انقلاب اسلامی ايران بعد از تجربه نهضت مشروطه و کودتای 28 مرداد و متعاقب قيام 15 خرداد42 به فراست اهداف استراتژيک خود را شناسائی کرد و به مبارزه تؤامان با سه عامل استبداد حاکمه در کنار استعمار خارجی و ارتجاع فرهنگی روی آورد.
در مشروطه يگانه هدف انقلابيون نفی نظام استبدادی بود و پس از شکست اين جنبش و متعاقب کودتای 28 مرداد و هويدا شدن نقش استعمار خارجی در حمايت از رژيم حاکم، مبارزه تؤامان با استبداد و حاميان خارجی اش در دستور کار جنبش انقلابی ايران قرار گرفت.
طلايه دار اين حرکت روحانيت سياسی به رهبری امام خمينی بود ليکن در اين مقطع قرائت مرتجعانه و سنتی حاکم بر حوزه های علميه بعنوان عامل مشروعيت دهنده به رژيم و فلج کننده حرکت انقلابيون سد حرکت نهضت امام خمينی بود.
بدنبال سرکوب قيام 15 خرداد ، نهضت خمينی مبارزه با سه عامل استبداد و استعمار و استحمار را بصورت همزمان آغاز کرد.
طرح سه شعار اساسی «استقلال ، آزادی ، جمهوری اسلامی» در فرآيند انقلاب اسلامی ايران مُبيّن عمق اهداف استراتژيک انقلاب جهت نفی تؤامان آن سه بود.
سقوط رژيم پهلوی در بهمن 57 را می توان تحقق شعار آزاديخواهانه ايرانيان در انقلاب اسلامی تلقی کرد.
همچنانکه اشغال سفارت آمريکا و شکستن اُبُهت ابرقدرت غرب توسط انقلابی مذهبی در بطن نظام پولارايزی که قرائت حاکم از مبارزه با آمريکا تنها در منشور مبارزات کمونيستی معنی می شد را می توان تحقق اسقلال طلبی ايران از سلطه خارجی تلقی کرد .
ليکن مبارزه سوم انقلاب طی دو دهه گذشته مغفول ماند و همين غفلت باعث شد تا عامل تحجر دينی که با پيروزی انقلاب اسلامی به انزوا رفته بود مجدداً جان تازه ای بگيرد.
چنانچه تقسيم ثلاثه بيست ساله اول انقلاب ايران به سه دوره جمهوری کاريزماتيک، و اُليگارشيک و دمکراتيک را ملاک ارزيابی تحولات اين انقلاب قرار گيرد، سيد محمد خاتمی در مقطعی عهده دار حکومت در جمهوری سوم شد که جمهوری اسلامی از دغدغه نظام استبدادی پهلوی فاصله ای 20 ساله گرفته بود و از نظر جهتگيری سياسی نيز نظام مستقر پس از عبور از ايام جنگ و سازندگی حلقه های وابستگی سياسی خود به خارج را به حداقل رسانده اما دغدغه ارتجاع دينی که طی سالهای قبل از پيروزی انقلاب اسلامی عامل انسداد عمل سياسیِ روحانيت انقلابی بود دست نخورده باقی ماند تا جائيکه اين عامل امام خمينی و منسوبين به وی و انديشه و عمل سياسی وی را بدليل «تدريس فلسفه» نَجس تلقی و معرفی می کرد! و شرط شُرب آب از کوزه ای که فرزند آن بزرگوار مُتبرک می کرد را وجوب طهارت مجدد کوزه می دانستند!
اين تنگ نظريها به حدی بود که امام خمينی در بازگوئی خاطرات و مشقات قبل از پيروزی انقلاب آزرده خاطر با مُريدانش نجوا می کرد که:
«خون دلی که پدر پيرتان از اين گروه متحجر خورد از هيچ گروه ديگری نخورد»!
با روی کار آمدن سيد محمد خاتمی و اصرار وی بر توسعه فرهنگی ـ سياسی کشور، آرايش سياسی جديدی ميان روحانيت مترقی و مرتجع بمنظور ورود به جبهه سوم انقلاب اسلامی شکل گرفت.
جبهه ارتجاع بدليل ساختار سنتی و متحجرش تا قبل از انقلاب کمترين قرابتی ميان خود و روحانيت انقلابی نمی ديد و بطبع آن حرکت خمينی را نيز در مجموع برنمی تابيد و برخلاف دهه هفتاد که طلايه دار وجوب اعمال خشونت در کُنشهای اجتماعی شده اند تا قبل از پيروزی انقلاب اسلامی کمترين اثری از قول و فعل ايشان در مواجهه خشن با رژيم پهلوی قابل رؤيت نبود.
اين جبهه پس از بهمن 57 بتعبير بنيان گذار جمهوری اسلامی «انقلابی تر از انقلابيون شد» و تدريجاً توانست در ارکان حکومت نوين اسلامی مستقر شوند.
روحانيت انقلابی نيز که با دغدغه های مبتلابه و اجتناب ناپذير سياسی روز درگير بود، مجال به چالش طلبيدن ايشان را نيافت و تنها در مقاطعی اختلافاتشان با ايشان بروز پيدا می کرد.
اختلاف بر سر شخصيت دکتر علی شريعتی و روز کارگر و برخی از لوايح دولت مير حسين موسوی نمودهائی از آغاز بروز اختلاف ميان اين دو در سالهای نخست دهه 60 بود. ليکن تا زمان حضور امام خمينی بر سکان رهبری انقلاب و با توجه به اقتدار معنوی و شخصيت کاريزمای ايشان ، جبهه ارتجاع کمتر فرصت جلوه گری سياسی در عرصه علنی سياست ايران می يافت و قول و فعل اين قشر در پرتو رهبری پر کشش و جاذبه امام خمينی کم فروغ بود.
خلاء وجود امام خمينی از خرداد 68 ببعد اين مجال را به جبهه ارتجاع داد تا ايشان تدريجاً با وضوح بيشتر و لغزش کمتر صدا، حضور سياسی خود را برمنظومه سياسی حاکم بر ايران تحميل نمايند و از اين مقطع ببعد بود که مباحثی مانند ولايت يا وکالت فقيه، نقش مردم در مشروعيت يا مقبوليت رژيم، قانونی يا فراقانونی بودن حوزه عمل رهبر و ديگر مباحث مطرح در جامعه فراگير شد.
در دهه اول انقلاب حضور امام خمينی سد اصلی تکلم اين جبهه بود. هرچند امام خمينی نيز علی رغم آنکه بدليل بنيه مستحکم مذهبی ـ سياسی خود قدرت به چالش طلبيدن اين جبهه را داشت، ليکن اين فرصت را مغتنم نشمرد و کمتر اهتمامی را صرف اين جبهه کرد.
هر چند چندين فتوای قليل سنت شکنانه ايشان از جمله حليّت موسيقی و شطرنج نيز نشان داد روحانيت مستقر در جبهه مخالف در دفاع از تفکر خود آنقدر بی پروا هستند که حتی براحتی می توانند ملاحظه نفوذ و اقتدار و محبوبيتِ مردمی خمينی را نيز نکنند!
در دوره رياست جمهوری هاشمی رفسنجانی نيز وی با زيرکی و آگاهی از توانمندی سنتی اين جبهه با پاک کردن صورت قضيه، خود را هرگز وارد چالش سنگين توسعه فرهنگی ـ سياسی نکرد و عمده اهتمام خود را مصروف توسعه اقتصادی نمود تا هم از باز شدن جبهه سنگين جناح سنتی عليه خود بپرهيزد و هم با کمترين دغدغه دوران رياست جمهوری خود را سپری نمايد. لذا هاشمی بنوعی باج سياسی لازم را هم به اين جبهه داد و عمده فضای فرهنگی و اجتماعی و سياسی کشور را به ايشان واگذار کرد.
ليکن زيرکی هاشمی اگر چه فراغت لازم به وی جهت پی گيری سياست های اقتصاديش را داد اما از سوی ديگر با بی توجهی به مطالبات مشروع سياسی و اجتماعی جامعه شهروندی ايران ، بحران در جامعه متورم شد و وی تنها موفق به تعويق انداختن اين بحران گرديد.
اما اين گزينه رويکرد مناسبی برای خاتمی نمی توانست باشد ، زيرا اساساً برآيند اقبال ميليونی به خاتمی محصول بی توجهی به مطالبات مشروع شهروندی مردم ايران طی سالهای پيشين بود.
رويکرد به خاتمی انتخابی ميان مُضايقه ها و مضيقه ها بود. مردم ايران علی رغم «مضيقه های» معيشتی انتظارشان از خاتمی مطالبه های ديگری بود که در عرصه سياسی ـ فرهنگی طی سالهای قبل، از ايشان «مضايقه» شده بود.
لذا خاتمی انتخاب ديگری جز توسعه همزمان فرهنگی ـ سياسی نداشت و در غير اين صورت خود و کشور را با بحرانی جدی مواجه می کرد.
چالش مبتلابه خاتمی با مخالفانش طی دوران رياست جمهوريش، در بطن خود سخت ترين مرحله از مراحل انقلاب اسلامی است.
انقلاب سومی که می تواند تکليف موجوديت انقلاب را يکسره کند و آن زورآزمائی قرائت رحمانی و انسانی از اسلام با قرائت خشن و انتزاعی از آن است که فاتح اين کارزار اگر قرائت نخست نباشد، قهراً اين نبرد هيچ فاتح ديگری نيز نخواهد داشت!
مجادله قائلين به وجوب خشونت در اسلام با مخالفين اين انديشه طی دوران زمامداری رئيس جمهور خاتمی ، فرازی جدی از تاريخ انقلاب اسلامی ايران را رقم زده است.
خشونت گرايان در بطن انديشه خود به تقديس خدای قهار و خشنی می پردازند که زبان تکلمّش با انسان زبان تهديد و شکنجه است. در منظر چنين خدائی ، انسان صالح بنده ای است خائف که شرط تعبدش وحشت از خشم او و اجتناب از دوزخ خوفناک اوست و در مقابل مخالفين قرائت خشن از اسلام قائل به خدای رئوفی اند که شرط تعبدش نه خوف از قدرت اوست و نه شهوت تصاحب جَنّتش و تنها عشق به او مَخلص بندگی اوست.
بتعبيری ديگر ماهيت خدايان بر اساس ژنريک انسانها شکل می گيرند! و بتعداد انسانها خدائی وجود دارد و هر انسانی بطبع نقاط ضعفش ، نقاط قوّت خود را تعريف می کند و بر همين اساس نيز «خدای» خود را تعيين می نمايد!
بتعبير صدرالمتألهين؛ حجم وجودی انسانها بميزان مطلوبها و معروفها و معلومهايش شکل می گيرد.
اينکه فيلسوف تئوريزه کننده خشونت از اعمال خشونت لذت می برد و مخالفانش از اين لذت و حظ ذهنی بی بهره اند بازتابی از تشفيّات خاطر خدايان اين دو قرائت از دين است.
برای اولی شرط دلرُبائی در منظر خدای خشن، کشتن يا کشته شدن است.
سرکوب مخالفين به اشد مجازات و در صورت عجز، کشته شدن در منظر خدا، اعلی درجه بندگی نزد چنين خدائی است و برای دومی تأليف قلوب شرط فريبائی در منظر خدای رئوفش می باشد.
خدای نخست ، خدائی ماکزيمم است که در تمامی شئون زندگی انسان مداخله داشته و برای تمامی رفتار و سکنات بنده اش الگوهای رفتاری تعبيه کرده که تخطی از آنها را برنمی تابد و خدای دوم ، خدائی می نيمُم است که فراغت لازم را به بنده اش برای حياتی مُستقلانه داده و در بخش وسيعی از اعمال فردی و اجتماعی اش وی را صاحب اختيار قرار داده است و به تبع آن مقوله آزادی نيز در منظر اين دو خدا قبض و بسط می يابد.
خدای خشن بواسطه فراگير بودن الگوهای رفتاری بندگانش ، لسانی مُکلفانه با بنده داشته و خدای رئوف بواسطه محدود بودن دايره مطالباتش از انسان، لسان تکلمش با انسان ، لسانی مُحقانه است.
اولی از انسان تنها تکليف می طلبد و حقوق مُترتب بر آن تکاليف را معوق به قيامت می کند و دومی، انسان را مُحق می داند و بخش وسيعی از حقوق فردی و اجتماعی اش را به خودش واگذاشته لذا آزادی در منظر خدای خشن ، آزادی حداقل است و در منظر خدای دوم ، آزادی حداکثر و به تبع آن انسان مخلوق چنين خدايانی برای اولی صغير است و برای دومی کبير.
کارل پوپر معتقد بود انگيزه فيلسوفانی نظير هراکليت و کارل مارکس در تدوين قوانين ثابت و لايتغير از حرکت در تاريخ وحشت ايشان از تغيير و دگرگونی و دلبستگی ايشان به وضع موجود بود. لذا بدليل همين وحشت ، برای حرکت اجتناب ناپذير در تاريخ قوانين ثابت و لايتغير تعريف و تدوين کردند.
بهمين قياس تمايل قائلين به خشونت در اسلام را نيز می توان ناشی از وحشت ايشان از خشونت تعبير کرد که بمنظور غلبه بر اين دلهره جانکاه ، خشونت را تئوريزه و مصادره بمطلوب بنفع خدای خود می کنند.
متدلوژی تفلسف منبعث از جهل انسان است که تمهيد کننده وحشت او می شود و اين نقطه عزيمت بسوی فلسفه بافی برای استتار جهل انسان است.
عمده فلسفه بافيهای فيلسوفان در بستر تاريخ ناشی از بيم های انسان بوده که مُحرک اميدهای وی می شود. در واقع نقاط قوت انسان همانا نقاط ضعف اوست که با گريم سعی در مستوره کردن آن می کند.
خدای قاهر و خشن، استتار فيلسوفانه انسان مرعوبی است که برای گريم وحشت خود به خلق خدا و فلسفه ای می پردازد که بنده اش را شجاع می طلبد و مُختصات شجاعت در اين فلسفه ، قائم بر خشونت است تا تهوّر.
داريوش سجادی
هفته نامه مُبين ـ چاپ تهران
17/مهر/78
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر