدرت را بپيمايد.
شيوه به قدرت رسيدن صدام هر اندازه نامشروع بود اما بدليل قائم به ذات و سلوک شرورانه بودن شخص صدام توانسته بود موجبات ايجاد و افزايش اعتماد بنفس در صدام را فراهم آورد.
اما نکته ای که صدام در رويکردهای سياسی اش به آن توجه نمی کرد آنبود که اعتماد بنفسی که فاقد حمايت مردمی باشد، در روز واقعه نمی تواند کمکی به وی کند.
بعد از فوت آيت الله خمينی، صدام طی مصاحبه ای با هفته نامه اشترن چاپ آلمان در توصيفی زيرکانه از شخصيت آيت الله گفته بود:
اگر در دنيا سه نفر مرد وجود داشته باشد اولی آن خمينی بود و دومی منم و سومی کسی که بتواند من را بکُشد!
صدام در ادامه اين مصاحبه اظهار داشت:
اگر من سربازان خمينی را داشتم دنيا را فتح می کردم!
چنانچه اظهارات صدام در توصيف شخصيت آيت الله خمينی را قرين به صحت فرض شود نکته ای که صدام از فهم آن عاجز بوده آنست که آنچه خمينی را با صدام متمايز می کرد برخورداری ميليونی آيت الله از حمايتهای مردم اش بود، چيزی که صدام بشدت از بابت فقدان آن رنج می برد.
آيت الله در زمان حيات خود يکبار به صراحت گفت:
«صدام بايد برود»
هر چند اجل به خمينی مهلت نداد تا رفتن ذليلانه صدام را ببيند اما قبل از آن نيز آيت الله در يکی ديگر از سخنرانيهايش در جمع مردم ابراز می داشت که:
«من دعا می کنم تا خدا زودتر صدام را ببرد»!
اگر چه در آن تاريخ حاضرين در جلسه مزبور اين سخن آيت الله خمينی را مطايبه فرض کردند اما سالها بعد از فوت ايشان بود که حجت الاسلام رحيميان مسئول وقت دفتر آيت الله با توجه به شناخت نزديک وی از شخصيت روح الله خمينی در هفته نامه پاسداراسلام توضيح داد که:
« امام با توجه به شخصيت عرفانی اش همه بندگان خدا را دوست می داشت و صدام را نيز در حلقه بندگان خدا می ديد که امکان رستگاری را از دست داده و با تداوم حيات اش بار معصيت اش نزد خداوند بيشتر می شود، لذا آن دعا را از سر خيرخواهی برای صدام ابراز داشت»
هر چند ظاهراً آيت الله خمينی لااقل در اين يک مورد مستجاب الدعوه نبود، اما راز بقای صدام را می توان مشيت خداوند فرض کرد که بر خلاف تمايل آيت الله خمينی اراده خود را بر اين قرار داد تا صدام بماند و با تحقير و ذلت و سرشکستگی برود و اکنون در خلوت خود هم زبان با ديگر ديکتاتورهای سرنگون شده تاريخ اين پند حکيمانه شادروان پروين اعتصامی را با خود زمزمه کند:
« گفت ندانم اين آتش از کجا در خرمن ام افتاد
گفت از اشگ چشم يتيمان و آه دل بيوه زنان»
از جانب ديگر تسليم زبونانه صدام مويد سنت تاريخی اکثر ديکتاتورهای تاريخ است که بر خلاف شمای قدرتمند و شجاعی که از خود در ذهنيتها می سازند در لايه های پنهان شخصيتی شان می توان وجوهی از جبن و ترس را رد يابی کرد.
جبن و ترسی که خود محرکی است برای ادای شجاعان و قهرمانان را درآوردن بمنظور پوشاندن ترس ساختاری نهادينه شده در شخصيت ديکتاتورها.
چهار سال پيش طی مقاله ای که ذيل فتاوی خشونت طلبانه روحانيت محافظه کار ايران در هفته نامه مُبين درج شد* در تبيين و ريشه يابی رشد چنين فقاهت خشونت طلبی تصريح داشتم:
« کارل ريموند پوپر معتقد بود انگيزه فيلسوفانی نظير هراکليت و کارل مارکس در تدوين قوانين ثابت و لايتغير از حرکت در تاريخ وحشت ايشان از تغيير و دگرگونی و دلبستگی ايشان به وضع موجود بود. لذا بدليل همين وحشت ، برای حرکت اجتناب ناپذير در تاريخ قوانين ثابت و لايتغير تعريف و تدوين کردند. به همين قياس تمايل قائلين به خشونت در اسلام را نيز می توان ناشی از وحشت ايشان از خشونت تعبير کرد که بمنظور غلبه بر اين دلهره جانکاه ، خشونت را تئوريزه و مصادره بمطلوب بنفع خدای خود می کنند. متدلوژی تفلسف منبعث از جهل انسان است که تمهيد کننده وحشت او می شود و اين نقطه عزيمت بسوی فلسفه بافی برای استتار جهل انسان است. عمده فلسفه بافيهای فيلسوفان در بستر تاريخ ناشی از بيم های انسان بوده که مُحرک اميدهای وی می شود. در واقع نقاط قوت انسان همانا نقاط ضعف اوست که با گريم سعی در مستوره کردن آن می کند. خدای قاهر و خشن، استتار فيلسوفانه انسان مرعوبی است که برای گريم وحشت خود به خلق خدا و فلسفه ای می پردازد که بنده اش را شجاع می طلبد و مُختصات شجاعت در اين فلسفه ، قائم بر خشونت است»

طبعاً امروز نيز برای فهم طبع خشونت ورز ديکتاتورها می توان ترس ذاتی ايشان از خشونت را محرک ايجاد حق انحصاری خشونت برای خود فرض کرد.
ترسی که بمجرد خلع سلاح شدن از عنصر قدرت مبدل به صدامی می شود رام، مطيع و قابل ترحم.
در چنين حالتی اين صدام را ديگر نمی توان ديکتاتور ناميد، صدام ديکتاتور از همان روزی که قدرتش را از دست داد مُرد!



داريوش سجادی
25/آذر/82
آمريکا





* مقاله انقلاب سوم ـ هفته نامه مُبين ـ 17/مهر/78

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر